بچه ها زانوی غم به بغل گرفته بودند و تنها صدای هق هق بود که به گوش می رسید.
جی پلاس: ساعت هفت و سی دقیقه شب سیزده خرداد 67 بود. مشغول خواندن نماز مغرب و عشا بودیم. ناگهان یکی از بچه ها داد زد: امام، امام! من و خیلی از بچه ها بی اختیار نماز را شکستیم و نگاهمان به صفحه تلویزیون گره خورد.
چهره نورانی امام را می دیدیم که روی تخت بیمارستان و در زیر سرم نماز می خواند.
تصویر ایشان در طول شش سالی که در اسارت بودیم برای اولین بار بود که از صفحه تلویزیون پخش می شد و ما می دیدیم.
سکوت سنگینی اتاق را فراگرفت.
همه ناخودآگاه زانوهای غم را در بغل گرفتند. اشکهای بی شمار و مروارید مانند بود که از گونه ها جاری شد.
نفسم به سختی بالا می آمد. قلب دیگر میلی به تپیدن نداشت. صدای هق هق بچه ها تنها صدایی بود که به گوش می رسید . آن شب ، شب تلخی بود. شبی هولناک و طولانی، خورشید از خجالت خیال بالا آمدن نداشت. آن شب خواب به چشم کمتر اسیری توانست راه پیدا کند.
همه در حال نماز و دعا و ختم صلوات برای سلامتی امام بودند. بچه ها جرات سوال و جواب با هم را نداشتند. اما با نگاهایشان چیزهایی به هم می گفتند. تو گویی بوی یتیمی به مشام همه خورده بود.
بالاخره صبح تاریک از راه رسید. اولین کسی که بیرون رفت، اسماعیل محمدی بود-ارشد اردوگاه- اما وقتی که برگشت خیلی افسرده بود. با خودم گفتم: اگه خدای ناکرده زبونم لال امام طوری بشه چی میشه؟ چی سرمون میاد؟ عراقی ها چی؟ زخم زبون به ما می زنند؟ چطور شادی این بی شرم ها رو تحمل کنیم؟... نه لعنت بر شیطون این فکرها چیه؟
در این فکرها بودم که اسماعیل دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا به خود آورد. پرسیدم: چه خبر؟ گفت: صبح سرگرد عراقی من رو خواست و گفت: کی از همه برات عزیز تره؟! گفتم پدر و مادرم! گفت: از اونها عزیزتر هم داری؟ گفتم: بله؛ یکی دیگه است که از همه برام عزیزتره.
سرگرد سکوتی کرد و گفت: پس بهت تسلیت می گم. خمینی فوت کرده. امروز صبح از رادیو ایران اعلام شد.
هنوز حرف های اسماعیل تمام نشده بود که رادیوی اردوگاه روشن شد. «هنا بغداد...(اینجا بغداد است)... رادیو صوت الجماهیر، شنوندگان!... صبح امروز رادیو تهران برنامه های عادی خود را قطع و شروع به پخش قرآن کرد و ساعتی بعد طی اطلاعیه ای فوت خمینی را خبر داد و ...
سکوت مرگ زایی بر فضای اردوگاه حاکم شد و دقایقی بعد دیگر کسی داخل محوطه نبود. همه رفتند توی اتاق ها.
هر کسی سر جای خودش –رو به دیوار – زانوی غم در بغل، چشم گریان، دل شکسته و قلبی زخمی داشت، فقط و فقط صدای هق هق می آمد و بس. گاه گاه هم صدای ضجه ای همه را به خود می آورد. دستها بود که توی سر و صورت می خورد. سرها بود که به دیوار کوبیده می شد. پرده ضخیم اشک بود که حجاب چشمان شده بود و دیگر چشم جایی را نمی دید.
این آغاز ایامی تلخ بود. تا مدتها هر روز صبح، ظهر و شب بعد از نماز مراسم عزاداری داشتیم. در آن ایام، عراقی ها اصلا جلوی چشم ما نیامدند. بنا به درخواست برادر اسماعیل محمدی تا یکی از بزرگترین الطاف خداوند به ما اسرای در بند بود که نوار قرآن جایگزین نوار ترانه، تمسخر و زخم زبانها شده بود. در همان روزهای اول نوحه های اول، نوحه های زیبا و سوزناکی در هجران رهبر سروده شد:
آمد صبا با دیده خون از جماران
دارد خبر از صبح عاشورای ایران
رفت از بر ما پیر جماران
امشب به دلت وعده دیدار رسول است
میزبان تو امشب چو زهرای بتول است
مولا خمینی، میهمان حسینی
در بین بچه ها، شمار کسانی که امام را زیارت نکرده بودند، زیاد بود و در آرزوی زیارت می سوختند؛ اما تو گویی که لیاقت شرفیابی از ما سلب شده بود و تنها می توانستیم بگوییم "الهی رضاً برضائک".
بعد از ارتحال جانسوز امام، دیگر اردوگاه شور و نشاط خود را باز نیافت. شبها اکثر بچه ها بیدار بودند و خاطرات و سخنان امام را در ذهن و زبانشان مرور می کردند.
تلویزیون عراق هم مرتب قسمتهایی از وصیتنامه امام را پخش و داغ دل بچه ها را تازه می کرد. چنان آتشی به جان آنها می انداخت که هنوز که هنوز است ، شراره های آن از دل زبانه می کشد.
پتوهای سیاه را بر دیوار آسایشگاه کشیدیم و لباس تیره پوشیدیم. تکه پارچه های سیاه حتی تا آخرین روز اسارت هم روی لباسها خودنمایی می کردند. درد بی درمان یتیمی تا عمق وجود بچه ها رسوخ کرده بود؛ دردی که حتی شیرینی آزادی هم نتوانست ذره ای از آن زخم را التیام بخشد.
برشی از کتاب روایت هجران، خاطره ای نقل شده از آزاده سرافراز عباس ابراهیمی.