حسن ملک از مبارزان پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در خاطرات خود به ساخت مخفیگاه برای اسلحه، خنثی سازی بمب و... اشاره کرده است که خواندنی است.

جی پلاس: حسن ملک از مبارزان دوران ستمشاهی در خاطرات خود به آشنایی با امام و رساله ایشان اشاره کرده و از فعالیت های مخفی علیه رژیم شاه از جاسازی اسلحه تا خنثی سازی بمب اینگونه گفته است:

 

حدود سال 49 با رساله امام سر و کار داشتم، اما از آن به بعد به فکر ‌‎ ‎‌افتادم که این به تنهایی کافی نیست و باید کاری کرد و به گروه و ‌‎ ‎‌سازمانی پیوست تا بتوان فرد مبارزی شد. خود را در مقابل جامعه ‌‎ ‎‌کارگران و زحمتکشان مسئول می دانستم ( من سر کوره می رفتم و با ‌‎ ‎‌کارگرها در تماس بودم.) با خودم می گفتم که خوب این زحمتکشان در ‌‎ ‎‌این مملکت حقی دارند و باید به طریقی دشمنی و کینه خود را نسبت ‌‎ ‎‌به شاه‌‌ نشان دهیم.‌

 

‌‌

حوالی سال 52 شخصی به نام جمال شریف زاده‌‌ نزد من آمد و اتاقی‎ ‎‌خواست و چون اتاق داشتم به او دادم و از این طریق با او وارد صحبت ‌‎ ‎‌شدم و متوجه شدم که اهل مبارزه است و از بچه های دانشگاه و سازمان ‌‎ ‎‌مجاهدین (حالا به اینکه سازمان بعداً منحرف شد کاری ندارم.) ‌‎ ‎‌با او آشنا شدم. از من پرسید: "حالش را داری؟" گفتم: "بله، من نسبت ‌‎ ‎‌به شاه‌‌ کینه دارم و هر کاری از دستم بر بیاید انجام می دهم." به این ‎‌ترتیب آرام آرام وارد مبارزه شدم.‌

‌‌

ابتدا کارم در سطحِ تایپ مطالب اعلامیه و چاپ آنها در منزل بود ‎‌بعدها به مبارزه مسلحانه کشیده شدم. روزهای اول آقای شریف زاده‌‎[1]‎‌ ‌‎ ‎‌قصد داشت من را امتحان کند و ببیند آیا واقعاً اهل مبارزه هستم یا خیر. ‌‎ ‎‌قدری با هم کار کردیم و من از نظر مالی به او کمک کردم تا جایی که ‌‎دیگر وارد مبارزه مسلحانه شدم.‌

 

. ایشان از رده های بالا و از رهبران سازمان بود. حدوداً 18-17 سال سن داشت و شب ها به  مطالعه قرآن و نهج البلاغه مشغول بود.

 

ساخت انبار اسلحه

‌‌آقای شریف زاده‌‌ ‌‌از من‌‌ ‌‌خواست‌‌ ‌‌مکانی‌‌ ‌‌را‌‌ ‌‌برای انبار‌‌ ‌‌اسلحه‌‌ در نظر بگیرم‌‌.

‎‌من بهترین مکان را خانه خودم پیشنهاد کردم. شریف زاده‌‌ گفت: "اگر ‌‎ ‎‌بریزند و تو را بگیرند چه می شود؟" گفتم: "مسأله ای نیست، کسی که ‌‎ ‎‌خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند، فوقش این است که من را اعدام ‌‎ ‎‌می کنند".‌

 

‌‌لذا شریف زاده‌‌ 5 کلت کمری، نارنجک ضد نفر و پاکت مواد منفجره ‌‎ ‎‌به من داد. آنها را طوری جاسازی کردم که ساواک نتواند پیدایشان کند و ‌‎ ‎‌شریف زاده خیلی خوشش آمد. انبار اسلحه را ساختم. در منزل فقط ‌‎ ‎‌خانمم از ماجرا باخبر بود. یک بار خانمم اسلحه ای را برد و سرقرار به ‌‎ ‎‌بچه ها داد که حالش آنجا به هم خورد و خدا رحم کرد که اسلحه را زیر ‌‎ ‎‌بغلش محکم نگه داشته بود که دست کسی نیفتد.‌

 

‌‌من کمدی ساختم. کف کمد را برداشتم و آهن سفیدی درست کردم ‌‎ ‎‌که زنگ نزند و بعد روی آن را با موزاییک فرش کردم، طوری که کمد‎ ‎‌دیواری ثابت به نظر می رسید و عقل کسی به آن نمی رسید. حدود 6 ماه ‌‎ ‎‌بود که ساواک منزل ما را زیر نظر گرفته بود اما نتوانسته بود چیزی ‌‎ ‎‌بفهمد.‌

 

ماجرای جاسازی در خانه مهدی غیوران

‌‌جاسازی خانه مهدی غیوران‌‌ را هم من انجام دادم. شیوه جاسازی آنجا ‌‎ ‎‌خیلی مهم بود. ماجرا از این قرار بود که من را چشم بسته به خانه ای که ‌‎ ‎‌نمی دانستم کجاست، در قلهک است یا جای دیگر، بردند. خانهِ یک ‌‎طبقه ای بود که یک قناسی داشت. این قناسی مانند صندوق خانه های ‌‎ ‎‌قدیمی بود که در انتهای بعضی از اتاق ها ساخته می شد. من جلوی آن را ‌‎ ‎‌تیغه کردم و قناسی را برداشتم؛ مثل پیش بخاری. بعد به نجار گفتم دکور ‎‎‌بزند و در میان این دکور دریچه ای گذاشتیم که به سمت داخل می رفت ‌‎ ‎‌و پشت آن هم جایی به اندازه 3-2 نفر بود که بتوانند غذا بخورند و رفع ‌‎ ‎‌حاجتی کنند. علاوه بر این، آنها هر چه اسلحه داشتند آنجا پنهان کردند. ‌‎ ‎‌طوری بود که اگر یک دفعه ساواک حمله کند بچه ها بتوانند آنجا خود را ‌‎ ‎‌پنهان کنند. پشت آن هم با تیغه ای نازک دریچه ای ساختم که به حیاط ‌‎ ‎‌همسایه راه داشت و می شد به راحتی آن را خراب کنند و اگر ساواک ‌‎ ‎‌آمد بتوانند از آنجا فرار کنند و اتفاقاً همین طور هم شد. وقتی ساواک به ‌‎ ‎‌آنجا حمله کرد بچه ها توانستند از آن دریچه فرار کنند و عده ای که باقی ‌‎ ‎‌ماندند لو رفته و دستگیر شدند.‌

 

خنثی سازی بمب

‌‌بعد از ساختن آن انبار و آوردن مهمات، یک شب مهندسی به همراه ‌‎ ‎‌آقای شریف زاده‌‌ ( اسمش را به خاطر ندارم) پیش من آمد و گفت: "بمبی ‌‎ ‎‌دارم که باید ببریم و در جایی خنثی کنیم." گفتم: "بلند شو برویم آن را ‌‎ ‎‌بیندازیم داخل رودخانه." ساعت 12 شب بود که بمب را داخل رودخانه ‌‎ ‎‌انداخته و خودمان فرار کردیم و به خانه بازگشتیم.‌

 

مخفی کردن دستگاه تایپ

‌‌یک شب دیگر هم به من گفت که می ترسم این دستگاه تایپ را کسی ‌‎ ‎‌ببیند، به نظرت چه کارش کنیم که در خانه نباشد و هر وقت هم که لازم‎ ‎‌شد بتوانیم آن را برای چاپ اعلامیه بیاوریم. من به فکر مسجدی که ‌‎ ‎‌پایین خانه مان بود افتادم، حدود ساعت 12 شب بود که به همراه آقای ‌‎ ‎‌مهندس و آقای شریف زاده‌‌، دستگاه تایپ را برداشته و به همراه صندوقی ‌‎ قدیمی راه افتادیم، سپس چاله ای کنده و دستگاه تایپ را داخل صندوق ‌‎ ‎‌گذاشته و چال کردیم. اما در هر حال آن شب ما به بن بست خورده ‌‎ ‎‌بودیم. یکی از ما سرِ جاده ایستاده بود و دیگری هم جاده را می پایید که ‌‎ ‎‌کسی نیاید. بنده خدا آقای شریف زاده هم برای چال کردن صندوق رفته ‌‎ ‎‌بود.‌

 

‌‌

شخصی که در آن نزدیکی گاوهایش را نگهداری می کرد در حالی که ‌‎ ‎‌چراغ دستش بود مدام جلو می آمد و بر می گشت ولی ما را نمی دید. ‌‎ ‎‌حدود یکی- دو ساعت معطل شدیم تا او گاوهایش را کاه و آب داد و ‌‎ ‎‌رفت. بعد از آن ما با خیال راحت دستگاه تایپ را مخفی کردیم.‌

‌‌

من به دلیل ورود به کارهای مبارزاتی و مسلحانه، به زندگی مخفی ‎‌روی آوردم و در مدتی که مخفیانه زندگی می کردم چون از قبل پس انداز ‌‎ ‎‌داشتم خیلی به مشکل برنخوردم. روزها بعضی جاها کار می کردم و شبها ‌‎ ‎‌به خانه می رفتم. اما به پاتوقهای قبلی سرنمی زدم، چون همه من را ‌‎ ‎‌می شناختند. مدت 15 ماه در بیمارستان دربار شاهنشاهی کار کردم که ‌‎ ‎‌کسی به من شک نکند. بعد با معمارمان آقای لرزاده‌‌ مشغول ساختن ‌‎ ‎‌مسجدی شدیم.‌

 

 

برشی از کتاب خاطرات مبارزه و زندان؛ ص ۱۶۷-۱۷۱

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
2 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.