آنگاه که ولی الله به جبهه شد
هر کسی که نمی دانست وقتی اشک ریختن ولی الله را می دید، گمان می کرد اتفاق ناگواری افتاده و او عزیزی را از دست داده غافل از آنکه او دلش می خواست برود جبهه.
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: جنگ شروع شده بود و ولی الله[۱] در پادگان بسیج، مربی آموزش نظامی به نیروهای بسیجی ای بود که قصد اعزام به جبهه را داشتند. یکی از روزهایی که بچه ها در حال اعزام بودند، ولی الله به حالت التماس پیش ابراهیم زاده[۲] آمد و گفت: مرا هم با نیروها اعزام کنید و پاسخ شنید که ما که قرار نیست نیروها را به مسلخ بفرستیم، وجود شما اینجا برای آموزش آنها لازم است. قضیه به همین منوال گذشت تا یک بار دیگر که از رفتن او جلوگیری شد به ساختمان مربی ها رفت و شروع کرد به زمزمه کردن که آخر چرا مرا به جبهه نمی فرستند تا اینکه چشمش به ابراهیم زاده افتاد، بغضش ترکید و بلند زد زیر گریه. ولی الله چنان اشک می ریخت و التماس می کرد که هر کسی خبر نداشت، فکر می کرد او عزیزی را از دست داده، آنقدر اشک ریخت و التماس کرد که اشک همه را در آورد و همین شد که دفعه بعد همسفر بچه ها شد.[۳]
- شهید ولی الله چراغچی، قائم مقام لشکر ۵ نصر.
- مسئول وقت بسیج در لشکر ۷۷ ثامن الائمه (ع).
- برگرفته از خاطره اکبر زنده دل.
دیدگاه تان را بنویسید