جی پلاس: اول مهر ماه سال ۵۷ بود که منزل امام به وسیله نیروهای بعثی محاصره شد. انعکاس این خبر، خشم گسترده مسلمانان را در پی داشت و... روز ۱۲ مهر، امام خمینى نجف را به قصد مرز کویت ترک گفتند. دولت کویت با اشاره رژیم شاه از ورود امام به این کشور جلوگیری کرد. امام و همراهان به بصره بازگشتند و ...
شنیدن این ماجرا از زبان خود آن حضرت شنیدنی است.
من مختصراً قصه اى که واقع شد عرض مى کنم. ما که از ترکیه وارد عراق شدیم، بعد هم وارد نجف، از طرف دولت عراق کراراً آمدند و اظهار داشتند که عراق مال شماست، و هر جا باشید، هر جا بخواهید، هر کارى داشته باشید انجام مى دهیم. تا دولتها تغییر کرد. یکى پس از دیگرى تغییر کرد، و منتهى شد به این اواخر، که ما مقتضى دیدیم بیشتر از آن مدت در عراق فعالیت بکنیم. کم کم دولت عراق به طور تدریج در صدد جلوگیرى شد. ابتدا چند نفرى در [اطراف] منزل ما به عنوان حفاظت. و شایعه هم درست مى کردند که اشخاصى آمده اند براى ترور شما. بلکه یک دفعه گفتند پنجاه نفر آمده اند! که من گفتم این متنش دلیل بر دروغ بودن است، براى اینکه ترور پنجاه نفرى هیچ وقت نمى شود؛ باید یک نفر بیاید. کم کم مأمورها زیاد شدند. باز هم همین که ما مى خواهیم حفاظت کنیم. لکن من از اول به بعضى دوستان مى گفتم قضیه حفاظت نیست؛ قضیه مراقبت از این است که ما چه مى کنیم. کم کم از بغداد یک وقت رئیس امْن آمد. او آدم ملایمى بود، و صحبتهایش هم همه تعارف بود و اینکه شما هر کارى بخواهید بکنید مانعى ندارد و هر عملى انجام بدهید مانعى ندارد و فلان، و ایشان رفت. بعد از چند روز یک نفر دیگرى آمد- که گفتند این مقدّم است بر آن رئیس امن- ایشان به طور رسمى به ما گفت که ما چون یک معاهداتى، تعهداتى، با دولت ایران داریم، از این جهت، نمى توانیم تحمل کنیم که شما اینجا فعالیت بکنید. و شاید امروز همین مقدار گفت. و روز بعدش باز آمد و بیشتر و گفت که نباید شما چیزى بنویسید، یا در منبر صحبتى بکنید، یا نوارى پر کنید و بفرستید؛ براى اینکه این مخالف تعهدات ماست. من به او گفتم که این یک تکلیف شرعى است که به من متوجه است. من هم اعلامیه مى نویسم، و هم در موقعش در منبر صحبت مى کنم، و هم نوار پر مى کنم و به ایران مى فرستم. این تکلیف شرعى من است. شما هم هر تکلیفى دارید عمل کنید. بعد صحبتهایى کرد و چه و بالاخره منتهى شد به اینکه من همچو علاقه اى به یک محلى ندارم. من هر جایى که بتوانم خدمت بکنم آنجا خواهم رفت و نجف پیش من مطرح نیست که من اینجا بمانم. گفت: خوب، شما هر جا بروید همین مسائل هست؛ یعنى جلوگیرى مى شود. گفتم که من- در صورتى که هیچ در ذهن من این نبود، تا آن وقت هم نبود- که من مى روم خارج. من مى روم پاریس که مملکتى است که آن دیگر وابسته به ایران و مستعمره ایران نیست. البته ناراحت شد اما حرفى نزد. بعد آقاى دعایى[۱] هم بودند آنجا براى ترجمه- آقاى دعایى که الآن سفیرند- بعد من دیدم که اینها بنا دارند که با دوستان من بدرفتارى کنند. گفته بودند- آقاى دعایى گفت به من- که ما با خودش کارى نداریم؛ لکن ما آنهایى که اطراف او هستند چه خواهیم کرد، چه خواهیم کرد. من خوف این را داشتم که به اینها صدمه اى وارد بشود. به آقاى دعایى گفتم که شما براى من بروید تذکره را بگیرید و ویزا بگیرید. البته قبلًا هم یک دفعه ایشان برده بود پیش رئیس امن، ایشان با ناراحتى گفته بود که شما مى خواهید ما را با فلانى طرف بکنید؟ نه، نمى دهیم. لکن این دفعه ویزا دادند براى خروج. و ما مى خواستیم به سوریه برویم که آنجا اقامت کنیم؛ لکن اول بنا گذاشتیم کویْت برویم؛ و از کویْت که دو- سه روز بمانیم، برویم به سوریه. و هیچ هم در ذهن من این نبود که به فرانسه بروم. بنا بر این گذاشتیم، و بین الطلوعین یک روزى البته، تحت مراقبت مأمورین اینجا، از در که من بیرون آمدم آقاى یزدى[۲] را دیدم. آقاى یزدى از همان در که من آمدم بیرون، دیگر همراه ما بود تا حالا. بعد، حرکت کردیم طرف کویت. و به سر حد کویت که رسیدیم، بعد از یک چند دقیقه اى، که مثل اینکه حالا روابط بود با ایران، چه بود نمى دانم- گمانم این است که رابطه با ایران بود- آمد آن مأمور و گفت که نه، شما نمى توانید بروید کویت. من گفتم به او بگویید که خوب، ما مى رویم از اینجا به فرودگاه، از آنجا مى رویم. گفت خیر، شما از همین جا که آمدید از همین جا باید برگردید. از همان جا برگشتیم ما به عراق. و شب بصره بودیم، و فردایش به بغداد. و من در بصره بنا بر این گذاشتم که نروم به سایر بلاد اسلامى، براى اینکه احتمال همین معنا را در آنجاها مى دادم. بنا گذاشتیم برویم فرانسه، و بعد، در همان جا هم- حالا بصره بود یا بغداد یادم نیست- که یک اعلامیه اى باز من نوشتم خطاب به ملت ایران، و وضع رفتنمان، کیفیت رفتنمان را برایشان گفتم. ما هیچ بنا نداشتیم که به پاریس برویم. مسائلى بود که هیچ اراده ما در آن دخالت نداشت. هر چه بود، و تا حالا هر چه هست و از اول هر چه بود با اراده خدا بود. من هیچ براى خودم یک چیزى که، عملى خودم کرده باشم، یک چیزى براى خودم قائل باشم نیستم، براى شما هم قائل نیستم. هر چه هست از اوست. کارهایى مى شود که ما اصلًا در ذهنمان نمى آمد که این کار مثلًا باید بشود مى شد، و مى دیدیم که نتیجه دارد. در همین آخر که ما آمدیم تهران، و آقایان هم به عنوان وزارت بودند؛ حکومت نظامى اعلام کردند، من اصلًا نمى دانستم که اینها براى چه حکومت نظامى اعلام کرده اند- بعد به ما گفتند- لکن به ذهنم آمد که ما بشکنیم این حکومت نظامى را. آنها روز اعلام کردند که از ظهر به آن طرف حکومت نظامى. و من نوشتم و شکسته شد، و بعد ما فهمیدیم که توطئه بوده است. این حکومت نظامى براى این بوده است که بعدش مستقر بشوند در خیابانها نظامیها و قوایى که دارند؛ و شب کودتا کنند و همه ماها را و شماها را از بین ببرند، این را هم خدا کرد، هیچ ما در ذهنمان یک مسئله اى نبود. ما به حسب آن عادت که نباید حکومت نظامى این قدر باشد و دارند مخالفت مى کنند. ما در پاریس که وارد شدیم، البته دوستان آنجا، آقایانى که بودند، همه به ما محبت کردند. من جمله آقاى حبیبى[۳] تشریف داشتند؛ آقاى بنى صدر[۴] بودند؛ آقاى قطب زاده[۵] بودند؛ آقاى یزدى که همراهمان بودند؛ و دوستانى که در آنجا بودند. و بعد هم در خود پاریس یک جایى بود که من گفتم اینجا مناسب ما نیست. رفتیم به همان دهى[۶] که نزدیک بود. آنجا هم از اطراف کم کم هى آمدند. البته دولت فرانسه ابتداءً، حالا چه جور بود، یک قدرى احتیاط مى کرد؛ لکن بعدش نه، با ما محبت کردند. و ما مطالبمان را در پاریس بیشتر از آن مقدارى که توقع داشتیم منتشر کردیم. و گاهى خبرگزاریهاى امریکا مى آمدند آنجا و ما صحبت مى کردیم. و به من مى گفتند که این در تمام امریکا و یک مقدارى هم در خارج امریکا پخش مى شود. ما مسائل ایران را، آنکه واقع بود در ایران، و مصایبى که بر ملت مى گذشت، آنجا گفتیم. و قشرهاى مختلفى که از دوستان و جوانان ایران در خارج بودند از همه اطراف هر روز تقریباً دسته اى، دسته هایى مى آمدند. و آن هم اسباب باز تقویت ما بود. آنها هم فعالیت مى کردند؛ صحبت مى کردند؛ مجالس داشتند. صحیفه امام؛ ج ۱۰، ص ۱۹۴-۱۹۷ (این سخنرانى در جمع هیأت دولت و به تاریخ دهم مهرماه سال ۵۸ ایراد شده است.)
- سید محمود دعایی.
- ابراهیم یزدی.
- مرحوم حسن حبیبی.
- ابوالحسن بنی صدر.
- صادق قطب زاده.
- نوفل لوشاتو.
دیدگاه تان را بنویسید