هفت روز از زلزله کرمانشاه می‌گذرد. تا چشم کار می‌کند ویرانه‌های خانه‌های روستایی بین دشتی وسیع از مزارع دیده می‌شود.

به گزارش جی پلاس، بوی تعفن چنان در فضا پیچیده که عملا نفس کشیدن را هم را غیرممکن کرده است. شالم را به دور دهان و بینی می‌پیچیم و به دنبال بو راه می‌افتم. هر لحظه بی‌درنگ احساس می‌کنم دل و روده‌هایم به دهانم خواهد آمد. یک کیلومتری آن‌طرف‌تر بیل مکانیکی در حال کندن چاله‌ای است و مردان که لباس سبز نظامی‌ بر تن دارند، روی تپه‌ای با ماسکی بر دهان و بینی ایستاده و نظاره‌گر انجام عملیات هستند. باد که می‌وزد جهت اصلی بو مشخص می‌شود؛ سمت همان چاله‌ای که در حال حفرش هستند.

هفت روز از زلزله کرمانشاه می‌گذرد. تا چشم کار می‌کند ویرانه‌های خانه‌های روستایی بین دشتی وسیع از مزارع دیده می‌شود. در گوشه‌ای تراکتوری نزدیک چاله ایستاده که در قسمت باری پشتش تلی از زباله و خاک به چشم می‌خورد. هرچه نزدیک‌تر می‌شوم بوی تعفن لاشه شدیدتر می‌شود. تا جایی که می‌توانم شالم را باز با دستانم به سمت دهان و بینی فشرده‌تر می‌کنم و تا بتوانم بو را تحمل کنم. بار تراکتور لاشه گوسفندهایی است که معلوم است تازه از زیر آوار خارج کرده‌اند. تعداد زیادی دقایقی قبل دفن شده و این آخرین بار لاشه‌ای است که قرار است در زیر خاک قرار بگیرد.

نمی‌توان بیشتر از این بو را تحمل کرد. از راننده تراکتور می‌پرسم این همه گوسفند برای کیست؟ تنها یک اسم می‌گوید: «کاک حسین».

مقصدم فرعی‌های «ازگله» است. مسیرهایی بسیار دورتر از جاده‌های اصلی را انتخاب راهم کرده‌ام تا شاید شناسایی آنها و نوشتن درباره‌ آبادی‌های زلزله زده دور از دسترس بتواند کمک حالی باشد در ارسال محموله‌های مورد نیاز آسیب‌دیدگان در زلزله.

اسکله را به سمت بخش یا دهستان «یارویسی» و سپس گردنه می‌پیچم و جلوتر می‌روم، باز به فرعی دیگری می‌خورم. بی‌نام و بدون تابلو. همان را داخل می‌شوم و به راهم ادامه می‌دهم. چند کیلومتری می‌روم تا شدت بوی تعفن نگهم می‌دارد. اینجا «تپه رش» است؛ نامی که روی هیچ تابلویی ندیدمش.

گوسفندانی که مشخص است زمانی مال و دارایی گله‌داری بوده‌اند در حال دفن شدن هستند؛ همان کاک حسین، این مال‌دار کسی نیست جز پسر «کدخداکریم پالانی» که با گذر زمان و حالا نام فامیلش را تغییر داده است.

بلند می‌پرسم دنبال کاک حسین می‌گردم؛ مردی چهارشانه و نسبتا فربه با لباس محلی کردی که کتی قهوه‌ای رنگ به روی شلوار گشاد کردی‌اش بر تن دارد، برمی‌گردد و نگاهم می‌کند: «حسین منم چکارم داری؟» فارسی را به راحتی صحبت می‌کند، حدودا 65 ساله است. با مشخصه کلی مردان کرد، یعنی موها و ابروانی سیاه و چشمانی قهوه‌ای و براق. روی ویرانه‌ای عظیم ایستاده و نظاره‌گر بیل مکانیکی است که حالا به سمت خانه‌اش آمده تا بقایای بلوک‌ها و سنگ‌هایی را که تا 7 روز پیش طویله دام‌هایش و انبار غلاتش بوده جابه‌جا کند.

کمی خودمانی‌تر می‌شوم  «عمو حسین حیوان‌ها برای شما بود؟

«بود دخترم. دیگر هیچ برایم نمانده.»

همانند همه کردها فارسی را به قول خودمان کتابی صحبت می‌کند. ماموری که کاوری با آرم اداره دامپزشکی بر تن دارد، روی ویرانه‌های طویله بالا و پایین می‌رود. چرا بعد از هفت روز لاشه‌ها را در آوردند. منطقه را بو برداشته؛ «خانم جان نمی‌شود، اینجا انبار جو بود، اگر دست می‌زدند جوها نابود می‌شد. باید اول آنها را در می‌آوردیم هرچند بار کاه هم که اینجا بود خراب شده»، «بیشتر از 100 حیوان داشتم که شاید 40 تا مانده باشد.»

آنچه باعث می‌شود به ادامه گفت‌وگو با این مرد که از ثروتمندان این منطقه محسوب می‌شود اما دارایی‌اش را حالا بر اثر زلزله از دست داده، ترغیب شوم، محکم صحبت کردن و قوی بودنش در برابر حادثه است.

حالا هر دو روی ویرانه‌هایی که حاصل 50 سال دسترنج کار کاک حسین است ایستاده‌ایم. ته سیگارش را روی ویرانه‌ها می‌اندازد. «اینجایی که ایستادی، خانه‌ام بود. آنطرف هم انبار غلاتم و آن مرد هم چوپانم است.» دورتر را نشان می‌دهد با دست: «آنجا را می‌بینی؟ مسجدی بود که ساختم. خدا شاهد است که 500 میلیون تومان هزینه ساختش کردم اما ببین همه از بین رفته».

سمت دیگر را نشان می‌دهد« آنجا هم طویله حیواناتم بود. پمپ بنزینم هم خسارت دیده و چند روزی است که تعطیل است. بیشتر از 100 راس گوسفند هم تلف شدند. هرچه داشتم خاک شد و آمد به زمین، اما خدا رو شکر زن و فرزندم سالم ماندند.»

به وسعت زمینی که تا چندی پیش خانه و کاشانه و دارایی کاک حسین را در آغوش گرفته بود می‌نگرم. حیرت زده‌ام می‌کند. غرور مردانه‌اش حیرت زده‌ام می‌کند. کاک حسین مثال کسی است که از اسب افتاده باشد اما هنوز از اصل نه!  چنان محکم صحبت می‌کند که صدای گرمش مرا نیز که نظاره‌گر آن همه ویرانی هستم ، دلگرم می‌کند.

مثل یک مرد واقعی ایستاده. از نحوه معاشرت و مکالمات تلفنی‌اش به راحتی می‌توان فهمید که فردی امین و از بزرگان منطقه است. هر رهگذری را دلداری می‌دهد، اما ته نگاهش می‌توان ماتم را دید. چشمانش سرخ شده، وقتی می‌گوید اینجا خانه و کاشانه من بود. می‌بینید از کجا تا کجاست؟ و حالا چه از آن همه مال مانده؟ خدا را شکر. دولت گفته 25 میلیون تومان وام 4 درصد و 5 میلیون تومان هم وام بلاعوض می‌دهد.» با خنده‌ای تلخ و عصبی جمله آخر را می‌گوید. آنجا را ببین. آن یخچال خانه‌ام بود که از بغداد 10 میلیون تومان خریده بودم. قسم می‌خورم در ایران کسی لنگه‌اش را نداشت. ببین چه شده؟»

کاک حسین میزان خسارت مالی وارد شده به خودش در زلزله را حدود 1.5 میلیارد تومان براورد می‌کند. ادامه می‌دهد: «از تمام مالم فقط لباس‌های تنم برایم ماند. دیگر هیچ ندارم. خدا  را شاهد می‌گیرم حتی چادر هم نرفتم بگیرم. با زن و بچه‌ام در ماشین می‌خوابیم. حتی پتو هم نگرفته‌ام.»

بغض کاک حسین با جمله آخر می‌ترکد. اشک جاری شده روی پهنه صورتش که حالا ته‌ریش آن را کمی سیاه کرده، جمع‌و جور می‌کند. از شکسته شدن ابهت این مرد که به گفته اهالی از خیران منطقه و سرپرستی حداقل 10 خانوار را برعهده دارد، سر به زیر می‌گیرم. خواهر عروسش از راه می‌رسد. از امدادگران هلال‌احمر است و کاور هلال بر تن دارد. رسم ادب را با بوسیدن دست کاک حسین به جای می‌آورد که در این منطقه به عنوان احترام به بزرگان محسوب می‌شود.

دخترک می‌زند زیر گریه تا کاک حسین را می‌بیند. کاک حسین او را نیز دلداری می‌دهد با گفتن: «خدا رو شکر که سالمی. مال دنیا که ارزش نداره، هزار بار خدا را شکر کن.»

مردی که چوپانی گله پسر کدخدا را برعهده دارد تکه‌ای از دوربین شکاری از بین ویرانه‌ها پیدا کرده و می‌آورد. کاک حسین نشانم می‌دهد. «ببین این را، از آلمان آورده بودمش.»

دستانش را بر پشتش گرفته و حالا هر دو روی ویرانه‌ها قدم می‌زنیم. می‌پرسم کاک حسین در این حوالی به چه نامی شما را می‌شناسند، از خودت بگو؟ «معروف به حسینِ کدخداکریم هستم. زاییده همین تپه رش که زمان جنگ دست زن و بچه‌ام را گرفتم و رفتم جوانرود. خدا می‌داند زمانی که رفتم حتی 1000 تومان نداشتم نان بخرم تا زن و بچه‌ام بخورند. رفتم به کارگری. بعد از جنگ و سال 70، 72 آمدم اینجا. وقتی برگشتم هیچ‌کسی اینجا زندگی نمی‌کرد. آمدم خانه‌ای ساختم و با نصب تانکر آب کشاورزی کردم. بعد من کم کم مردم هم آمدند. این همه دارایی را که می‌بینی پوچ شده، همه را با 55 سال کار جمع کرده بودم.»

کاک حسین اینها را با افتخار و لحنی محکم می‌گوید از مالی که حاصل کار بازوانش است؛ «دورتا دور خانه‌ام دوربین مدار بسته نصب بود. بیشتر از 100 میلیون تومان فقط اسباب خانه داشتم. وقتی جمله آخر را می‌گوید می‌ایستد و به سقف خانه‌اش نگاه می‌کند که با خاک یکسان شده و حالا روی آن راه می‌رود. پسرم در استانبول استاد دانشگاه بود که برگشت ایران و الان در کرمانشاه کار می‌کند. پسر کوچکم کمک حالم بود و کنارم زندگی می‌کرد. دو دخترم هم در شهر هستند.»

پسرکدخدا از همراهی و همدلی مردم بسیار بسیار سپاسگزار است: «مردم کل ایران از روز اول برای امدادرسانی آمدند. تا اعلام شد هوا سرد و حتی نایلون می‌خواهیم، ماشین‌هایشان را بار زدند و پلاستیک هم آوردند. امروز از قرارگاه خاتم لودرها رسیده‌اند اینجا. خدا عمرشان دهد در حال شناسایی هستند و احتمالا آواربرداری این روستا که صددرصد تخریب شده، احتمالا به زودی آغاز شود.»

آفتاب غروب کرده، آسمان تا کمتر از 10 دقیقه دیگر تاریک می‌شود. می‌خواهم جاده را جلوتر برم که کاک حسین اجازه نمی‌دهد و توصیه می‌کند تا منطقه کاملا تاریک نشده، خودم را به جاده اصلی برسانم. لحن مردانه و پدرانه‌اش چنان سنگین است که جای جوابی باقی نمی‌گذارد؛ «چشم عموحسین برمی‌گردم». پاسخش لبخندی به جوابم است.

در مسیر برگشت و در روستای «گردنو» پمپ بنزین کاک حسین را می‌بینم که پمپ‌هایش حالا با برق اضطراری روشن شده و ماشین‌ها می‌آیند تا به نوبت باکشان را پر کنند.

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.