شهید منوچهر مدق؛ موتورسواری که با چشمانش دلربایی کرده بود
چشم هایش کار خود را کرده بود و فرشته دیگر نمی توانست از او دل برکند و گمان می کرد اگر او را بگذارد و برود دیگر هیچ گاه پیدایش نخواهد کرد.
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: روزهای بحبوحه و درگیری های انقلاب بود و هر کس هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد. به آنها گفته شد تا جایی که می توانید به بچه ها سلاح برسانید. او[1] که تا به حال با الفبای مبارزه مسلحانه مشقی نکرده بود و هیچ سلاحی را از دیگری تشخیص نمی داد، سه برنو و دو ژ ـ 3 برداشت و قطاری از فشنگ دوشکا به خود بست و با بقیه به سوی دیگرانی که در خیابان گرگان سنگر گرفته بودند، راهی شد.
به جایی رسیدند که برای فرار از دست گاردی ها باید از روی پشت بام ها می رفتند و حالا عبور از دو پشت بامی که فاصله ای یک و نیم متری از هم داشتند، پیش رویشان بود. همه پریدند و او نفر آخر بود و برای ثانیه ای دستانی که در هوا رها و نفسی که به واسطه عبور گاردی ها از میان کوچه در سینه حبس شده بود. به هر ترتیب از آن معرکه جان سالم به در برد.
حالا دیگر همه به سنگر رسیده بودند و او نیز؛ باز هم همان موتورسوار[2] بود و این بار نه با کلاه کاسکت که با پارچه ای که همه صورت بجز چشمانش پوشانده شده بود. سلاح ها را تحویلش داد. موتورسوار خنده ای کرد و گفت: این که خشاب ندارد وقتی می گویم بروید دنبال خاله بازی، بهتان بر می خورد.
او گمان کرد که حالا با ارائه قطار فشنگ می تواند حالی اساسی از منوچهر بگیرد اما باز هم گل کاشته بود و این بار منوچهر محکم به پیشانی خود کوبید و گفت: آخر با این فشنگ های دوشکا چه باید کرد؟! به نظرتان باید آنها را با دست پرتاب کنم؟!
او به یاد آیه و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی[3] افتاد و گفت مگر نه این است که خدا در قران چنین فرموده است؟!
تیراندازی شدید و شدیدتر شد و ناگهان منوچهر او را نقش زمین کرد و آن هنگام بود که گرمای فشنگ را از کنار صورتش حس کرد.
درگیری که آرام تر شد، منوچهر گفت: منم به آنچه می گویی اعتقاد دارم اما آیا قرار است این تیرها را با دست شلیک کرد و چون فرشته را ناراحت و پکر دید، گفت: به سراغ کارهایی بروید که از عهده شما خارج نباشد، برای پرستاری از زخمی ها بروید.
آدرسی به او داد تا راهی اش کند و با خنده ای گفت: آنجا عروسک نیز برای بازی کردنتان هست.
با اینکه منوچهر مدام با حرف هایش او را می آزرد اما کاری کرده بود که دیگر نمی توانست رهایش کند و گمان می کرد اگر بگذارد و برود، ممکن است برگردد و دیگر او را نیابد.[4] [5]
- بانو فرشته ملکی، همسر شهید منوچهر مدق.
- شهید منوچهر مدق، مسئول پشتیبانی پادگان شهید همت که بر اثر جراحات باقیمانده از دوران جنگ در دوم آذر ماه سال 79 به درجه رفیع شهادت نایل شد. منوچهر خود از خدا خواسته بود تا سخت شهید شود اما دیگر روحش تحمل دنیا را نداشت. خدا هم او را پذیرفت و رفت.
- آیه هفدهم از سوره انفال.
- برگرفته از خاطرات همسر شهید.
- حکایت دل دادگی آنها حکایت لیلی و مجنون است که اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام مرا بشکست لیلی.
دیدگاه تان را بنویسید