به گزارش ایرنا، در یک عصر دلپذیر پاییزی، آسمانی نیمه ابری ، کمی سرد، به هفت باغ مهربانی، جایی که از شهر پنج کیلومتر فاصله دارد، راهی می شوم ، مکانی که 70 موی سفید کرده، با تجربه ای از کوله بارزندگی در کنار هم اوقاتی را سپری می کنند که در روزگاری نه چندان دور اسم و رسمی برای خود داشتند و در انتظار فرزندانی هستند که از لحظات شاد و غمگینی سخن گویند، تا شاید تنهایی شان را پنهان کنند.
در اینجا پدر بزرگهای هفت باغ مهربانی هر کدام زندگی پرفراز و نشیبی دارند که وقتی پای صبحت های آنها می نشینی ، تلخی سرگذشت شان بیشتر از شیرینی های زندگی است و بغض کنان از آن روزها سخن بر زبان جاری می کنند.
هفت باغ مهربانی و در ابتدای ورودی آن، فضای سبز با گل های رنگارنگ توجهم را جلب می کند که با باد ملایم پاییزی همراه شده اند که گویی حرکت و پویایی دوباره ای را در ذهن تداعی می کند.
دقایقی بعد به فضایی مسقف شیشه ای وارد می شوم که از آن سو میتوان تعداد سالمند با قد و قواره و تیپ های مختلفی را مشاهده کرد که در ساعات عصر پاییزی درمیز و صندلی یکدست و چند نفره روبروی هم نشسته اند و همزمان با صرف عصرانه لحظاتی را با یکدیگر سپری می کنند و تعدادی نیز ایستاده در کنار ورودی این فضا به آسمان نیمه ابری پاییزی خیره شده اند شاید، به سال های خوب و بد زندگی شان فکر می کنند.
کمی آن طرف تر پیرمردی لاغر اندام و قد بلند، درسالن اصلی بر صندلی نشسته ، دستهایش را به عصا تکیه داده نظرم را جلب می کند، در نگاه اول و کمی با دقت بیشتر می توان شوقی از سالها انتظار آمدن فرزندانش را درچمشانش دید.
او خود را فرهنگی بازنشسته 71ساله معرفی و اینگونه از زندگی اش سخن می گوید: سکته قلبی مختصری برایم رخ داد و در واقع توان انجام کارهایم را نداشتم، از طرفی فوت همسرم و برای کاهش مشکلات و رنجش برای دیگران به رضایت خودم ترجیح دادم بقیه عمرم را دراین مکان سپری کنم ، حاصل ازدواجم یک دختر و پسر بود که سال ها پیش به خارج از کشور رفتند و در همان جا ساکن شده اند.
این دبیر ورزش با مکث ادامه می دهد : هرهفته برادرانم به دیدنم می آیند، اما دلتنگ فرزندانم می شوم و تا به این لحظه هم اطلاعی ندارند که پدرشان در هفت باغ مهربانی زندگی می کند ، بارها به خویشاوندانم توصیه کردم که هرگز این مساله را برای فرزندانم بازگو نکنند.
وی در ادامه با شور و شوق وصف ناپذیر از تربیت شاگردانی در سال های نه چندان دور سخن به میان می آورد که علاوه بر فرا گیری خوب زیستن اکنون در این شهر در سمت هایی مشغول به کار شده اند و گاهی اوقات نیز به دیدن او می آیند و این بخش مهم را از جمله افتخارات زندگی خود یاد می کند.
این فرهنگی بازنشسته از روزهای مفرح دوره فعالیت خود نیز یاد می کند و می گوید: پس از آنالیز کردن بهترین و زبده ترین دانش آموزان خلاق را به مسابقات ورزشی اعزام می کردیم و خود من نیز به عنوان مربی حضور داشتم که بهترین لحظات زندگی ام بود.
این پدر بزرگ هر چند با وجود تلخی های زندگی اش اما از گذشته خود به خوبی یاد می کند.
هفت باغ مهربانی را به خوبی مشاهده می کنم این مرکز سرای (سالمندان) در مقایسه با قبل تفاوت هایی کرده وا کنون می توان تا حدودی شور و فعالیت را در بین سالمندان مشاهده کرد، پس از هم صحبتی با فرهنگی بازنشسته دقایقی بعد وارد اتاقی می شوم متفاوت از اتاق های دیگر.
در اولین نظر تابلوهای نقاشی منقش شده رنگارنگ بر دیوار وحتی بروی میز ، نظرم را به خود معطوف می کند، جالب و دیدنی، شاید تا به حال چنین نقش و نگارهایی ندیده باشم، متمایز از تمامی سبک های نقاشی ، انگار نقاشان آن حرف های ناگفته خود را در قالب این نقش ها برای مخاطبان خود به تصویر کشیده اند.
در آنسوی دیگر این اتاق نیز خاک رس سفالگری برروی میز، نقش بسته و هنرمندانی چیره دست کارهای هنری انجام می دهند در این میان مردی لاغراندام ، با گونه های فرو رفته و تیره، ملبس به لباس ورزشی در برابرم از سال های گذشته خود چنین می گوید: 68 سال سن دارم و متولد تهران ، پس از مدتی مادرم فوت کرد ،2 خواهر و 2 برادر دارم ، به مدت چهار سال خیاطی و کت دوزی را نزد استاد کارم آموختم ، بعد از آن برای خودم کار میکردم.
وی ادامه می دهد: پس از مدتی به علت استعمال سیگار ریه هایم دچار ناراحتی شد و پزشک مربوطه توصیه کرد برای ادامه زندگی و از طرفی بخاطر آنکه دوست نداشتم ، سربار کسی باشم جایی با آب و هوایی مناسب را باید انتخاب می کردم، پس از مدتی به روستا مهاجرت کردم ، خیاطی زبر دست و دست دوز بودم و بدلیل آنکه در این منطقه کار می کردم روستاییان ارزش آن را نمی دانستند و از طرفی برایم مقرون به صرفه نبود و این موضوع و عوامل دیگر موجب شد در نهایت تصمیم بگیرم خودم را به بهزیستی معرفی کنم.
وی که هرگز ازدواج نکرده، از بی مهری نابخشودنی فرزندانی سخن می گوید که پدربزرگ های این باغ را رنجیده خاطر کرده و می گوید: هم اکنون 12 سال است که در این مکان زندگی میکنم ازاینکه ازدواج نکردم خرسندم، چراکه وقتی پدر بزرگهای اینجا را می بینم پنج یا حتی 6 فرزند دارند، اما پدرشان را به حال خود رها کرده اند و حتی خبری از آنها نمی گیرند.
این خیاط اضافه می کند: خواهران و برادرانم سالی یک بار به دیدنم می آیند و برای مراسم های مختلفی با آنها همراه می شوم اما این مکان ' هفت باغ مهربانی ' خانه من است و انتخاب کرده ام.
البته کیخسرو علاوه بر خیاطی زبر دست ، دستی در هنر نیز دارد و به کار سفالگری هم مشغول است ، این کار به همت یک خیر انجام گرفته و توانسته به قریحه هنری او کمک فراوانی کند.
وی که یکی از کارهایش را در دست گرفته و با این مضمون نشانم می دهد' این نیز بگذرد'.
اما نصرت دیگر سالمند باغ مهربانی در آنسوی دیگراین اتاق، کلاه برسر و کت و شلوار سرمه ای به تن ،بغض کنان از بی مهری فرزندانش سخن می گوید که او را رها کرده اند.
گوشهایش سنگین می شنود می خواهد قدری بلندتر صحبت کنم و اینگونه از زندگی اش سخن می گوید: 77 سال سن دارم و در نظر آباد کرج ساکن بودم، ماحصل زندگی ام 2 دختر و2 پسر است که هر کدام به کاری مشغول هستند، اما اتفاقاتی موجب شد که سرای سالمندان را برای ادامه زندگی انتخاب کنم.
آهی می کشد و ادامه می دهد: همه چیز به خوبی پیش می رفت، در کارخانه سیمان مشغول به کار بودم و پس از مدتی بازنشسته شدم .. بالا رفتن سنم و از طرفی بیماری که داشتم به بروز اختلاف با فرزندانم منجر شد.. احساس می کردم که دیگر قدر و ارزشی در خانواده ندارم و مورد توجه نبودم...و تصمیم گرفتم برای رهایی از این موضوع زندگی در سرای سالمندان را انتخاب کنم.
وی خاطر نشان می کند: پنج نوه دارم و گاهی اوقات فرزندانم به دیدارم می آیند اما بی مهری آنها در دلم سنگینی می کند، با دسترنج و مشقت فراوان زندگی ساختم اما......انگار به اخر خط رسیده ام.
حکایت زندگی نصرت وبی مهریهای فرزندانش دل هرانسانی را به درد می اورد و کم نیستند سالمندانی که با دیدن چنین برخوردهای زندگی در سرای سالمندان را ترجیح داده اند.
موسیقی ملایمی در سالن پیچیده و با فردی همصحبت می شوم که گرچه سن وسال زیادی ندارد و تلخی گذشته او را فردی شکسته و فرتوت کرده و او را به این مکان هدایت کرده است.
مقصود خود را 50 ساله معرفی می کند و می گوید: 3خواهر و 2 برادرناتنی دارم، سالها قبل باغی داشتم و به کار کشاوزی مشغول بودم و نسبت به فروش محصولات مبادرت می کردم ، وضع اقتصادی خوبی داشتم و این وضعیت موجب شد برای تفریح و دلخوشی به مصرف مواد مخدر گرایش پیدا کردم.
وی ادامه می دهد: به مدت پنج سال هروئین مصرف می کردم و خانواده ام مخالف بود ، بارها می گفتند؛ ترک کن اما حاضر به انجام این کار نبودم و ادامه همین وضع موجب شد همسرم طلاق بگیرد.
مقصود اضافه می کند: وقتی به خود آمدم که کار از کار گذشته بود و همه چیز را از دست داده بودم و بخاطرنداشتن جا و مکان خودم را به کلانتری معرفی کردم و به سرای سالمندان منتقل شدم و همین جا نیز اعتیادم را ترک کردم، به جز پسر 30 ساله ام کسی به دیدارم نمی آید.
با لبخندی تلخ ، ادامه می دهد: خودم را در متلاشی شدن زندگی مقصر می دانم و وقتی بیدار شدم که زندگی ام در برابر چشمانم نابود شد و حسرت آن روزهای باهم بودن را می خورم.
داستان تک تک سالمندان هفت باغ مهربانی پایانی تلخی دارد که به این مرکز ختم شده اند ، روزهایی آنها نان آور خانه بودند اما امروز سربار خانواده محسوب می شوند.
اینجا مدرسه ای است که می توان درسهای زیادی از آن آموخت و درحالی که صحبتهای آنها ذهنم را مشغول خود کرده و شدت باد فزونی گرفته ، هفت باغ مهربانی را ترک میکنم.
8068/7320
گزارش: اعظم شامی *** انتشار : اسماعیل جهانبخش
در اینجا پدر بزرگهای هفت باغ مهربانی هر کدام زندگی پرفراز و نشیبی دارند که وقتی پای صبحت های آنها می نشینی ، تلخی سرگذشت شان بیشتر از شیرینی های زندگی است و بغض کنان از آن روزها سخن بر زبان جاری می کنند.
هفت باغ مهربانی و در ابتدای ورودی آن، فضای سبز با گل های رنگارنگ توجهم را جلب می کند که با باد ملایم پاییزی همراه شده اند که گویی حرکت و پویایی دوباره ای را در ذهن تداعی می کند.
دقایقی بعد به فضایی مسقف شیشه ای وارد می شوم که از آن سو میتوان تعداد سالمند با قد و قواره و تیپ های مختلفی را مشاهده کرد که در ساعات عصر پاییزی درمیز و صندلی یکدست و چند نفره روبروی هم نشسته اند و همزمان با صرف عصرانه لحظاتی را با یکدیگر سپری می کنند و تعدادی نیز ایستاده در کنار ورودی این فضا به آسمان نیمه ابری پاییزی خیره شده اند شاید، به سال های خوب و بد زندگی شان فکر می کنند.
کمی آن طرف تر پیرمردی لاغر اندام و قد بلند، درسالن اصلی بر صندلی نشسته ، دستهایش را به عصا تکیه داده نظرم را جلب می کند، در نگاه اول و کمی با دقت بیشتر می توان شوقی از سالها انتظار آمدن فرزندانش را درچمشانش دید.
او خود را فرهنگی بازنشسته 71ساله معرفی و اینگونه از زندگی اش سخن می گوید: سکته قلبی مختصری برایم رخ داد و در واقع توان انجام کارهایم را نداشتم، از طرفی فوت همسرم و برای کاهش مشکلات و رنجش برای دیگران به رضایت خودم ترجیح دادم بقیه عمرم را دراین مکان سپری کنم ، حاصل ازدواجم یک دختر و پسر بود که سال ها پیش به خارج از کشور رفتند و در همان جا ساکن شده اند.
این دبیر ورزش با مکث ادامه می دهد : هرهفته برادرانم به دیدنم می آیند، اما دلتنگ فرزندانم می شوم و تا به این لحظه هم اطلاعی ندارند که پدرشان در هفت باغ مهربانی زندگی می کند ، بارها به خویشاوندانم توصیه کردم که هرگز این مساله را برای فرزندانم بازگو نکنند.
وی در ادامه با شور و شوق وصف ناپذیر از تربیت شاگردانی در سال های نه چندان دور سخن به میان می آورد که علاوه بر فرا گیری خوب زیستن اکنون در این شهر در سمت هایی مشغول به کار شده اند و گاهی اوقات نیز به دیدن او می آیند و این بخش مهم را از جمله افتخارات زندگی خود یاد می کند.
این فرهنگی بازنشسته از روزهای مفرح دوره فعالیت خود نیز یاد می کند و می گوید: پس از آنالیز کردن بهترین و زبده ترین دانش آموزان خلاق را به مسابقات ورزشی اعزام می کردیم و خود من نیز به عنوان مربی حضور داشتم که بهترین لحظات زندگی ام بود.
این پدر بزرگ هر چند با وجود تلخی های زندگی اش اما از گذشته خود به خوبی یاد می کند.
هفت باغ مهربانی را به خوبی مشاهده می کنم این مرکز سرای (سالمندان) در مقایسه با قبل تفاوت هایی کرده وا کنون می توان تا حدودی شور و فعالیت را در بین سالمندان مشاهده کرد، پس از هم صحبتی با فرهنگی بازنشسته دقایقی بعد وارد اتاقی می شوم متفاوت از اتاق های دیگر.
در اولین نظر تابلوهای نقاشی منقش شده رنگارنگ بر دیوار وحتی بروی میز ، نظرم را به خود معطوف می کند، جالب و دیدنی، شاید تا به حال چنین نقش و نگارهایی ندیده باشم، متمایز از تمامی سبک های نقاشی ، انگار نقاشان آن حرف های ناگفته خود را در قالب این نقش ها برای مخاطبان خود به تصویر کشیده اند.
در آنسوی دیگر این اتاق نیز خاک رس سفالگری برروی میز، نقش بسته و هنرمندانی چیره دست کارهای هنری انجام می دهند در این میان مردی لاغراندام ، با گونه های فرو رفته و تیره، ملبس به لباس ورزشی در برابرم از سال های گذشته خود چنین می گوید: 68 سال سن دارم و متولد تهران ، پس از مدتی مادرم فوت کرد ،2 خواهر و 2 برادر دارم ، به مدت چهار سال خیاطی و کت دوزی را نزد استاد کارم آموختم ، بعد از آن برای خودم کار میکردم.
وی ادامه می دهد: پس از مدتی به علت استعمال سیگار ریه هایم دچار ناراحتی شد و پزشک مربوطه توصیه کرد برای ادامه زندگی و از طرفی بخاطر آنکه دوست نداشتم ، سربار کسی باشم جایی با آب و هوایی مناسب را باید انتخاب می کردم، پس از مدتی به روستا مهاجرت کردم ، خیاطی زبر دست و دست دوز بودم و بدلیل آنکه در این منطقه کار می کردم روستاییان ارزش آن را نمی دانستند و از طرفی برایم مقرون به صرفه نبود و این موضوع و عوامل دیگر موجب شد در نهایت تصمیم بگیرم خودم را به بهزیستی معرفی کنم.
وی که هرگز ازدواج نکرده، از بی مهری نابخشودنی فرزندانی سخن می گوید که پدربزرگ های این باغ را رنجیده خاطر کرده و می گوید: هم اکنون 12 سال است که در این مکان زندگی میکنم ازاینکه ازدواج نکردم خرسندم، چراکه وقتی پدر بزرگهای اینجا را می بینم پنج یا حتی 6 فرزند دارند، اما پدرشان را به حال خود رها کرده اند و حتی خبری از آنها نمی گیرند.
این خیاط اضافه می کند: خواهران و برادرانم سالی یک بار به دیدنم می آیند و برای مراسم های مختلفی با آنها همراه می شوم اما این مکان ' هفت باغ مهربانی ' خانه من است و انتخاب کرده ام.
البته کیخسرو علاوه بر خیاطی زبر دست ، دستی در هنر نیز دارد و به کار سفالگری هم مشغول است ، این کار به همت یک خیر انجام گرفته و توانسته به قریحه هنری او کمک فراوانی کند.
وی که یکی از کارهایش را در دست گرفته و با این مضمون نشانم می دهد' این نیز بگذرد'.
اما نصرت دیگر سالمند باغ مهربانی در آنسوی دیگراین اتاق، کلاه برسر و کت و شلوار سرمه ای به تن ،بغض کنان از بی مهری فرزندانش سخن می گوید که او را رها کرده اند.
گوشهایش سنگین می شنود می خواهد قدری بلندتر صحبت کنم و اینگونه از زندگی اش سخن می گوید: 77 سال سن دارم و در نظر آباد کرج ساکن بودم، ماحصل زندگی ام 2 دختر و2 پسر است که هر کدام به کاری مشغول هستند، اما اتفاقاتی موجب شد که سرای سالمندان را برای ادامه زندگی انتخاب کنم.
آهی می کشد و ادامه می دهد: همه چیز به خوبی پیش می رفت، در کارخانه سیمان مشغول به کار بودم و پس از مدتی بازنشسته شدم .. بالا رفتن سنم و از طرفی بیماری که داشتم به بروز اختلاف با فرزندانم منجر شد.. احساس می کردم که دیگر قدر و ارزشی در خانواده ندارم و مورد توجه نبودم...و تصمیم گرفتم برای رهایی از این موضوع زندگی در سرای سالمندان را انتخاب کنم.
وی خاطر نشان می کند: پنج نوه دارم و گاهی اوقات فرزندانم به دیدارم می آیند اما بی مهری آنها در دلم سنگینی می کند، با دسترنج و مشقت فراوان زندگی ساختم اما......انگار به اخر خط رسیده ام.
حکایت زندگی نصرت وبی مهریهای فرزندانش دل هرانسانی را به درد می اورد و کم نیستند سالمندانی که با دیدن چنین برخوردهای زندگی در سرای سالمندان را ترجیح داده اند.
موسیقی ملایمی در سالن پیچیده و با فردی همصحبت می شوم که گرچه سن وسال زیادی ندارد و تلخی گذشته او را فردی شکسته و فرتوت کرده و او را به این مکان هدایت کرده است.
مقصود خود را 50 ساله معرفی می کند و می گوید: 3خواهر و 2 برادرناتنی دارم، سالها قبل باغی داشتم و به کار کشاوزی مشغول بودم و نسبت به فروش محصولات مبادرت می کردم ، وضع اقتصادی خوبی داشتم و این وضعیت موجب شد برای تفریح و دلخوشی به مصرف مواد مخدر گرایش پیدا کردم.
وی ادامه می دهد: به مدت پنج سال هروئین مصرف می کردم و خانواده ام مخالف بود ، بارها می گفتند؛ ترک کن اما حاضر به انجام این کار نبودم و ادامه همین وضع موجب شد همسرم طلاق بگیرد.
مقصود اضافه می کند: وقتی به خود آمدم که کار از کار گذشته بود و همه چیز را از دست داده بودم و بخاطرنداشتن جا و مکان خودم را به کلانتری معرفی کردم و به سرای سالمندان منتقل شدم و همین جا نیز اعتیادم را ترک کردم، به جز پسر 30 ساله ام کسی به دیدارم نمی آید.
با لبخندی تلخ ، ادامه می دهد: خودم را در متلاشی شدن زندگی مقصر می دانم و وقتی بیدار شدم که زندگی ام در برابر چشمانم نابود شد و حسرت آن روزهای باهم بودن را می خورم.
داستان تک تک سالمندان هفت باغ مهربانی پایانی تلخی دارد که به این مرکز ختم شده اند ، روزهایی آنها نان آور خانه بودند اما امروز سربار خانواده محسوب می شوند.
اینجا مدرسه ای است که می توان درسهای زیادی از آن آموخت و درحالی که صحبتهای آنها ذهنم را مشغول خود کرده و شدت باد فزونی گرفته ، هفت باغ مهربانی را ترک میکنم.
8068/7320
گزارش: اعظم شامی *** انتشار : اسماعیل جهانبخش
کپی شد