«سیاچمانه» میخوانند و به جنگ آتش میروند؛ آواز «اورامان» که پژواک میشود در کوهستان «مرخیل» و «بوزین». امیر میگوید: «زبان ما به سختی همین کوههاست.»
به گزارش جی پلاس، روزنامه ایران در ادامه نوشت: کوهها و جنگلهایی که هر روز در آتش میسوزند و نابود میشوند. جنگلهایی که همه چیز اورامان است. به قول خودشان هورامان. با محلیها و نیروهای مردمی به ارتفاعات جنگلی جوانرود میروم. جنگلهای اورامان کرمانشاه که چهار روز در آتش سوخت. آنها بیچشمداشتی حتی از جانشان هم گذشتند، میگذرند. آتش در جنگلهای بلوط و پسته وحشی برای آنها کابوسی دردناک است. باید از نزدیک گریهشان را ببینی و سیاچمانه دردناکشان را بشنوی تا بفهمی آتش با آنها چه میکند.
ساعت 2 بعد از ظهر است و خیابانهای پاوه خلوت. کولهام را جمع میکنم و به کفشهای نامناسبم نگاهی میاندازم. به حرفهای تلفنی عرفان رشیدی فکر میکنم: «آتش ارتفاعات جوانرود را طعمه کرده، چهار روز است که جنگل میسوزد. آنجا منطقه حفاظت شده محیط زیست است. میرویم آتش را خاموش کنیم یا میمیریم یا آتش را میکشیم. معلوم نیست کی برگردیم شاید تا صبح طول بکشد. اگر میآیی سریع خودت را برسان!»
او جوانی 27 ساله است که همه زندگیاش را وقف کشتن آتش کرده. از ماشین به همراه 5 نفر پیاده میشود و به سمت پیکاپ جهاد کشاورزی میرود. گروه جدی و کم حرف هرکدام کولهای به پشت دارند و دمندهای برای آتش بُر کردن یا بریدن آتش یا سوزاندن پوشش گیاهی دور و بر آتش. از پاوه به سمت «بانه وره» میرویم و از آنجا به سمت «باینگان» و روستای «لشکرگاه.» 2 ساعت توی راه هستیم. جنگلهای تنک بلوط و ابرهای سفید توی آسمان نمیگذارند چشم از پنجره بردارم. جاده پر پیچ و خم است و باریک.
بچهها باهم دم میگیرند و آوازی «هورامی» میخوانند. به امیر میگویم هیچ چیز از زبانتان نمیفهمم اما این را میفهمم که چقدر زیباست! میخندد و میگوید: «زبان ما به سختی همین کوههاست.» آوازشان توی کوه میپیچد و بازمیگردد. انگار درختان بلوط هم همراهیشان میکنند. یک ساعت توی جاده خاکی میرانیم تا بالاخره دود را میبینیم. دودی که از کوههای «دروله» و «پسه خورو» به آسمان میرود. اینجا هر کوه نامی دارد و شناسنامهای. به قول بچههای گروه حتی سنگها و صخرهها هم نام دارند. در جاده تنگ و باریک، ماشینهای دولتی زیادی میبینیم که پشت هم از کنار ما رد میشوند و پایین میروند. زیر سایه درختان، مردان زیادی با لباس محیطبان و منابع طبیعی نشستهاند. یاد حرفهای فردین الفتی رئیس یگان حفاظت محیط زیست کرمانشاه میافتم که از بدهیهای محیطبانان و طلب اضافه کاری و حق مأموریت آنها میگفت: «بچهها هیچ انگیزهای ندارند. نه امکاناتی داریم و نه حق مأموریتی. همه چیز شده نمادین کاری.»
ساعت 6غروب است. از ماشین پیاده میشوم و منظره هولناک سوختن جنگل را میبینم. سوختن چند کوه. بچهها از ماشین پیاده میشوند و آب معدنی و نان را در کولههای مختلف پخش میکنند. عرفان با بخشدار و رؤسای منابع طبیعی و محیط زیست جوانرود حرف میزند و دنبال راهی میگردند برای مهار آتش. نتیجه این میشود که از دره «خوشاب» پایین بروند و آتش بُر کنند.
با شنیدن اینکه قرار است از دره «خوشاب» پایین بروند و آتش بُر کنند در جا خشک میشوم. واقعاً یک بالگرد میتواند همه این آتش را درجا خاموش کند. غلامحسین کاظمی رئیس اداره کل محیط زیست میگوید: «قرار بود بالگرد بیاوریم اما هر بار در مناطق دیگر آتش سوزی بود و نشد. از طرفی به خاطر طبیعت خشن منطقه و مرزی بودن، بالگرد پاسخگو نبود.» دره شیب زیادی دارد و حتی ایستادن کنار آن هم سخت است، چه برسد به پایین رفتن و خاموش کردن آتش. دود تمام دره را پر کرده. عرفان با گروه مردمی که همراهش آمدهاند و عطا قادری رئیس محیط زیست جوانرود و افشین فتاحی به سمت دره میروند. به جز قادری و فتاحی هیچ مأمور دیگری همراهشان نیست. تصمیم میگیرم بروم. عرفان میگوید: «بیا تا ببینی ما با دست خالی چکار میکنیم.» سرازیر میشویم. آنقدر سخت و دشوار که هر چند متر یک بار پایم لیز میخورد و چند متری به پایین پرت میشوم.
بچهها توی شیب پر از سنگ ریزه میدوند و در عمق دره، میان دود گم میشوند. با کفشی پر از سنگ و خاک و تیغ، سعی میکنم عقب نمانم. عرفان از دور نگاهم میکند. دستهایم زخمی شده. به رفتن و لیز خوردن و پرت شدن ادامه میدهم. آنقدر میروم که دیگر جاده و آدمهای بالا را نمیبینم. عرفان نزدیک میآید و وقتی رنگ پریدگیام را میبیند میخواهد که برگردم. میخندد و میگوید: «یک عکس از من بگیر، شاید آخرین عکسام باشد.»
حالا بالا رفتن از درهای محو در دود، ضربان قلبم را بالا میبرد و بالاخره چهار دست و پا به جاده میرسم. تنها دو راننده و یوسف خبرنگار یکی از خبرگزاریها محلی ایستادهاند و به آتش خیره شدهاند. از بقیه خبری نیست.
پشت ماشین مینشینم و همینطور که به آتش خیره شدهام به حرفهای فردین الفتی فکر میکنم. اینکه آسیب این آتش، تنها دامن جنگل و درختان را نمیگیرد. جانوران و خزندگان و پرندگان را هم کباب میکند. فردین الفتی دلیل 95 درصد آتش سوزیهای چند ساله زاگرس را انسانی میداند: «خرداد 26 هکتار، تیرماه 128 هکتار و مرداد تنها در پاوه 35 هکتار از جنگلهای حفاظت شده محیط زیست سوخت و ما هیچ امکاناتی نداریم؛ جز مردمی با دستهای خالی که در قالب انجمنهای مردمی برای مهار آتش بسیج میشوند. حتی پوتین و لباس هم نداریم تا به مردم بدهیم. ستاد مدیریت بحران قرار بود 300 میلیون اعتبار به ما بدهد که تا امروز هیچ چیزی به دست ما نرسیده.»
او تأیید میکند که آمارهای ارائه شده در زمینه سوختن جنگلها پایینتر از مقدار واقعی است: «یکی از دلایل کمتر اعلام کردن میزان آتشسوزی، خواست مدیران از ماست. درواقع مقدار آتشسوزیها کم نشده آمار آن پایین آمده. از طرفی قانونی هست که میگوید فقط سطح پوشش درختی را باید جزو آتشسوزی محاسبه کنیم.» به بچهها فکر میکنم که حالا در دره پر از دود، با دست خالی مشغول خاموش کردن آتش هستند. قبل از رفتن شاخههای درختان را بریدند که آن پایین روی سر آتش بکوبند. نه پوتینی و نه لباس مناسبی، هیچ. کاظمی رئیس محیط زیست اما نظر دیگری دارد: «مردم نباید از ما انتظار داشته باشند. چون ما هیچ اعتباری نداریم. دستگاهها هم با تمام توان کار میکنند اما توانشان همین است.»
خورشید پشت کوهها و جنگل دود گرفته، غروب میکند. آتش در دره سوسو میزند. انگار چراغهای شهری روشن شده باشد. حالا معنای گریه و ترانههای بغضآلود و دردناک بچهها را میفهمم. صدای ترکیدن و ریزش سنگها توی دره میپیچد. هر چه هوا رو به تاریکی میرود، شعلههای آتش سرکشتر میشوند. دو گروه مردمی دیگر که گروههای پشتیبانی هستند، با ماشین از راه میرسند و سریع داخل دره میروند. یکی از آنها میگوید: «همین دو شب پیش هم ما آمدیم برای خاموش کردن آتش که 14 نفرمان وسط آتش ماندیم و آتش دورمان کرد. شانس آوردیم که جان سالم به در بردیم.» آنها هم چیزی در دست ندارند به جز دو شن کش و یک دمنده. امکانات محدودی که خودشان تهیه کردهاند.
بعد از رفتن آنها یکی از رانندهها رو به آتش با صدای محزونی آواز میخواند. آوازی شبیه مرثیهای غمگین. هوره، سیاچمانه. مرثیهای برای درختان بلوط که ایستاده میمیرند. نامش الماس است. الماس میگوید: «درخت بلوط برای ما کردها خیلی ارزشمند است. واقعاً سوختنش آتش به جان ما میزند.» بالاخره ساعت 10 شب بچهها از عمق دره بیسیم میزنند که ما با ماشینها دره را دور بزنیم و پایین به آتش نزدیک شویم. آنها از بانیلوان پایین میآیند و به ما خواهند رسید. سوار پیکاپ میشویم. راننده میگوید: «شانس بیاوریم قاچاقچیها به پست ما نخورند یا ماشین خراب نشود که بدبخت میشویم.» نزدیک مرز هستیم و روی موبایلها آنتن کشور عراق خودنمایی میکند. جاده تاریک، خاکی و باریک است. یک طرف دره و طرف دیگر جنگل. 2 ساعت راه داریم. با راننده حرف میزنم تا کمتر فکر منفی به سرم بزند. پس از 2 ساعت پیچ و تاب بالاخره به جاده آسفالته میرسیم.
کنار خیابان منتظر میمانیم تا ساعت 2 بامداد که بچهها از جاده خاکی برسند. آنها شاد از مهار آتش آواز میخوانند و میخندند. تمام ذهنیتم خستگیشان بهم میریزد. آنها خوشحالند. خوشحال از اینکه بالاخره توانستهاند بعد از چهار روز آتش را مهار کنند. اگرچه هنوز میشود نور کم رمق آتش را در کوه دید. به کوهها خیره میشوم. هیچ وقت به این اندازه از آتش متنفر نبودهام.
همه بچههای اطفای حریق پاوهای نیستند، بعضیها از «روانسر» و بعضی هم از «گیلانغرب» و «ثلاث باباجانی» آمدهاند. ماشینی برای برگشتنشان نیست و مجبورند در خانه اهالی محل بخوابند یا گوشهای بمانند تا صبح بشود. هیچکس مسئولیتی برای جا به جایی یا اسکان آنها ندارد. کاظمی میگوید: «در سال 77 و 76، 2 نفر در این منطقه به خاطر مهار آتش مردند و دو نفر هم دچار سوختگی شدید شدند. اگر این آتش سوزیها ادامه پیدا کند، با توجه به اینکه ما دروازه ورود ریزگردها هستیم و این درختان دفاع ما در مقابل ریزگردهاست، امکان دارد در آینده دچار بحران بیشتری شویم. از طرفی خود این خاک سوخته و آتش گرفته هم میتواند تبدیل به ریزگرد شود.» کاظمی از مسئولان میخواهد اعتبار ویژهای برای مهار آتش سوزیها در زاگرس اختصاص دهند تا بشود با تجهیز مردم و یگانهای دولتی سریعتر آتش را مهار کنند. همان موقع دارم اخبار و آمارهای آتش سوزی را چک میکنم؛ علی اکبری نماینده شیراز گفته: «طی 3 سال اخیر بیش از 11 میلیون هکتار از جنگلهای کشور سوخته و 320 میلیارد تومان خسارت زده است.»
پسری از جنس درختان بلوط
ساعت 6 صبح از جوانرود به پاوه میرسیم. گرگ و میش است و میخواهم به کرمانشاه برگردم که امیر، سعید، محمد، مادح، یوسف و عرفان دورهام میکنند و با اصرار نمیگذارند برگردم. شبیه همه کردهای مهماننواز که اگر تا آنجا بروی و شبی میهمان نباشی و سفرهای برایت پهن نکنند، غمگین میشوند. بالاخره مهمان خانه عرفان رشیدی میشوم. خانهای که به قول عرفان یکی از خانههای قدیمی پاوه است و مصالحی جز سنگ و چوب در آن به کار نرفته. توی حیاط پر از مرغ و خروس است و عرفان از توی سبد چند تا تخم مرغ برمیدارد تا صبحانه درست کند. آنطور که خودش میگوید از سال 90 کار زیست محیطی را شروع کرده و تا امروز در بیش از 200 آتش سوزی در منطقه شرکت داشته؛ از جوانرود گرفته تا گیلانغرب و ثلاث باباجانی و مریوان و کامیاران و سنندج... خودش میگوید: «گاهی هم حیوانات را تیمار میکنم. پرندههای زخمی را میآورم و به آنها رسیدگی میکنم.» از شب گذشته تعریف میکند که گراز بارداری کنار یک دره گیر افتاده بوده و آتش به سمتش پیش میآمده: «آنقدر ایستاد تا آتش رسید جلوی پایش و بعد از ترس افتادن در دره، به سمت آتش دوید و گم شد.»
وارد خانه میشویم و صدای خفه کسی از اتاق رو به رویی میآید. عرفان نگاهم میکند و میگوید مادرم کرو لال است. پیرزنی با موهای حنایی و چشمانی مهربان خوشامد میگوید. گوشهای مینشینیم و از پنجره پاوه را تماشا میکنیم که هنوز بیدار نشده. عرفان میگوید: «راستش را بخواهی جنگلهای زاگرس ریه و نفس ما هستند. نمیتوانم ببینم جنگلی میسوزد و من نشستهام و تماشا میکنم. اینجا در پاوه برعکس همه جا که نیروهای دولتی برای اطفای حریق میروند ما خودمان دست به کار میشویم.» او دفترچهای دارد که در آن گزارشی از تمام حریقهایی که برای اطفایش شرکت داشته نوشته به همراه نام تمام کسانی که همراهیاش کردهاند. حریقهایی که از سال 91 هر روز به تعدادشان اضافه شده تا جایی که به روزی چهار آتش سوزی هم رسیده. یعنی همان روز که جنگلی در پاوه میسوخته، جنگلی دیگر هم در گیلانغرب و آن یکی در روانسر طعمه شعلههای آتش بوده. اتفاقی که عرفان در موردش حدس و گمانهای زیادی دارد و میگوید به نظرش این حریقهای سریالی به دست «مافیای حریقها» اتفاق میافتد.
صدای خروس توی خانه میپیچد. این مرغ و خروسها تمام سرمایه عرفان برای گذران زندگی هستند. او برایم تعریف میکند که چند سال پیش 2 میلیون وام گرفته و 100 تا مرغ و خروس خریده تا بتواند با فروش تخم مرغها زندگی کند. اما 50 تا از آنها میمیرند. حالا هم همه درآمدش روزی 10 هزار تومان است. 10 هزار تومانی که خرج رفت و آمد به مناطق درحال سوختن هم میشود و همینطور پول خرید لوازمی مثل دمنده و شن کش برای گروهش. همان وسایلی که در آتش سوزی شب گذشته دست بچهها بود: «این آتش سوزی تقریباً از 4 روز پیش شروع شد. ما روز اول رفتیم و هر بار مسئولان قول دادند که هلیکوپتر بفرستند اما باز روز بعد میشنیدیم که هنوز آتش ادامه دارد و خبری از هلیکوپتر نیست. تا دیروز که دیگر به حرف مسئولان گوش ندادیم و وارد عمل شدیم و تا صبح کار را تمام کردیم. 2 شب پیش هم با گروه برای آتش بُر کردن رفته بودیم که یکدفعه آتش دورمان کرد و شانس آوردیم که همه آتش نگرفتیم. دقیقاً همان جایی بود که چند سال پیش چند نفر مرده بودند.» او از زخمهایش در آتش سوزیها میگوید. یک بار پایش سوخته و یک بار آتش به ریهاش رفته و مجبور شده بیمارستان بخوابد و یک ماه قرص بخورد یا آن دفعه دیگر که آتش به چشمانش افتاد و برای چند دقیقه هیچ چیز نمیدید. اما همه اینها او را بیانگیزه نکرده. هنوز مانند یک آرامانگرای سمج کارش را میکند و از هیچکس توقعی ندارد.
صدای سرفههای خشک مردی از راه پله میآید. عرفان میگوید پدرش از کار برگشته. پیرمرد با ریش بلند سفید و لباس نارنجی رفتگران از پله بالا میآید. خوش برخورد است. سلام و علیکی میکند و به آشپرخانه میرود که چایی بخورد.
چند ساعت حرف میزنیم و چای میخوریم. او از خاطراتش میگوید و اینکه روزهای اول تنها و با دست خالی به جنگ آتش میرفته اما حالا تقریباً 20 نفر با او همکاری میکنند. عرفان از جنس همین کوههاست از جنس درختان بلوط. از جنس آدمهایی که این روزها تنها میشود آنها را در رمانها ملاقات کرد.