جاسازی خانه مهدی غیوران به عهده من بود. مرا چشم بسته به خانه ای که نمی دانم کجاست بردند. خانه یک قناسی مانند صندوق خانه های قدیمی داشت...

جی پلاس: حدود سال 49 با رساله امام سر و کار داشتم، اما از آن به بعد به فکر ‌‎‌افتادم که این به تنهایی کافی نیست و باید کاری کرد و به گروه و‎ ‎‌سازمانی پیوست تا بتوان فرد مبارزی شد. خود را در مقابل جامعه‎ ‎‌کارگران و زحمتکشان مسئول می دانستم (من سر کوره می رفتم و با ‌‎ ‎‌کارگرها در تماس بودم.) با خودم می گفتم که خوب این زحمتکشان در ‌‎ ‎‌این مملکت حقی دارند و باید به طریقی دشمنی و کینه خود را نسبت‎ ‎‌به شاه‌‌ نشان دهیم.‌

‌‌حوالی سال 52 شخصی به نام جمال شریف زاده‌‌ نزد من آمد و اتاقی‎ ‎‌خواست و چون اتاق داشتم به او دادم و از این طریق با او وارد صحبت‎ ‎‌شدم و متوجه شدم که اهل مبارزه است و از بچه های دانشگاه و سازمان‎ ‎‌مجاهدین است (حالا به اینکه سازمان بعداً منحرف شد کاری ندارم.)‎ ‎‌با او آشنا شدم. از من پرسید: "حالش را داری؟" گفتم: "بله، من نسبت‎ ‎‌به شاه‌‌ کینه دارم و هر کاری از دستم بر بیاید انجام می دهم." به این‎ ‎‌ترتیب آرام آرام وارد مبارزه شدم.‌

‌‌ابتدا کارم در سطحِ تایپ مطالب اعلامیه و چاپ آنها در منزل بود‎ ‎‌بعدها به مبارزه مسلحانه کشیده شدم. روزهای اول آقای شریف زاده‌‎ ‎‌قصد داشت من را امتحان کند و ببیند آیا واقعاً اهل مبارزه هستم یا خیر.‎ ‎‌قدری با هم کار کردیم و من از نظر مالی به او کمک کردم تا جایی که‎ ‎دیگر وارد مبارزه مسلحانه شدم.‌

آقای شریف زاده‌‌ ‌‌از من‌‌ ‌‌خواست‌‌ ‌‌مکانی‌‌ ‌‌را‌‌ ‌‌برای انبار‌‌ ‌‌اسلحه‌‌ در نظر بگیرم‌‌.‌ ‎‌من بهترین مکان را خانه خودم پیشنهاد کردم. شریف زاده‌‌ گفت: "اگر ‌‎ ‎‌بریزند و تو را بگیرند چه می شود؟" گفتم: "مسأله ای نیست، کسی که‎ ‎‌خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند، فوقش این است که من را اعدام ‌‎ ‎‌می کنند".‌

‌‌لذا شریف زاده‌‌ 5 کلت کمری، نارنجک ضد نفر و پاکت مواد منفجره‎ ‎‌به من داد. آنها را طوری جاسازی کردم که ساواک نتواند پیدایشان کند و‎ ‎‌شریف زاده خیلی خوشش آمد. انبار اسلحه را ساختم. در منزل فقط‎ ‎‌خانمم از ماجرا باخبر بود. یک بار خانمم اسلحه ای را برد و سرقرار به‎ ‎‌بچه ها داد که حالش آنجا به هم خورد و خدا رحم کرد که اسلحه را زیر ‌‎ ‎‌بغلش محکم نگه داشته بود که دست کسی نیفتد.‌

‌‌من کمدی ساختم. کف کمد را برداشتم و آهن سفیدی درست کردم‎ ‎‌که زنگ نزند و بعد روی آن را با موزاییک فرش کردم، طوری که کمد ‎‌دیواری ثابت به نظر می رسید و عقل کسی به آن نمی رسید. حدود 6 ماه‎ ‎‌بود که ساواک منزل ما را زیر نظر گرفته بود اما نتوانسته بود چیزی‎ ‎‌بفهمد.‌

‌‌جاسازی خانه مهدی غیوران‌‌ را هم من انجام دادم. شیوه جاسازی آنجا‎ ‎‌خیلی مهم بود. ماجرا از این قرار بود که من را چشم بسته به خانه ای که‎ ‎‌نمی دانستم کجاست، در قلهک است یا جای دیگر، بردند. خانهِ یک‎ ‎‌طبقه ای بود که یک قناسی داشت. این قناسی مانند صندوق خانه های‎ ‎‌قدیمی بود که در انتهای بعضی از اتاقها ساخته می شد. من جلوی آن را‎ ‎‌تیغه کردم و قناسی را برداشتم؛ مثل پیش بخاری. بعد به نجار گفتم دکور ‎‌بزند و در میان این دکور دریچه ای گذاشتیم که به سمت داخل می رفت‎ ‎‌و پشت آن هم جایی به اندازه 3-2 نفر بود که بتوانند غذا بخورند و رفع‎ ‎‌حاجتی کنند. علاوه بر این، آنها هر چه اسلحه داشتند آنجا پنهان کردند.‎ ‎‌طوری بود که اگر یک دفعه ساواک حمله کند بچه ها بتوانند آنجا خود را ‌‎ ‎‌پنهان کنند. پشت آن هم با تیغه ای نازک دریچه ای ساختم که به حیاط‎ ‎همسایه راه داشت و می شد به راحتی آن را خراب کنند و اگر ساواک‎ ‎‌آمد بتوانند از آنجا فرار کنند و اتفاقاً همین طور هم شد. وقتی ساواک به ‌‎ ‎‌آنجا حمله کرد بچه ها توانستند از آن دریچه فرار کنند و عده ای که باقی‎ ‎‌ماندند لو رفته و دستگیر شدند.‌

‌‌بعد از ساختن آن انبار و آوردن مهمات، یک شب مهندسی به همراه ‌‎ ‎‌آقای شریف زاده‌‌ (اسمش را به خاطر ندارم) پیش من آمد و گفت: "بمبی‎ ‎‌دارم که باید ببریم و در جایی خنثی کنیم." گفتم: "بلند شو برویم آن را‎ ‎‌بیندازیم داخل رودخانه." ساعت 12 شب بود که بمب را داخل رودخانه‎ ‎‌انداخته و خودمان فرار کردیم و به خانه بازگشتیم.‌...

‌‌وضعیت به همین منوال ادامه یافت تا وقتی که به داماد خانواده آقای‎ ‎‌شریف زاده‌‌ که راننده بچه های شاه‌‌ بود وعده داده شد که ما صد هزار‎ ‎‌تومان به تو می دهیم تا شریف زاده را زنده تحویل ما بدهی. ما هم قول‎ ‎‌می دهیم که او را نکشیم.‌

‌‌قضیه لو رفتن جمال هم از آنجا ناشی شد که مریم قره باغی‌‌ را که‎ ‎‎‌دختر پیشنمازی در میدان شوش‌‌ بود و خودش عضو سازمان مجاهدین‎ ‎‌بود گرفته بودند و او نتوانسته بود زیر شکنجه طاقت بیاورد و جمال را‎ ‎‌لو داده بود، خانه ما را هم لو داده بود منتها قدری طول کشید تا من زن‎ ‎‌و بچه ام را مخفی کردم.‌

‌‌بعد از لو رفتن من و جمال بود که یک شب پدر جمال و دامادشان ‎‌به بهانه تعمیر خانه شان نزد من آمدند تا از حال جمال با خبر شوند و ‌‎ ‎‌ببینند که پیش من است یا خیر. در حالی که جمال از پیش من رفته بود‎ ‎‌و گاهی نیمه شبها می آمد و به من سر می زد و می رفت و اگر اسلحه یا‎ ‎‌وسیله دیگری می خواست با خود می برد. به هر حال آنها اصرار داشتند‎ ‎‌که بفهمند جمال کجاست ولی من پافشاری کردم و گفتم که هیچ‎ ‎‌اطلاعی از او ندارم (چون نمی خواستم داماد آنها به مبارزات من پی‎ ‎‌ببرد.) به همراه آنها به خانه دامادشان که حوالی کاخ نیاوران‌‌ بود رفتیم.‎ ‎‌صحبتهایی راجع به تعمیرِ خانه کردند ولی همه اش بهانه بود چرا که‎ ‎‌می خواستند صحبتی از من راجع به جمال بشنوند.‌

‌‌بعد از آن ماجرا باز هم جمال به من سر می زد تا اینکه یک شب آمد‎ ‎‌و گفت: "دیگر باید مخفی شوی چون مریم که با من به خانه تو می آمد ‎‌ما را لو داده و صلاح نیست که اینجا بمانید." من که وضعیت را اینگونه‎ ‎‌دیدم پرونده بچه ها را از مدرسه گرفتم (آن زمان سه فرزند داشتم) و‎ ‎‌خانه را رها کرده و به همراه زن و فرزندانم راهی قم‌‌ شدیم. بعد از مدتی‎ ‎‌جمال که هنوز با من در ارتباط بود (او خودش ماشینی گرفت و من را‎ ‎‌به همراه خانواده ام به قم برد) پیشِ من آمد و گفت: "حاجی وضع من‎ ‎‌خیلی خراب شده است. چون دامادمان که قرار بود به بندر برود و‎ ‎‌ماشینی برای دربار بیاورد من را در قم دید، میترسم دیگر نتوانم اینجا ‎‌بیایم. شما هم بهتر است خانه دیگری بگیرید و از اینجا بروید تا بعد که‎ ‎‌من بتوانم شما را پیدا کنم." گفتم: "ما همین جا می مانیم تا دفعه دیگر که‎ ‎‌شما آمدید با هم به منزل دیگری برویم که شما هم مکان ما را بدانید."‎ ‎‌قبول کرد و رفت. فردا شب جمال پیش من آمد و با هم به میدان امام‎ ‎‌حسین(ع)‌‌ و خیابان شهرستانی‌‌ رفتیم و دو اتاق اجاره کردیم.‌

سه - چهار ماهی که گذشت و از ساواک خبری نشد، تصمیم گرفتیم به‎ ‎‌خانه خودمان برگردیم. چون خانه ای که در آن بودیم شرایط سختی‎ ‎‎‌داشت و خانواده من تا به حال در چنین مکانی زندگی نکرده بودند.‎ ‎‌خلاصه با توکل بر خدا وسایل خود را جمع کرده و راهی خانه شدیم. به‎ ‎‌خانمم گفتم که روزها نزدیک مسجد بیا و از آنجا به من علامت بده که‎ ‎‌اگر خبری نیست به خانه بیایم. همین طور این کار ادامه پیدا کرد تا اینکه‎ ‎‌یک ماه گذشت. من هر شب به در مسجد نگاه می کردم که اگر علامتی‎ ‎‌زده نشده به خانه بروم. آن شب هم مانند بقیه شبها به سمت منزل آمدم‎ ‎‌و چون علامتی ندیدم و کسی هم از مغازه دارهای محل چیزی به من‎ ‎‌نگفت وارد کوچه شدم که متوجه شدم دو سه نفر از پشت من می آیند.‎ ‎‌شک کردم اما هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم چون آنها سه نفر‎‌ مسلح بودند و من یک نفر غیر مسلح. به پشت در حیاط رسیدم، من را‎ ‎‌دستگیر کردند و پرسیدند: "کجا بودی؟" قسم خوردم و گفتم که سرِکار‎ ‎‌بودم. چشمهایم را بستند و من را داخل ماشین انداختند. متهم دیگری‎ ‎‌هم داخل ماشین بود. تاریخ دستگیری ام درست شب سیزدهم فروردین ‎( سیزده به در) سال 55 بود.‌

آن شب من را داخل سلول انفرادی انداختند و تا صبح آنجا بودم. سپس‎ ‎‌به اتاق انتقالم دادند. حسینی‌‌ شکنجه گر و منوچهر وظیفه خواه سربازجو‎ ‎‌بود. پنج ضربه کابل به پاهایم زدند که از من اعتراف بگیرند اما من‎ ‎‌مقاومت کرده و خودم را به بی خبری زدم که: "من هیچ کاره ام، برای چه‎ ‎‌من را به اینجا آورده اید؟" گفتند: "به خاطر آن جاسازی که انجام داده‎ ‎‌بودی" و بعد مهدی غیوران‌‌ را با من روبه رو کردند. او گفت: "بله،‎ ‎‌خودش است" و من متوجه شدم که قضیه تا اینجا لو رفته است. اما‎ ‎‎‌مهدی غیوران از من چیزی نمی دانست که چه کاره بودم و چه داشتم، ‌‎ ‎‌فقط در همین حد می دانست که به خانه او رفته و جاسازی کرده ام (به‎ ‎‌عنوان یک معمار.) سپس من را تحت فشار قرار دادند که بگو با چه‎ ‎‌کسانی در رابطه بودی؟ گفتم: "من به جز جمال شریف زاده‌‌ کسی را‎ ‎‌نمی شناسم." آنها هنوز او را نگرفته بودند. عکسش را به من نشان دادند‎ ‎‌و پرسیدند: "او مستاجر شماست؟" گفتم: "بله و من هم تا همین حد که‎ ‎‌مستأجر من بوده است او را می شناسم. او من را برد و گفت اینجا کمدی‎ ‎‌برای رختخواب بساز که من هم انجام دادم." بعد پرسیدند: "آنجا چیز مشکوکی مانند اسلحه ندیدی؟" گفتم: "من به جز این دو - سه نفر چیز ‌‎ ‎‌دیگری در آن خانه ندیدم که یکی مهدی غیوران و دیگری همسرش بود‎ ‎و ما سر یک سفره غذا خوردیم." البته من آقای طاهر رحیمی‌‌، بهرام آرام‌‌‎ ‎‌و هشت نفر دیگر از بچه های سازمان مجاهدین را دیده بودم و‎ ‎‌می شناختم، ولی می دانستم اگر «الف» را بگویم باید تا «ی» بروم، ضمناً ‌‎خانمم هم لو می رفت و علاوه بر آن حدود 50 نفری را که در این رابطه‎ ‎‌می شناختم لو می رفتند. خلاصه ترجیح دادم که فشارها را بپذیرم. آنها‎ ‎‌تهدید می کردند که روز سیزده به در می خواهیم سرت را به در کنیم و ‎‌همین کار را هم کردند و حسینی نهایت بی انصافی خودش را انجام داد و‎ ‎‌آنقدر من را کتک زد که پاهایم ورم کرد و مثل متکا شد. وقتی ماجرا را‎ ‎‌این طور دیدند و متوجه شدند که فایده ای ندارد من را به سلول بردند،‎ ‎‌ولی هر روز به اتاق بازجویی می بردند و سؤال می کردند که بگو چه‎ ‎‌کارهایی کردی، چه کسی را می شناسی؟ من هم می گفتم هیچ کس را‎ ‎‌نمی شناسم، چون بنّا بودم من را بردند تا برایشان کمدی بسازم و... .‌

‌‌خلاصه هر چه من را زیر فشار قرار دادند فایده ای نداشت.‌

‌‌وحیدی‌‌ بازجوی من بود و منوچهری‌‌ سربازجو. به وحیدی گفت: "تو‎ ‎‌نمی توانی از او اقرار بگیری." گفت: "باید چه کارش کنم؟" خلاصه 35 ‌روز ‎در سلول انفرادی کمیته مشترک‌‌ ماندم و نمی دانستم آنجا کجاست،‎ ‎‌فقط می دانستم که در آن سلولها نمی توانم روز و شب را تشخیص بدهم.‎ ‎‌فقط از روی غذایی که برایم می آوردند، مثلاً تکه ای نان و پنیر متوجه‎ ‎‌می شدم که صبحانه است.‌

‌‌من 18 روز لب به غذا نزدم. چون در حال مردن بودم، نمی توانستم‎ ‎‌غذا بخورم. چون به سختی کتک خورده بودم، روی زمین سینه خیز ‌‎ ‎‌می رفتم. در عرض 35 روز آنقدر شوک به من وارد کردند و زیر آپولو‎ ‎‌گذاشتند، دستهایم را پرس کردند که کلامی از من بشنوند، اما دیدند‎ ‎‌فایده ای ندارد، چون بدنم کارگری بود و قوی بودم و مدام آیهِ «ان الذین ‌‎ ‎‌قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا‌‌» را می خواندم‎ ‎‌و به خودم القا می کردم که نترس، خدایی هست و به این ترتیب تا 35 ‎‌روز مقاومت کردم. بعد از این مدت یک روز آمدند و گفتند می خواهیم‎ ‎‌تو را به ملاقات بچه ها ببریم. گفتم: "برای من فرقی نمی کند." بازجوها‎ ‎‌به من گفتند: "حرفهایت را بزن، منوچهری‌‌ به تو رحم نمی کند، تو زن و ‌‎ ‎‌بچه داری." گفتم: "خون من که رنگین تر از خون آیت الله سعیدی‌‌ نیست.‎ ‎‌من چیزی نمی دانم، ولی اگر می دانستم حتماًً می گفتم." آنها می گفتند:‎ ‎‌"آخر تو چه کم داشتی؟! حقوق خوب، وضع مالی خوب، پس چرا این ‌‎ ‎‌کار را کردی؟" اما من حرفهایشان را قبول نمی کردم و حاشا می کردم.‌

... بعد از مدتی من را به کمیته شهربانی انتقال دادند و بازجویی را مجددا‎ ‎‌آغاز کردند. سؤالاتشان از این قبیل بود: "با این جمال چه کار می کردی؟‎ ‎‌کجا رفتی؟ چه کسی را می شناسی؟ هر کسی که می شناسی بگو." گفتم:‎‌"من هیچ کس را به غیر از خدا، خودم و جمال نمی شناسم. اگر چیز  ‎دیگری می خواهید، من در محله مان همه مردم را می شناسم. بروید‎ ‎‌بپرسید." دیدند فایده ای ندارد. حدود 5 ماه من را در کمیته شهربانی نگه‎ ‎‌داشتند و هیچ ملاقاتی هم نداشتم. در این مدت بدنم را سوزاندند که به‎ ‎‌همین خاطر پاهایم تا 5 ماه در پانسمان بود. من را روی تخت‎ ‎‌می خواباندند و کابل می زدند و بعد می گفتند که هر چه می دانی بگو.‎ ‎‌من هم خودم را به بی خبری زده بودم و چیزی نمی گفتم. آویزانم‎ ‎‌می کردند و بدتر از همه با آتش سیگار من را می سوزاندند. وقتی من را‎ ‎‌با دست آویزان می کردند به حالت مرگ می افتادم و از خدا می خواستم‎ ‎‌همین جا کارم تمام شود. یک بار حدود 35 دقیقه آویزانم کردند که اگر ‌‎ ‎‌نیم دقیقه دیگر طول می کشید، مرده بودم، چون چهره ام سیاه شده بود.‌

‌‌در این حالت تمام بدنم روی دو دستم قرار می گرفت. خودشان با‎ ‎‌ساعت تنظیم می کردند و می دانستند چه ساعتی باید پایین بیاورند.‌

چشمشان مدام به ساعت بود و سر موقع صندلی را زیر پایم‎ ‎‌می گذاشتند و پایین می آوردند. از این شکنجه ها بدتر آپولو بود که دستها‎ ‎‌و پاها را زیر پرس و یک کلاه آهنی روی سر آدم می گذاشتند، بعد هر‎ ‎‌چه داد می زدی صدا در سرت می پیچید. بر اثر این شکنجه ها دستهایم تا‎ ‎‌سه ماه هیچ حرکتی نداشتند.‌

‌‌یکی دیگر از شکنجه ها شوک برقی بود. فرد را از سقف آویزان‎ ‎‌می کردند، بعد به بدن برق وصل می کردند. بدن شروع به لرزیدن می کرد‎ ‎‌و دیگر آدم به حال خودش نبود. این شکنجه ها را در اسرائیل‌‌ تعلیم دیده‎ ‎‌بودند.‌

 

 

برشی از کتاب خاطرات مبارزه و زندان؛ ص 167-177 و 180-181؛ چاپ اول (1387)؛ ناشر: چاپ و نشر عروج. خاطره نقل شده از حسن ملک

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
1 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.