چند روزی همقدم با شهید علمالهدی
حکایتی تلخ از دردهایی که بر جان سید نشسته بود
یک ساعتی می گذشت که سید داخل مسجد شده بود و بانو بیرون مسجد منتظرش بود اما خبری از آمدنش نبود، تا اینکه بانو از یکی از آقایان خواست تا به داخل برود و خبری برایش بیاورد...
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: سال 73 بود که علائم بیماری سید[1] خود را می نمایاند و هر روز اتفاق تازه ای در بدنش رخ می داد تا اینکه سال 75 تکلمش را از دست داد. وخامت حال سید به جایی رسید که حتی دیگر غذا هم نمی توانست بخورد و مادر بانو برای اینکه سید اذیت نشود غذای بچه ها را در آشپزخانه به آنها می داد تا اینکه یک روز با یک نان سنگک از در وارد شد. سید مقابل در بود و با دیدن نان شروع به بو کشیدن کرد مادر با غصه وارد آشپزخانه شد و نان را از جلوی چشمان سید دور کرد و همه این لحظات دردهایی بود که بر جان بانویش می نشست.
به بانو[2] اجازه نداده بود تا برایش پرستار بگیرد و او و مادرش از سید مراقبت می کردند تا اینکه یک روز که برای ادامه درمان به دکتر رفته بودند آرام به بانو گفت می شود مرا ببری بگذاری آسایشگاه و در پاسخ بانو که گفت مگر من کاری کرده ام که تو را ناراحت کرده باشم، گفت به خدا قسم نه فقط اینکه تو خیلی اذیت می شوی و معصومه پاسخ داد مگر قرارمان یادت رفت؟! مگر تو نگفتی که مرا از امام رضا(ع) گرفته ای؟! و وقتی گریه های بانویش را دید چند بار گفت نه شوخی کردم، شوخی کردم.
تکلم که هیچ، دیگر دستانش هم از کار افتادند؛ در همین روزها یکی از دوستانش با فرزند خردسالش به خانه آنها آمد. او با بچه اش سر به سر می گذاشت و بازی می کرد وقتی آنها رفتند سید مانند ابر بهار اشک می ریخت و وقتی بانو علتش را سوال کرد گفت ساجده را بیاور و او را بر روی سینه ام بگذار. بانو همین کار را کرد و از ساجده خواست تا محکم بابا را بغل کند بعد باز هم اشک از گوشه چشمانش به پایین می غلتید. آرام از بانو خواست تا ساجده را به حیاط ببرد تا او اشک بابا را نبیند وقتی به اتاق برگشت به او گفت وقتی فلانی با بچه اش بازی می کرد دلم می خواست ساجده را بغل کنم.
معصومه بانو تخت سید را طوری گذاشته بود تا بتواند بازی کودکان خردسالش را ببیند. بچه ها خنده های بابا را به سختی می دیدند چون ماهیچه های صورتش آب شده بود و خنده ای بر روی صورت نقش نمی بست.
معصومه با همه عشقی که داشت از او مراقبت می کرد. در همین روزهای سخت یک روز برای اینکه حال و هوای سید را تغییر دهد او را به مسجد برد و خود کنار در مسجد ایستاد تا نمازش را بخواند و برگردد. یک ساعتی گذشت دید خبری از سید نشد از یکی از آقایان خواست به داخل مسجد برود و خبری برایش بیاورد وقتی برگشت گفت آقا سید در حالت سجده بوده و چون دستانش توان بلند شدن نداشته در همان حالت مانده بود تا اینکه من بالای سرش رفتم و از من کمک خواست.[3]
ادامه دارد...
- جانباز شهید سید علی اکبر علم الهدی که از اولین روز جنگ به هنگام سرکشی در نفت شهر به اسارت نیروهای بعثی در آمد و سال ها در اسارت روزگار گذراند و سرانجام بر اثر بیماری ناشی از جراحات این ایام به شهادت رسید. او در 20 سالگی به اسارت در آمد و در 30 سالگی آزاد شد.
- بانو معصومه ابراهیم پور.
- برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.
دردناکه ببینی عزیزت جلوت پر پر میشه وتو فقط نگاه میکنی.وحشتناک تر از اون این که راهشونو درست ادامه ندادیم.