پدر تازه شهید شده بود که خانواده احمد برای عرض تسلیت و نیز خواستگاری به خانه آنها آمدند که با مخالفت های مادر روبرو شدند...
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: ماهتابه مهری، بانویی که دیگر نه آن دختر نوجوان و شیطان و بازیگوش که امروز بانویی 52 ساله است و تلخی و شیرینی های بسیاری را در زندگی چشیده است. زندگی او با فرزند شهید بودن، همسر شهید بودن و سال هاست که با همسر جانباز قطع نخاع بودن رنگ و بویی دیگر گرفته است.
روایت او روایت زن های بسیاری از این سرزمین است که زندگی شان تنها در خوشی های خود خلاصه نمی شود و به قول خودش او قصدش از ازدواج با یک جانباز آن هم نه جانبازی که دست یا پایش را در راه خدا هدیه داده باشد که کسی که تا آخر عمرش، صندلی چرخدار را باید همراه داشته باشد، پرستاری از اوست و می گوید احمد من کاری حسینی کرده است و من باید کاری زینبی کنم.
او از ابتدای آشناییش با احمد(1) می گوید، از روزهایی که پدر تازه چند ماهی بود شهید شده بود و خانواده احمد به عنوان عرض تسلیت و در واقع برای دیدن او به خانه شان آمده بودند. ماجرا از این قرار بود:
اسفندیار مهری تازه شهید شده بود و احمد دلش می خواست تا با دختر شهیدی ازدواج کند. خواهر احمد از دوستان یکی از همکاران شهید مهری بود و وقتی مساله درخواست احمد را مطرح کرد او ماهتابه را پیشنهاد داد. قرار گذاشتند تا برای عرض تسلیت راهی خانه شهید شوند.
ماهتابه بی خبر از همه جا از مسجد به خانه آمد و کفش هایی غریبه را جلوی ورودی درب اتاق دید. وارد شد و سلام کرد و کنار مادر نشست. هر چند لحظه یک بار نگاهی به احمد می انداخت و در دلش می گفت: چقدر این جوان نورانی و زیباست و نمی دانست که عقد او و این جوان در آسمان ها بسته شده است.
... هفته ای گذشت و باز هم خانواده داماد برای بیشتر آشنا شدن با خانواده ماهتابه راهی خانه آنها شدند و وقتی خواهر احمد موضوع خواستگاری را با مادر مطرح کرد، او انگشتانش را گزید و ضربه ای بر صورت خود نواخت که نه اکنون وقت ازدواج دخترش نیست، پدرش تازه شهید شده است.
رفت و آمدها پنج ماهی به طول انجامید و هر بار پاسخ منفی بود و حالا بعد از این چندماه مادر بهانه دروکردن شالی را پیش کشیده که احمد با 10ـ 15 نفر از دوستانش داس به دست خود را برای این کار آماده می کنند.
... بالاخره قرار و مدارها گذاشته می شود، احمد در مراسم خواستگاری به بانو می گوید من مدام در منطقه هستم و می دانم که شهید می شوم و برای اینکه دینم را کامل کنم باید ازدواج کنم و نمی توانم مانند یک همسر مدام در کنارت باشم و باید خودت را برای شهادت من آماده کنی.
ماهتابه که خود فرزند شهید بود خوشحال از این بود که شخصی به خواستگاری اش آمده که ادامه دهنده راه پدر است...
شب میلاد منجی دو عالم (عج) بود که پیمان زناشویی آنها امضا شد و رفت و آمدهایشان بیشتر. علاقه احمد به بانو بسیار زیاد بود تا جایی که حتی خم می شد و بند کفش های ماهتابه را نیز می بست و هر بار به او می گفت که تو همیشه در قلب منی.
با اینکه احمد بسیار زیبا بود و به عنوان زیباترین فرد لشکر 25 کربلا مطرح بود اما وقتی ماهتابه از او پرسید که تو با این همه زیبایی چرا به سراغ من آمدی؟! پاسخ داد: مگر از تو زیباتر هم پیدا می شود؟!
شیرینی زندگی با احمد آنقدر زیاد بوده است که هنوز بعد از اینهمه سال ماهتابه وقتی از او سخن می گوید، بغض گلویش را می فشارد و قطرات اشک بر گونه هایش جاری می شود و از سفر مشهد می گوید:
دو ـ سه روزی در مشهد ماندیم و بسیار بهمان خوش گذشت. دیگر پولی برای ماندن نداشتیم، انگشتری را که احمد برایم خریده بود، فروختیم و دو روز دیگر ماندیم، دلمان می خواست بیشتر بمانیم، یکی از سه النگویی را که احمد خریده بود، فروختیم و چند روز دیگر ماندیم و به ترتیب سفر دو روزه مان شد یک سفر ده روزه در جوار آقا علی بن موسی الرضا(ع).
ماهتابه می گوید من و احمد عاشق یکدیگر بودیم ولی چون من فرزند شهید بودم، علاقه احمد چند برابر بود. این علاقه تا حدی بود که به هنگام به دنیا آمدن محمدرضا انگار که همه گل ها و همه شیرینی های قائم شهر را برای تبریک به همسر تهیه کرده بود. احمد مدام محمدرضا را در آغوش می گرفت و می بویید و می گفت: لحظه ای او را از خودت جدا نکن و شاید دلیل اینهمه وابستگی مادر و پسر به هم، همین باشد و با اینکه او اکنون جوانی 32 ساله است و برای خودش فرزندی دارد، اما مانند دوران کودکی اش به مادر وابسته است.
دفعه آخری است که احمد قصد رفتن دارد و به دلش برات شده که این رفتن دیگر برگشتی در کار ندارد. محمدرضا را بغل می کند و مدام او را می بوسد ولی او خواب خواب است و قصد بیدار شدن ندارد. احمد وضو می گیرد و به حیاط می رود و سرش را به آسمان می گیرد و به تماشای ستاره ها می نشیند. نماز می خواند باز هم در حیاط قدم می زند، به داخل می آید و باز هم فرزندش را در آغوش می گیرد، بانو را نوازش می کند. دیگر وقت خداحافظی است. ساعت 12 شب بود که از خانه خارج می شود و می رود.
بانو می گوید: 20 دقیقه ای گذشت که ضربه ای به در خورد، قلبم از نگرانی از حرکت ایستاد، به روی خودم نیاوردم اما کسی با سنگریزه آرام به در می زد، جلو رفتم آرام گفت: محترم جان نگران نباش احمد هستم در را باز کن. داخل آمد و به سراغ رضا رفت و باز هم او را بوسید از من خداحافظی کرد و با او به حیاط رفتیم. به داخل کوچه رفت هر چند قدم که می رفت برمی گشت و نگاهی به من می کرد و...
مدتی از رفتن احمد گذشته بود، صبح بانو برای کاری به بانک می رود، باید زمان زیادی در نوبت می ایستاد به خانه پدر احمد می آید تا محمدرضا را آنجا بگذارد و به بانک برگردد که چشمان خیس پدر حکایتی غریب دارد اما بانو قصد باور ندارد، سراسیمه و با پاهایی برهنه به در خانه پاسداری می رود که چند دقیقه پیش او را سر کوچه دیده بود به او می گویند که احمد زخمی شده و در بیمارستان بستری است، شما به خانه بازگردید تا عصر برای دیدن او شما را به بیمارستان ببریم کمی آسوده خاطر می شود و بازمی گردد اما این بار کوچه مملو از جمعیت است...
بیشتر از سه دهه است که احمد رفته اما بانو همچنان او را احمد من خطاب می کند و این حکایت از عشقی جاودان میان آنها دارد.
1. شهید احمد نیکجو، رزمنده زیبای لشکر 25 کربلا که در تاریخ بیست و سوم دی ماه سال 65 در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.