مامور ساواک که سید را نمی شناخت، جلو آمد و از او سراغش را گرفت و او که به خوبی ساواکی را می شناخت، گفت دیر آمده اید ای کاش زودتر آمده بودید...
جی پلاس: سید محمود دعایی از فرار خود از دست ساواک اینگونه روایت می کند:
تصادفا مقارن آن ایام من در یک سفر کوتاه سه ماهه قبل از هجرت طولانی ام، در عراق و نجف بودم. یک روز که در مدرسه مرحوم بروجردی در نجف نشسته بودم و منتظر اقامه نماز مغرب و عشاء بودم، حاج آقا مصطفی نزد من آمد و گفت: شما در ایران امکانات تکثیر دارید؟ گفتم: بله. گفت: می توانید از این امکانات استفاده کنید؟ گفتم: بله، آمادگی داریم هر کاری که بگویید انجام دهیم. سپس گفت: اعلامیه ای را امام داده اند که خطاب به مردم ایران است و از آنها خواسته اند استقامت کنند. هم به مردم امید داده اند که ایشان در مواضع شان استوارند، هم خطاب به روحانیون گفته اند که به راه مبارزه ادامه دهند. از مبارزین هم تقدیر کرده اند و از این که این راه را تا به حال ادامه داده اند قدردانی نموده اند. ما می خواهیم این اعلامیه تکثیر بشود. من بلافاصله نسخه را از ایشان گرفتم و روز بعد عازم ایران شدم. از طریق خرمشهر به قم آمدم و اعلامیه ها را در سطح وسیعی البته در حد امکاناتی که داشتیم تکثیر و توزیع کردم. در سطح حوزه علمیه قم 15-16 هزار تکثیر کردیم و بقیه را به حوزه های سایر شهرها فرستادیم. پخش این اعلامیه بسیاری از طلاب افسرده و پژمرده را که بعد از تبعید حضرت امام دچار نوعی یأس شده بودند، امیدوار کرد.
چه تعدادی چاپ کرده بودند؟
من در چند نوبت «استنسیل» را تجدید کردم. چون استنسیل بعد از مدتی لهیده می شود و شفافیتش را از دست می دهد، چندین مرتبه آن را تجدید کرده و بیش از پنجاه هزار نسخه اعلامیه امام را تکثیر کردم.
بعد از چاپ و توزیع اعلامیه ها چه شد؟
ساواک به شدت به دنبال شناسایی هسته اصلی این مبارزات و شناسایی اشخاص دست اندرکار بود. در مدرسه مرحوم بروجردی اسم من لو رفته بود. همین طور دم در ایستاده بودم که یکی از ماموران ساواک که من او را می شناختم نزد من آمد و از من سراغ خودم را گرفت و گفت: شما آقای دعایی را می شناسید؟ گفتم: بله؛ من ایشان را می شناسم، شما از بستگان ایشان هستید؟ ای کاش زودتر آمده بودید! ایشان دچار بحران مالی بودند و در تنگنای معیشتی قرار گرفته بودند، بنابراین به شهرستان رفتند تا کمک بگیرند، اگر دیروز آمده بودید، بودند و می توانستید ایشان را ببینید.
من فکر و ذهن آن شخص ساواکی را به خارج از قم معطوف کردم و چون می دانستم که به شدت تحت تعقیبم سعی کردم مدتی در جلسات علنی شرکت نکنم.
پس از چاپ این اعلامیه فعالیت دیگری هم در ایران داشتید؟
من که متوجه شدم تحت تعقیبم به تهران آمدم. تصادفا آن ایام مصادف بود با جشنهای تاجگذاری شاه. من خدمت آقای هاشمی رفسنجانی رفتم و ایشان به من گفت: ما می خواهیم به عنوان روحانیت و علاقمندان امام، بیانیه ای علیه این جشنها صادر کنیم، از شما می خواهیم که اعلامیه ها را منتشر کنید. گفتم: بسیار خوب. ایشان متنی را نوشت، من آن را آوردم به قم و با آقایان ربانی شیرازی و منتظری هماهنگ کردم. آنها هم متن را دیدند و پسندیدند. متن را تحت عنوان «عزایی به نام جشن» تکثیر کردم و در ده هزار نسخه به تهران آوردم و آنها را با راهنمایی آقای هاشمی به منزل یکی از طلاب فراری که در شهرستان لو رفته و به تهران آمده بود و آقای هاشمی جایی را برای ایشان اجاره کرده بود، بردم. آقای هاشمی گفت: یک روحانی است که الان فراری است و در این جا زندگی می کند، شما بروید پهلوی ایشان و اعلامیه ها را توزیع کنید. با توجه به حساسیتی که رژیم شاه داشت تصمیم گرفتیم اعلامیه ها را از طریق پست توزیع کنیم.
دفتر تلفنی را که دارای آدرسهای مختلف ادارات و بنگاه ها و موسسات مختلف بود برداشتیم و خودکار شش رنگی هم با شش نوک تهیه کرده و با رنگهای متفاوت در پشت پاکتها آدرس نوشتیم.
خود من در خیابان لاله زار پاکت ضخیم تهیه کرده بودم که وقتی اعلامیه داخل آن می رود از پشتش پیدا نباشد. ما در آن منزل در مدّت یک هفته نامه ها را آماده کردیم و از طریق یکی از دوستان بازاری به صندوقهای متعدد پست انداختیم. البته تمبر زیاد گرفته بودیم و همه آنها را تمبر زدیم.