صبح بود که من را برای بازجویی بردند. بازجو شکنجه گر معروفی به نام اسماعیلی بود. او در حالی که یک کابل برق دستش بود به سرم زد و گفت: چرا حرف نمی زنی؟! از مصطفی جوان بگو. من اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم که مدتهاست از او خبری ندارم.
جی پلاس: روز اولی که دستگیر شدم و به زندان افتادم شدیداً مورد شکنجه قرار گرفتم. همان موقع اتفاقی برایم افتاد که بسیار معجزه آسا بود؛ در اثر شکنجه شدید دیگر توان راه رفتن نداشتم؛ ساعت 6 بعدازظهر بود که نگهبان زندان غذای مانده من را به سالن داد (سالن طوری بود که 22 سلول بزرگ در آن قرار داشت) وقتی وارد سلول شدم، صدای زمزمه دعای توسل (یا وجیهاً عندالله اشفع لنا عندالله) را شنیدم. این صدا برایم بسیار آشنا بود و چون من با ضربات مورس کمی آشنا بودم، به دیوار زدم و متوجه شدم که مصطفی خوشدل است.
قبل از دستگیری شنیدم که خوشدل به هنگام دستگیری سیانور خورده، ولی او را به بیمارستان بردند و سیانور را از بدنش تخلیه کردند. غروب نوبت توالت رفتن من بود؛ چون هنوز نماز ظهر و عصر نخوانده بودم. وضو گرفتم. وسط راهروی تاریک و طولانی زندان به بهانه اینکه ظرف غذایم را با خودم بیاورم و بشویم، از سوراخ کوچکی که به اندازه یک سکه بود، داخل سلول بغلی را نگاه کردم و دیدم مصطفی خوشدل و کاظم ذوالانوار آنجا هستند. در زدم و مصطفی به من گفت که من اسمی از شما و اکبر نبردم (اکبر نام مستعار اصغر وصالی تهرانی بود) و از این موضوع آگاه باشید.
صبح بود که من را برای بازجویی بردند. بازجو شکنجه گر معروفی به نام اسماعیلی بود. او در حالی که یک کابل برق دستش بود به سرم زد و گفت: چرا حرف نمی زنی؟! از مصطفی جوان بگو. من اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم که مدتهاست از او خبری ندارم. در همین حین بود که من را با اصغر وصالی تهرانی روبرو کردند و همین سؤال را هم از او پرسیدند. اصغر با دست به من اشاره کرد که چیزی نگو. همین موقع پارچ آب را به طرف سر اصغر پرت کرد. پارچ شکست و گردن اصغر را برید و خون فواره زد (اصغر 5-4 سالی از من کوچکتر بود ولی اسطوره صبر و استقامت و تقوا بود.) حالم خیلی منقلب شد. چون اصغر قد کوتاهی داشت و سنش کمتر از 18 سال بود و بسیار نحیف و لاغر بود. ضعف کرد و از حال رفت. ولی غرور و شجاعتش مانع از آن بود که خود را در مقابل بازجو ببازد. بازجو ما را از هم جدا کرد. من را به اتاق شکنجه برد و گفت: حرفهایت را نزدی. من را سوار دستگاهی به نام آپولو کردند و دست و پایم را با پیچ و مهره بستند. ولی به لطف خدا صحبتهای مصطفی معجزه کرد. چون همان طور که گفتم، من از طریق ضربات مورس حرفهایی را با مصطفی رد و بدل کردم.
...بازجو برای اینکه بتواند از من اعتراف بگیرد، به دروغ متوسل می شد. مثلا می گفت: دوستانت که آزاد شده اند راجع به تو حرفهایی زده اند، یا می گفت: دوستانت گفته اند که فرهودی با افرادی ارتباط داشته، فلان جا سیانور تهیه می کرده و در جایی دیگر اسلحه و پول تهیه می کرده است، که البته همه را دروغ می گفت.
به راستی که اگر زمزمه های الله اکبر نبود آدم نمی توانست طاقت بیاورد؛ یعنی رگ و استخوان طاقت شکنجه های ساواک را نداشت. از هنگام صبح که بچه ها را برای بازجویی می بردند، همه مدام در دلهره بودند و وقتی بر می گشتند یکی پایش می لنگید، دیگری دستش آویزان بود و آن یکی صورتش سرخ یا جای سیگار بر آن نقش بسته بود.
برشی از کتاب خاطرات مبارزه و زندان؛ ص 72-73 و 76؛ چاپ اول (1387)؛ ناشر: چاپ و نشر عروج؛ خاطره نقل شده از مهدی فرهودی.