جثه ریز و کوچکی داشت و آنقدر ضربه های شلاق و باتوم را تحمل کرده بود و حاضر نشده بود کمترین بی حرمتی ای به امام بکند که دیگر توان ادامه نداشت و به قران پناه برد.

جی پلاس: روزی که به اتفاق 49 نفر دیگر از اردوگاه رمادیه 7 به موصل، کمپ یک برده شدیم، شب هنگام بود که به محل جدید رسیده و دشمن بدون اینکه ما را بشناسد، همه را به داخل اتاق ها فرستاد.

صبح روز بعد بعثی ها تازه متوجه شدند که دیشب 50 نفر را چرا آرام به زندان فرستاده اند؛ باید از آنان با شلاق و باتوم پذیرایی کرد بنابراین سوت به صدا در آمد و همه آن جمع را به درون آسایشگاه ها فرستادند، جایگاهی که محل شکنجه آنها بود. وقتی که وارد آسایشگاه شدیم، یک ستوانیار بعثی به اتفاق تعدادی سرباز کابل به دست وارد شدند.

ستوانیار آدم بسیار پستی بود و معروف به افسر والله العلی العظیم خمس خمس اعدام بود. این شعار همیشگی وی به حساب می آمد و می گفت: پنج تا پنج تا شما را اعدام می کنم.

در درون آسایشگاه کانال بزرگی بود به نام تونل مرگ آنجا محل شکنجه ما بود. سربازان به دستور ستوانیار بعثی به ما گفتند که باید به حضرت امام اهانت کنید. همین که این دستور به یکی از افراد ما داده می شد آن فرد به پای خودش به درون تونل بزرگ می رفت. این حرکت خود بیانگر این حقیقت بود که ما شکنجه را می پذیریم اما اهانت به رهبرمان را هرگز قبول نخواهیم کرد.

خدا شاهد است که در آن روز، یکی از این پنجاه نفر حتی یک بار التماس نکرد که ای دشمن مرا عفو کن. حتی یک نفر را نیاوردند که به طرف کانال ببرند؛ خود فرد به درون تونل می رفت و شکنجه را می پذیرفت و لب باز نمی کرد همین که به فرد گفته می شد: «سب الامام» او با پای خود به طرف کانال راه می افتاد. و این حرکت برای ما در آنجا، قبل از تاثر، لذت داشت.

تعدادی را که شکنجه کردند، نوبت به من رسید، ولی یک مرتبه متوجه شدم که به من گفته شد: ابوترابی تو برو کنار. همه خیال کردند که مرا بخشیده اند. من هم تصور کردم که قضیه چیز دیگری است و آنها با این حرکت، قصد تفرقه بین ما را دارند. به هر حال از موضوع ناراحت شدم و در همان ناراحتی، خوشحال بودم که برادران عزیزمان اینگونه پایمردی می کنند.

نوبت به یکی از پاسدارهای عزیز به نام سید کمال معنوی رسید. خیلی ریز بود، تمام سربازان با کابل به جانش افتادند. آنقدر او را زدند که بی هوش روی زمین افتاد، در این هنگام که یکی از سربازان به فرمانده شان گفت: سیدی، هذا شقی! این از لات هاست!

فرمانده: چطور؟

سرباز: در اردوگاه رمادیه هنگامی که خواستیم آنان را بزنیم، وی با تیغ به سربازها حمله کرد.

فرمانده: عجب! بیاوریدش.

درد شکنجه طاقت را از او گرفته بود و دیگر توان حرکت نداشت، بنابراین سربازان عراقی به طرفش حمله ور شده و او را آوردند و دیگر بار وحشیانه به طرفش هجوم بردند. ده تا ده تا کابل بود که بر روی سرش فرود می آمد و سینه و صورتش را می آزرد.

بعد از اینهمه شکنجه به او گفته شد: «سب الامام» و باز راضی به این خلاف نشد و چون دید عذاب سخت تر شد، قران را به بغل گرفت و به قران پناه برد. در اینجا بود که با یاری خداوند، ستوانیار دستور داد چون به قران پناهنده شد، رهایش کنید، ولی هرگز از آن دلیرمرد سخن خلافی شنیده نشد.

بعد از آقای معنوی، نوبت به من رسید و ستوانیار بعثی گفت: حالا ابوترابی تو بیا! و دستور داد: به این پنج تا پنج تا بزنید. جلادان شروع به زدن کردند، بدنم پر از خون شده بود که آنها از ترس مردنم، رهایم کردند.

 

 

 

برشی از کتاب روایت هجران، خاطره ای نقل شده از مرحوم حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
2 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.