به گزارش ایرنا، زینب به عشق کربلا از شهرستان سربیشه در استان خراسان جنوبی عازم سفر عتبات عالیات شده؛ پیرزنی که موهای سفیدش را با حنا خضاب کرده، پیراهن نو پوشیده و با گام های لرزان اما قلبی مطمئن، راه طولانی را در پیش می گیرد.
امام حسین (ع) را از یک قرن پیش می شناسد همان زمانی که برای اولین بار چشم به روی این جهان گشود و کامش را با تربت کربلا متبرک کردند.
زاده زابل است، آنچه شناسنامه اش می گوید باید 18 مرداد سال 1308 هجری شمسی به دنیا آمده باشد اما خودش گواهی می دهد که وقتی شناسنامه برایش صادر شد، دخترکی 12 ساله بوده است از این رو می توان سنش را به بیش از 100 سال تخمین زد.
خط های در هم بر همی که دست روزگار بر چهره اش ترسیم کرده نیز گواه روزهایی به درازای یک قرن را می دهد. زینب پروورء زنی از عشایر زابل است که در ییلاق و قشلاق قبیله، تقدیر او را به سربیشه شهری در فاصله 66 کیلومتری جنوب بیرجند مرکز خراسان جنوبی می کشاند و آنجا دفتر بختش در دهه دوم زندگی باز می شود.
محمد حسین حسینی در روستای محمد لاله سربیشه آسیابانی بود که عاشق این دختر عشایر شد و او را به همسری برگزید؛ اینگونه زینب در سربیشه ماندگار می شود.
حاصل عمری که کنار همسر مرحوم خود روزگار گذرانده، چهار فرزند است و هر کدام در شهری زندگی می کنند اکنون که برای زینب خانه و کاشانه ای نمانده باقی عمرش را هر چند وقتی مهمان سفره یکی از فرزندان می شود.
وقتی سهم او از دارایی دنیا هیچ باشد، شاید سفر فقط برایش در رویا معنا پیدا کند اما نور امید هیچ گاه در دلش خاموش نمی شود.
از یک ماه پیش یکی از دخترانش او را نزد خود به شهر سربیشه آورده است. نوه بزرگش بیش از 15 بار توفیق سفر به عتبات عالیات را داشته؛ گاهی برای گچ کاری رفته و گاهی هم یک زائر معمولی بوده است اما خاطرات سفرهایش دل زینب را که «بی بی» (در گویش محلی به معنای مادربزرگ) صدا می زند، هوایی کربلا می کند.
طولی نمی کشد که هزینه سفر بی بی را با کمک یک خیر می پردازد تا این عاشق دلسوخته آرزو به دل نماند.
زینب، آنچه از کربلا به یاد دارد همان صحنه هایی است که از سال های دور در تعزیه های محرم شنیده و هرگاه صدای چاووش خوانی کربلا رفته ای به گوشش می رسیده، دلش را به سوی آسمان بین الحرمین پرواز می داده است.
اما امروز نوبت اوست که زائر کوی دوست شود؛ چارقدی بزرگ بر سر انداخته، گام های نحیفش را شمرده شمرده بر می دارد و همانطور که عباس (نوه کوچکتر) همراهی اش می کند با دست دیگری دیواره اتوبوس را دنبال کرده تا بالاخره اولین پله را بالا می رود.
تمام توشه سفرش یک چوب دستی بلند و ولیچری است که می خواهد آسایش او در راه مسافرت باشد. دستانش را مدام بالا می برد و چیزی زیر لب زمزمه می کند از چشمانش که برق شوق در آن موج می زند، پیداست چقدر بی تاب است.
با اینکه گوش هایش سنگین است اما با هر نوایی که بلند می شود همصدا شده و «کربلا، کربلا» می گوید؛ انگار کلام دیگری بر زبانش نمی چرخد.
پیش از این هر گاه دلش هوایی شده تا در صحن و سرایی عرفانی روحش را جلا دهد تنها جاهایی که می توانسته سفر کند مزار امامزاده سید علی و سید الحسین (ع) نهبندان بوده است.
البته چند باری هم توفیق زیارت امام رضا (ع) در مشهد مقدس نصیبش شده است ولی هیچ وقت در خواب خودش نمی دیده که روزی کربلایی شود.
سفرش را در دومین روز از آخرین ماه سال 97 با 39 همسفر دیگر آغاز می کند، شمارش روزهایی که باید در سفر باشد را دارد اولین روز را با انگشتان دست می شمرد، راه به نیمه می رسد و دومین روز که به پایان رسید کمی به مقصد نزدیک تر می شود.
بعد از حدود 48 ساعت وارد اولین مکان زیارتی در عتبات عالیات می شود و انگشتان نحیفش را بر چشمان کم فروغش می کشد تا پرده اشک از مقابل دیدگانش کنار رود.
کسی نمی داند آن لحظه در دلش چه غوغایی برپاست اما آرام از روی ویلچر بلند می شود، به روی زمین زانو می زند و سجده شکر به جا می آورد.
آنها که چندمین بار توفیق زیارت نصیبشان شده می دانند در روزهای اقامت هر روز کجا می روند و چه اعمالی باید به جا آورند اما بی بی از این آداب چیزی نمی داند با اینحال پا به پای همسفران می رود و از معنویت های شهر نجف اشرف لذت می برد.
اولین سلام را در ایوان طلا به امیرمومنان (ع) می دهد و با کمک عباس و ویلچر وارد روضه حرم شده و ضریح را در آغوش می گیرد.
دل را دخیل ضریح مطهر می کند، تمام حرف های ناگفته ای که یک قرن در سینه پنهان داشته را با یک نگاه کوتاه می گوید و بر می گردد.
دو روز میهمان شهر نجف است، سری به قبرستان وادی الاسلام می زند و همه ارواح پاک عالم را زیارت می کند. از نزدیک دستی به دیوارهای مسجد حنانه کشیده، سلامی هم به میثم تمار و کمیل بن زیاد می دهد.
دومین شب حضورش در صحن مسجد کوفه به عبادت ختم می شود؛ شاید از روایتگری مقام های این مکان مقدس چیزی نمی شنود اما زانوی ادب به زمین زده و نمازهای مستحبی را همپای دیگر زائران به جا می آورد.
روزی که بار سفر را از نجف جمع می کند با فریاد عباس در گوشش متوجه می شود که راهی کربلا شده؛ تمام مسیر با صدای نحیفش نجوایی سر می دهد و زودتر از همه با پای دل پر می کشد.
آن لحظه که به بین الحرمین می رسد با یک دست به حرم های دو طرفش اشاره کرده و دست دیگرش را به صورت می کشد، کسی چه می داند شاید این نشانه شکر است.
اینجا را می شناسد آن زمان ها که هنوز گوش هایش یارای شنیدن داشته در روضه هایی که برایش می خواندند بارها با پای دل به این سرزمین سفر کرده و همه جا برایش آشناست؛ ازخیمه گاه و کودکان گریان، از تل زینبیه که همیشه زینب را بر بلندای آن مضطرب تجسم می کرده تا گودال قتلگاه که تن های بی سر در خون غلتیده را بارها دیده است و از مصیبت های آن شنیده اما حالا با چشم جان می بیند که بیش از 1400 سال گذر زمان نتوانسته صحنه عاشورا را در تاریخ گم کند.
حلاوت زیارت کربلا، با دیدن صحن و سرای حرم های شریف سامرا برایش دوچندان شده و سفر دلدادگی اش در حرم های مطهر شهر کاظمین به پایان نزدیک تر می شود.
روزی که از گذرگاه مرزی مهران دوباره پا به خاک ایران می گذارد دهمین انگشت دستش را می بندد و نشان می دهد که 10 روز سفر به پایان رسید.
فضای اتوبوس در راه برگشت برایش فقط سکوت به همراه دارد؛ با دلی آرام بر صندلی اش می نشیند و تا مقصدی که باید پیاده شود، سخنی به زبان نمی آورد. نگاه حسرت بارش را از دیگران می دزدد انگار هنوز هم دلش سفر کربلا و ویزا می خواهد...
روایت سفر از عصمت برزجی
9893*3028
امام حسین (ع) را از یک قرن پیش می شناسد همان زمانی که برای اولین بار چشم به روی این جهان گشود و کامش را با تربت کربلا متبرک کردند.
زاده زابل است، آنچه شناسنامه اش می گوید باید 18 مرداد سال 1308 هجری شمسی به دنیا آمده باشد اما خودش گواهی می دهد که وقتی شناسنامه برایش صادر شد، دخترکی 12 ساله بوده است از این رو می توان سنش را به بیش از 100 سال تخمین زد.
خط های در هم بر همی که دست روزگار بر چهره اش ترسیم کرده نیز گواه روزهایی به درازای یک قرن را می دهد. زینب پروورء زنی از عشایر زابل است که در ییلاق و قشلاق قبیله، تقدیر او را به سربیشه شهری در فاصله 66 کیلومتری جنوب بیرجند مرکز خراسان جنوبی می کشاند و آنجا دفتر بختش در دهه دوم زندگی باز می شود.
محمد حسین حسینی در روستای محمد لاله سربیشه آسیابانی بود که عاشق این دختر عشایر شد و او را به همسری برگزید؛ اینگونه زینب در سربیشه ماندگار می شود.
حاصل عمری که کنار همسر مرحوم خود روزگار گذرانده، چهار فرزند است و هر کدام در شهری زندگی می کنند اکنون که برای زینب خانه و کاشانه ای نمانده باقی عمرش را هر چند وقتی مهمان سفره یکی از فرزندان می شود.
وقتی سهم او از دارایی دنیا هیچ باشد، شاید سفر فقط برایش در رویا معنا پیدا کند اما نور امید هیچ گاه در دلش خاموش نمی شود.
از یک ماه پیش یکی از دخترانش او را نزد خود به شهر سربیشه آورده است. نوه بزرگش بیش از 15 بار توفیق سفر به عتبات عالیات را داشته؛ گاهی برای گچ کاری رفته و گاهی هم یک زائر معمولی بوده است اما خاطرات سفرهایش دل زینب را که «بی بی» (در گویش محلی به معنای مادربزرگ) صدا می زند، هوایی کربلا می کند.
طولی نمی کشد که هزینه سفر بی بی را با کمک یک خیر می پردازد تا این عاشق دلسوخته آرزو به دل نماند.
زینب، آنچه از کربلا به یاد دارد همان صحنه هایی است که از سال های دور در تعزیه های محرم شنیده و هرگاه صدای چاووش خوانی کربلا رفته ای به گوشش می رسیده، دلش را به سوی آسمان بین الحرمین پرواز می داده است.
اما امروز نوبت اوست که زائر کوی دوست شود؛ چارقدی بزرگ بر سر انداخته، گام های نحیفش را شمرده شمرده بر می دارد و همانطور که عباس (نوه کوچکتر) همراهی اش می کند با دست دیگری دیواره اتوبوس را دنبال کرده تا بالاخره اولین پله را بالا می رود.
تمام توشه سفرش یک چوب دستی بلند و ولیچری است که می خواهد آسایش او در راه مسافرت باشد. دستانش را مدام بالا می برد و چیزی زیر لب زمزمه می کند از چشمانش که برق شوق در آن موج می زند، پیداست چقدر بی تاب است.
با اینکه گوش هایش سنگین است اما با هر نوایی که بلند می شود همصدا شده و «کربلا، کربلا» می گوید؛ انگار کلام دیگری بر زبانش نمی چرخد.
پیش از این هر گاه دلش هوایی شده تا در صحن و سرایی عرفانی روحش را جلا دهد تنها جاهایی که می توانسته سفر کند مزار امامزاده سید علی و سید الحسین (ع) نهبندان بوده است.
البته چند باری هم توفیق زیارت امام رضا (ع) در مشهد مقدس نصیبش شده است ولی هیچ وقت در خواب خودش نمی دیده که روزی کربلایی شود.
سفرش را در دومین روز از آخرین ماه سال 97 با 39 همسفر دیگر آغاز می کند، شمارش روزهایی که باید در سفر باشد را دارد اولین روز را با انگشتان دست می شمرد، راه به نیمه می رسد و دومین روز که به پایان رسید کمی به مقصد نزدیک تر می شود.
بعد از حدود 48 ساعت وارد اولین مکان زیارتی در عتبات عالیات می شود و انگشتان نحیفش را بر چشمان کم فروغش می کشد تا پرده اشک از مقابل دیدگانش کنار رود.
کسی نمی داند آن لحظه در دلش چه غوغایی برپاست اما آرام از روی ویلچر بلند می شود، به روی زمین زانو می زند و سجده شکر به جا می آورد.
آنها که چندمین بار توفیق زیارت نصیبشان شده می دانند در روزهای اقامت هر روز کجا می روند و چه اعمالی باید به جا آورند اما بی بی از این آداب چیزی نمی داند با اینحال پا به پای همسفران می رود و از معنویت های شهر نجف اشرف لذت می برد.
اولین سلام را در ایوان طلا به امیرمومنان (ع) می دهد و با کمک عباس و ویلچر وارد روضه حرم شده و ضریح را در آغوش می گیرد.
دل را دخیل ضریح مطهر می کند، تمام حرف های ناگفته ای که یک قرن در سینه پنهان داشته را با یک نگاه کوتاه می گوید و بر می گردد.
دو روز میهمان شهر نجف است، سری به قبرستان وادی الاسلام می زند و همه ارواح پاک عالم را زیارت می کند. از نزدیک دستی به دیوارهای مسجد حنانه کشیده، سلامی هم به میثم تمار و کمیل بن زیاد می دهد.
دومین شب حضورش در صحن مسجد کوفه به عبادت ختم می شود؛ شاید از روایتگری مقام های این مکان مقدس چیزی نمی شنود اما زانوی ادب به زمین زده و نمازهای مستحبی را همپای دیگر زائران به جا می آورد.
روزی که بار سفر را از نجف جمع می کند با فریاد عباس در گوشش متوجه می شود که راهی کربلا شده؛ تمام مسیر با صدای نحیفش نجوایی سر می دهد و زودتر از همه با پای دل پر می کشد.
آن لحظه که به بین الحرمین می رسد با یک دست به حرم های دو طرفش اشاره کرده و دست دیگرش را به صورت می کشد، کسی چه می داند شاید این نشانه شکر است.
اینجا را می شناسد آن زمان ها که هنوز گوش هایش یارای شنیدن داشته در روضه هایی که برایش می خواندند بارها با پای دل به این سرزمین سفر کرده و همه جا برایش آشناست؛ ازخیمه گاه و کودکان گریان، از تل زینبیه که همیشه زینب را بر بلندای آن مضطرب تجسم می کرده تا گودال قتلگاه که تن های بی سر در خون غلتیده را بارها دیده است و از مصیبت های آن شنیده اما حالا با چشم جان می بیند که بیش از 1400 سال گذر زمان نتوانسته صحنه عاشورا را در تاریخ گم کند.
حلاوت زیارت کربلا، با دیدن صحن و سرای حرم های شریف سامرا برایش دوچندان شده و سفر دلدادگی اش در حرم های مطهر شهر کاظمین به پایان نزدیک تر می شود.
روزی که از گذرگاه مرزی مهران دوباره پا به خاک ایران می گذارد دهمین انگشت دستش را می بندد و نشان می دهد که 10 روز سفر به پایان رسید.
فضای اتوبوس در راه برگشت برایش فقط سکوت به همراه دارد؛ با دلی آرام بر صندلی اش می نشیند و تا مقصدی که باید پیاده شود، سخنی به زبان نمی آورد. نگاه حسرت بارش را از دیگران می دزدد انگار هنوز هم دلش سفر کربلا و ویزا می خواهد...
روایت سفر از عصمت برزجی
9893*3028
کپی شد