احمد آقا که محبت هایی از قدیم به ما داشت یک روز تماس گرفت و گفت: تو نمی خواهی آقا را ببینی؟

جی پلاس:  با اوج‌گیری انقلاب اسلامی آقای خمینی به ایران آمدند. من در آن ایام مریض بودم و در خانه و بیمارستان بستری. امام در مدرسه (علوی) ساکن شدند. من اخبارش را از روزنامه و رادیو و تلویزیون پیگیری می‌کردم. تشنگی و شوق مردم برای دیدن ایشان وصف‌ناپذیر بود. من هم خیلی شایق بودم. در آن زمان گروهی از اعضای کانون نویسندگان ایران(1) ـ که من در اول انقلاب با دیدن مسائلی از آن استعفا کرده بودم ـ  به خدمت آقا رفتند که خبرش در مطبوعات منعکس شد. در آن جلسه امام به خانم سیمین دانشور(2) عنایتی کرده و چند کلمه هم با ایشان صحبت می‌کنند. در آن روزها به آنهایی که خدمت امام رفتند حسودیم 
می‌شد و خانم دانشور هم به من پز می‌داد که من رفتم امام را دیدم و شما ندیدید! تا اینکه سال 1359 شد.

احمد آقا یک محبت هایی از قدیم به ما داشت و به خانه ما می آمد. سر سفره به همراه بچه ها لقمه نان و پنیری با هم می خوردیم و از خاطرات عراق برای بچه های ما نقل می کرد که خیلی جاذبه داشت و عکس هایی نیز داریم که انس و الفت ها بود. روزی تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم؛ احمد آقا گفت: تو نمی خواهی آقا را ببینی؟ گفتم: به خدا خیلی دلم می خواهد؛ ولی چطوری! این پیرمرد اینهمه فشار، اینهمه دیدار، من چطور...! احمد آقا گفت: اصلا خود ایشان احوال شما را می پرسند، می خواهی فردا بیایی؟ گفتم: راست می گویی؟ گفت: ماشین بفرستم؟ گفتم: نه! چرا ماشین؟

در آن دیدار(3) خط صحبت امام این بود که فرمودند: من پدرت را می شناختم و برادر بزرگت را که در مدینه کشتندش(4). جلال را می شناختم آن سال آمد و کتاب خودش را جلوی دست من دید و گفت: آقا این پرت و پلاها چیست که می خوانید! خودت را هم می شناسم و گاهی اوقات صحبت هایتان را از تلویزیون شنیده ام. برو آنجا (روزنامه اطلاعات)(5) و هر کاری می توانی بکن. به تو کسی نمی تواند تهمتی بزند، چیزی به تو نمی چسبد، برو آنجا و با قدرت و استحکام کارت را بکن.

عرض کردم که: آقا این موسسه حدود هفتصد، هشتصد میلیون سرمایه بیت المال است، در حدود پنج هزار کارمند و کارگر دارد، حدود هزار نفر در تهران، چهار هزار نفر در بقیه جاها و از همه گروه ها و اقشار، طیف های مختلف ذوقی و سیاسی هستند، از جمله مجاهد، فدایی، توده ای و فلان؛ اما در کارهای خودشان یک چیزهایی بلدند. از شما تقاضا دارم، اول اینکه این بچه های اتحادیه عوض نشوند و دست به ترکیب آنها نخورد. چون من اینها را سال ها می شناسم و در رأس کار بوده اند، ولی اگر یک آدم ناشناس بیاید آنجا نمی شناسم. با این موضع گیری می روم آنجا. یکی هم اینکه اگر توافقی بکنید 25 درصد این اموال در اختیار ما باشد. فرمودند: می خواهید چه کنید؟

گفتم: می خواهم به بچه ها بگویم سهامگذاری کنند و پخش کنند بین خودشان که احساس بکنند مال اینجا هستند. من تا سرم را بر می گردانم، از پشت به من ضربه نزنند و احساس کنند که دارند برای خودشان کار می کنند.

امام گفتند: برو آقا، ناراحت و نگران نباش و با قدرت کار بکن و این مساله را به احمد می گویم. ما آمدیم رفتیم خدمت عزیزمان آقای دعایی و مشغول شدیم، البته با مخالفت ایشان مساله 25 درصد اجرا نشد.

مدتی هم در شورای سرپرستی صدا و سیما بودم که مسائلی آنجا مطرح بود. در یکی از جلسات شورا توسط آقای صادق طباطبایی، آقای حسن حبیبی و آقای خوئینی ها، امام برایم درباره کیهان پیغام دادند و رفتیم روزنامه کیهان. هفت، هشت ماه رفتیم، کاری که از دستمان بر می آمد انجام دادیم؛ اما حوزه کاری من کار اجرایی نبود. من همیشه کارم معلمی بود.

 

1. دیدار کنندگان عبارت بودند از: اسفندیار فرد، باقر پرهام، بزرگ پورجعفر، فریدون تنکابنی، اسماعیل خویی، مصطفی رهنما، غلامحسین ساعدی، سیمین دانشور، محمد علی سپانلو، جلال سرفراز، فریدون فریاد، محمد قاضی، سیاوش کسرایی، جواد مجابی، محمد مختاری، نعمت میرزاده (آرزم)، جمال میر صادقی، منوچهر هزار خانی و محسن یلفانی.

2. سیمین دانشور در اردیبهشت 1300 در شیراز متولد شد. پدرش محمد علی دانشور (احیاء‌السطنه) و مادرش خانم قمرالسلطنه حکمت بود. دبستان و دبیرستان را در شیراز به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل به تهران آمد و در 1328، از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران دکترای ادبیات فارسی گرفت و بعدها دوره تخصصی فوق دکتری در رشته زیبایی شناسی را در دانشگاه استنفرد کالیفرنیا طی کرد. در 1328، با جلال آل احمد ازدواج کرد و ضمن تدریس در دانشگاه به تحقیق و تألیف و ترجمه و نوشتن داستان پرداخت. کتاب‌های او عبارتند از: سوو شون، آتش خاموش، شهری چون بهشت، به کی سلام کنم، غروب جلال و جزیره سرگردانی. ترجمه‌ها: سرباز شکلاتی، دشمنان، کمدی انسانی، باغ آلبالو و... (میراث ماندگار، سال چهارم، ص 73).

3. این دیدار در 26 اردیبهشت 1359 انجام گرفت. برای آگاهی از متن سخنان امام نک: صحیفه امام، ج دوازدهم، ص298-299.

4. منظور سید محمد تقی آل احمد است که در سال 1286 ش متولد شد. وی در سال 1330 به امر آیت‌الله بروجردی به مدینه رفت و رهبری شیعیان آن جا را به عهده گرفت. اما دو سال بعد در 1332، به طور ناگهانی درگذشت و در گورستان بقیع به خاک سپرده شد. (اثر آفرینان، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، تهران، 1377، ج 1، ص 61-62).

5. در ابتدایی که آقای دعایی تازه به روزنامه اطلاعات تشریف آورده بودند، با توجه به اوضاع حاد آن دوران، به نظرشان رسیده بود که من هم می‌توانم در آن جا یک خدمت کوچکی بکنم. 

 

برشی از کتاب امام به روایت دانشوران؛ ص 21-25؛ چاپ اول (1385)، ناشر: چاپ و نشر عروج.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
3 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.