هنوز جمله «صغری» تمام نشده که صدای گریه در سالن میپیچد. صدای گریهاش از پشت میکروفن میآید، وقتی حرف از بهزیستی و ماجرای دستگیریاش در خیابان میزند.
به گزارش جی پلاس، روزنامه شهروند نوشت: او را چندی پیش در یکی از طرحهای جمعآوری کودکان کار و خیابان گرفته و به بهزیستی بردهاند و حالا در روز جهانی کودک او همراه با حنیفه و کبری و گلپری و یکی دو پسر کم سن و سال دیگر، از تجربهشان میگویند؛ از زنان و مردانی که یونیفورمپوش، در یکی از روزهای تابستان، سرچهارراه سراغشان آمده و با زور، آنها را داخل خودرو کردهاند؛ مقصد بهزیستی بود.
یکییکی از راه میرسند، با مانتو و شالهای رنگی و صورتهای آفتاب سوخته. از میان آنهایی که برای شنیدن حرفهایش آمدهاند، رد میشوند و به بالای سالن میرسند. جمعیت دانشجویی امام علی، بعدازظهر یکشنبه، آنها را در یکی از خانههای ایرانی جمع کرده و از روش جمعآوری این کودکان انتقاد میکند. آنها ایرانی، بلوچ و افغان هستند: «مادرم که آمد دنبالم گفتند خوش به حالت که میروی. آنجا با بچهها، خوب رفتار نمیکنند، خیلی از بچهها میخواهند فرار کنند. بهزیستی خوب نیست، بدتر از خانه است. مثل قفس است.» و ادامه میدهد: «من خیلی در زندگی سختی کشیدم.» اینها را صغری از پشت میکروفن میگوید و به گریه میافتد: «بعضی از بچهها پدر و مادر نداشتند، همان جا باید میماندند.» حنیفه ادامه میدهد: «آنجا بچههای زیادی بودند، از ٦ ساله تا ١٨ساله.» وقتی سراغ حنیفه و آبجیاش آمدند، آنها اسپنددود میکردند، خودش و خواهرش روزی ٣٠ تا ٥٠ هزار تومان درآمد دارند: «این پول را میدهیم به بابام.» زهرا رحیمی، مدیرعامل جمعیت دانشجویی امام علی(ع) کنارشان نشسته و دردهایشان را میداند: «در طرحهای جمعآوری کودکان، فقط با بچههای خیابان کار دارند اما کاری به بچههای زبالهگرد و پرسکار ندارند. مشکل این است که بچهای نباید در خیابان دیده شود؛ مسئولان با کار بچهها مشکل ندارند. اگر یک روز بچههای زبالهگرد نباشند، همه ما در زباله غرق میشویم.» و حالا از راهحلها میگوید: «یکی از راهکارهایی که در زمینه کاهش کار کودک باید در نظر گرفته شود، توانمندسازی خانوادههاست؛ چرا که خانوادهها از سر ناچاری کودکانشان را برای کار میفرستند. در زمینه کار کودک، پدر باید پاسخگو باشد نه کودک.» او به عنوان مدیر یکی از «انجیاو»های حمایت از کودکان معتقد است که «حمایت از کودکان در اولویت نیست. در کشورهای دیگر کار کودکان را نمیپذیرند.» مظفر الوندی، دبیر مرجع ملی کنوانسیون حقوق کودک هم یکی از افرادی بود که در این نشست حضور داشت. او از دیدگاه نمایندگان مجلس شورای اسلامی نسبت به کودکان کار اظهار تاسف میکند:
«من از دیدگاه بعضی از نمایندگان مجلس نسبت به کودکان واقعا متاسف شدم، خیلیهایشان کودک را الحاق و الصاق به چیزی میدانند، آنها میخواهند قانونی بنویسند که حمایت دولت را داشته باشد.» با همه اینها او معتقد است که نگاه جامعه با ١٠سال پیش فرق کرده و بهتر شده: «حالا خود بهزیستی هم مراکز شبهخانواده را به دیگر مراکز ترجیح میدهند، سازمانهای مردمنهاد باید در این زمینه با بهزیستی تعامل داشته باشند، از آن طرف هم بهزیستی باید در سیاستهایش یک بازنگری داشته باشد.»
«گلپری»، فقط ٨سالش است و مدام با روسری کجوکولهاش، ور میرود. لبهایش، چشمهایش و صورتش میخندد و گاه و بیگاه خودش را در آغوش اعضای جمعیت امام علی(ع) رها میکند. فارسی را خوب نمیداند. او را در یکی از همین طرحهای جمعآوری کودکان از خیابان گرفته و به بهزیستی برده بودند.
کجا بودی که تو را گرفتند؟
شوش بودم که من را گرفتند، داشتم اسپند دود میکردم.
کی بود؟
یکسال پیش.
میدانی چه کسانی بودند که تو را با خودشان بردند؟
آره، بهزیستی. بعدش هم من را بردند بهزیستی.
بهزیستی را دوست داشتی؟
نه.
چرا؟ اذیت میشدی؟
نه ولی دوستش نداشتم. نمیدانم چرا.
کنارش «صغری» نشسته، دختری سبزهرو، خوشزبان و خوشچهره که فارسی را روان حرف میزند و وقتی از او میپرسم اهل کجا هستی، میگوید: «بلوچ پاکستان.»
تو را کِی گرفتند؟
همین امسال. توی خیابان شهرری، فداییان اسلام دستفروشی میکردم که یکی از ماموران بهزیستی آمد و من را برد.
چی میفروختی؟
دستمال.
برخوردشان با تو چطور بود؟
توی خودروی بهزیستی که بودیم، گلپری را دیدم، همش به او طعنه میزدند؛ الان نمیتوانم کاری بکنم، اما بزرگ که شدم، درس که خواندم، برای همه این بچهها کار میسازم. یک روزی میشود که بهزیستی و این کار بچهها در چهارراهها از بین میرود.
گلپری را از کجا میشناختی؟
از خانه ایرانی جمعیت امام علی. ما با هم همکلاسی هستیم، من کلاس چهارم هستم، او کلاس اول.
بعدش شما را کجا بردند؟
بردند بهزیستی شهدای افسریه.
آنجا فضایش چطور بود؟
اتاقها ٦ نفره بود، تختها چهارطبقه، اما هر اتاق ٢٠ تا بچه داشت. البته تازگیها خواهرم را گرفته بودند، میگفت که وضع بهتر شده، تختها یکنفره شده.
برخورد کارکنان با شما چطور بود؟
خودشان نشسته بودند روی صندلی و از بچهها کار میکشیدند. خودشان کار نمیکردند.
مثلا چه کاری؟
مثلا میگفتند بیا ظرفها را بشور. زمین را جارو بزن. لباسها را از ماشین لباسشویی بیرون بیار. از همین کارها.
اینها کارکنان بودند یا بچههای قدیمی بهزیستی؟
هر دو.
کارکنان بهزیستی به این رفتار بچههای قدیمی بهزیستی واکنش نشان نمیدادند؟
نه. بعضی از کارکنان مهربان بودند اما بعضیها بین بچهها فرق میگذاشتند. میگفتند اینها (یعنی ما) جدید هستند، هوای قدیمیها را داشتند. به هرحال آنها از کوچکی آنجا بودند و تا آخر هم همانجا میمانند.
چند وقت بهزیستی بودی؟
یکماه.
شما ایرانی هستید؟
نه ما بلوچ هستیم. بلوچ پاکستان و شناسنامه بلوچ داریم، ایرانی نیستیم.
چرا تو را یکماه نگه داشتند؟
نمیدانم، از ما امضا میخواستند. مادر مدام میآمد پشت در بهزیستی. ٢٠، ١٠روز اصلا نگذاشتند مادرم را ببینم. آخر سر مادرم کارت خودش و پدرم را آورد و من را آزاد کردند. از من هم تعهد گرفتند که دیگر دستفروشی نکنم.
دیگر دستفروشی نکردی؟
نه. میروم خانه ایرانی جمعیت امام علی. آنجا سوزندوزی میکنم. دستبند و مانتو و شلوارهای بلوچی میدوزیم.
مدرسه میروی؟
همین کلاسهای خانه ایرانی جمعیت میروم. مدرسه دولتی نمیروم.
خواهر و برادرهایت در خرجی خانه کمک نمیکنند؟
ما ٦ تا خواهر و برادر هستیم. خواهر بزرگم و مادرم سبزیکاری میکنند، آنها خرج خانه را میدهند.
خب، حالا که دیدی بچهها را دوباره در خیابان میگیرند و میبرند بهزیستی، چه حسی بهت دست داد؟
من میگویم که بچهها در بهزیستی زجر میکشند، آنجا غریبی میکنند، هیچکس را ندارند. خود بچهها که سر چهارراهها نمیروند، حتما مجبورشان میکنند که بروند. حتما در زندگی یک چیزی کم دارند که میخواهند برآورده شود.
اگر خودت مسئول بودی و میتوانستی برای این بچهها تصمیم بگیری، چه کار میکردی؟
برای بچهها یا برای مامانهایشان کار درست میکردم. اگر پدرشان معتاد بود، میبردمش کمپ.
«حنیفه» هم کنارش در یکی از خانههای ایرانی جمعیت امام علی (ع) نشسته و سخت مشغول لقمهگرفتن است. وقت شام شده. حنیفه هم اصالتا پاکستانی است و به گفته رویا منوچهری، یکی از اعضای جمعیت امام علی (ع)، مدرک قانونی برای زندگی در ایران ندارند اما کسانی هستند که نزدیک به ٧٠سال است در سیستانوبلوچستان زندگی میکنند و به خاطر شرایط بد اقتصادی، حالا به حاشیه شهرها آمدهاند برای زندگی. حنیفه شال صورتیاش را تا روی پیشانی جلو کشیده. یکبار میگوید؛ ٨سالش است و یکبار میگوید ١١سال. موهای سرش را از ته تراشیدهاند. میگوید، کار بهزیستی است. او را در طرح اخیر جمعآوری کودکان کار و خیابان گرفتهاند.
کِی تو را گرفتند؟ کجا بودی؟
دو روز پیش بود که من را گرفتند. چهارراه فداییان بودم. آنجا فال میفروختم. داشتیم ناهار میخوردیم که دیدم خودروی بهزیستی آمده. اول خودرو دورتر بود، وقتی نزدیک شد، یکی از خودرو پیاده شد، کاپشنش را پوشید و سلام کرد. سلام که کرد، من فهمیدم اینها بهزیستی هستند، به بچهها گفتم فرار کنید، آنها دویدند، یک خواهر و برادر توانستند فرار کنند، من خودم را به تنه درختی چسباندم . من هم دستم را ول کردم. آنها هم من را بردند داخل خودرو. من و آبجی و زنداداششم را.
یعنی شما میخواستید فرار کنید و آنها آمدند دنبالتان؟
آره. ما را سوار خودرو کردند و هی در خیابانها چرخاندند، آخرش هم ما را بردند افسریه. من و خواهرم فال میفروشیم و زنداداشم دستمال.
بهزیستی چطور بود؟
بعضی بچههایش خوب بودند و بعضیها بد. خود ماموران بهزیستی رفتارشان خوب نبود.
آنجا موهایت را از ته زدند؟
آره همان اول اول. بعضی از بچهها شپش داشتند، من اولش نداشتم، وقتی با آبجیام خوابیدیم، شپش گرفتم و بعدش موهایم را از ته زدند.
چند روز آنجا بودی؟
١٥، ١٠روز. آنجا دخترها اذیتمان میکردند. یکی اسمش شراره بود، هی به ما دستور میداد.
رفتار خود کارکنان با شما چطور بود؟
بچههایی را که دزدی میکردند، میزدند. یک زن چاقالو بود که میزد.
بهزیستی را دوست داری؟
نه، بچههای خوبی آنجا نبودند.
چطور شد که بیرون آمدی؟
مادرم یک شناسنامه آورد و ما را آزاد کردند.
از آن روز دیگر خیابان نرفتی؟
نه من خانه هستم، ظرفها را میشویم.
کی خرج خانه را میدهد؟
ما ٨ تا خواهر و برادریم. قبلا من و خواهر و زنداداشم. الان من دیگر کار نمیکنم.
خودت مدرسه میروی؟
آره میروم خانه ایران جمعیت امام علی(ع). کلاس دوم هستم.
شناسنامه نداری؟
نه ما بلوچ هستیم.
«کبری» از «صغری» و «حنیفه» و «گلپری» بزرگتر است، مانتوی بلند صورتی تنش است و میگوید؛ ١٤سالش است. کوکوسبزی را لای نان لواش میپیچد و میگذارد دهانش: «اطراف بیمارستان آتیه با مادرم دستمال میفروختیم که ماموران بهزیستی ما را گرفتند.» بهزیستی را خوب بلد نیست تلفظ کند.
چطور شما را گرفتند؟
خودروی بهزیستی را که دیدم، آمدم فرار کنم که من را گرفتند. یکی از پشت و یکی از جلو آمد و من را با خودش برد. من خیلی گریه کردم، میگفتم مادرم را میخواهم، اما آنها توجهی نمیکردند. همینطور من را با خودشان بردند. آنموقع ٨سالم بود.
بعدش تو را بردند بهزیستی؟
بله، یکجایی بالای تهران بود. دور بود، مادرم با مترو آمد. به من گفتند باید دوهفته اینجا بمانم. میخواستند موهایم را از ته بزنند، گفتن شپش دارم، اما من نذاشتم. مادر آمد کلی التماس کرد، آنها هم کوتاه نکردند. یک هفته آنجا بودم.
آنجا چطور بود؟
خوب نبود. روی در قفل بزرگی زده بودند، میگفتند میترسیم که بچهها فرار کنند. بچهها آنجا خیلی کوچک بودند. بچهها آرزویشان این بود از آنجا بروند بیرون.
بعد چطور بود که بیرون آمدی؟
بعد از دوهفته مادرم آمد دنبالم و مرا آوردند بیرون.
بعدش دستمالفروشی کردی؟
چند باری رفتم، اما دیگر مادرم خودش رفت.
خودتان کجایی هستید؟
بلوچ پاکستانی.
مدرسه میروی؟
من خیلی دیر مدرسه رفتم، کلاس دوم هستم، ما را مدرسه دولتی راه نمیدهند. جمعیت امام علی (ع) کلاس میروم.
وقتی شنیدی که دوباره بچههای کار را جمع میکنند، چه خاطراتی برایت تداعی شد؟
من دوست ندارم بچهها بروند گدایی یا دستفروشی. دوست دارم بچهها درس بخوانند، وقتی میدیدم بچهها مدرسه میروند، گریهام میگرفت که خودم نمیتوانم بروم. چرا ما دستفروشی میکنیم؟ چرا پدر و مادر من مثل بقیه نیستند؟ به مادرم میگفتم، چرا ما درس نمیخوانیم؟ مادرم میگفت، نمیگذارند ما درس بخوانیم، میگویند شما شناسنامه ایرانی ندارید.
به نظر خودت چه کار باید کرد که بچهها در خیابان کار نکنند؟
اگر باباشون پیششان باشد، کار کند و تو کوچکی ترکشان نکند، خیلی بهتر میشود. وقتی بابای من ما را ترک کرد، من بابای بقیه را میدیدم، گریه میکردم که چرا بابای من پیش ما نیست. او حتی یکهزار تومان هم دستمان نداده، حتی از مادرم پول هم میگرفت. اگر بابا خوب باشد، بچه میتواند درس بخواند، گدایی نکند، میتواند مثل ما نباشد. اگر بابای ما خوب بود، ما اینطوری نمیشدیم.