میگویند سهشنبه حوالی عصر چند نفر آمدهاند میدان راهآهن موسیقی آذری زدهاند.
مغازهداران و عابران ایستادهاند به تماشا و بعضی هم به پایکوبی.
«ما با همین هم خوشیم چه رسد به کنسرت!»
در خزانه کسی پرسیده بود: «ساز که توی پارک هم قدغن است، چطور میخواهند توی خیابان کنسرت بگذارند؟»
در جوادیه یکی با خنده گفت: «فقط تتلو!»
وقتی همایون شجریان در پست اینستاگرامیاش از سیاوشی گفت که دارد از آتش میگذرد و پیشنهاد داد مردم تهران را به کنسرت خیابانی رایگان مهمان کند تا «شاید دلمان در کنار یکدیگر آرام گیرد»، کلاههای بسیاری در فضای مجازی به افتخارش به هوا پرتاب شد.
شورای شهر به سرعت پشت این پیشنهاد ایستاد و حجت نظری، عضو شورا توصیه کرد که «کنسرت او در مناطق جنوبی شهر تهران اجرا شود. »
اینجا بخشی از جنوب شهر تهران است. اما گویی صدای پست اینستاگرامی همایون به مردم خزانه، جوادیه و میدان راهآهن نرسیده است؛ بگذریم که بعضیهاشان اصلا او را نمیشناسند.
خیلیها تنها کنسرتی که تجربه کردهاند همین سازهای تک و سرگردان کنار پیادهرو بوده که آن هم قدغن است و بیهوا جمعشان کردهاند.
اما نقطه مشترک تمام این آدمها همان «یک ساعت از فکر و دغدغه دور شویم» است.
برخی از آدمهای این گزارش در عملی شدن پیشنهاد کنسرت خیابانی تردید دارند، برخی خوشبینند، گروهی فکر میکنند تاثیر میگذارد،گروهی فکر میکنند بیفایده است،
بعضیهایشان همایون شجریان را میشناسند، بعضیهایشان نه.
تمامی آدمهای این گزارش اما موسیقی دوست دارند.
برای خیلیهاشان موسیقی اگر رنگی از شش و هشت هم داشته باشد که چه بهتر.
در میدان راهآهن مجید رو به پسرکی که سرک کشیده توی قهوهخانه کوچک میگوید: «کنسرت میذارن، قراره بری وسط.»
«اسمش آشناست!»
«کی؟»
«میگه همایون شجریان.»
«آره میشناسم.»
متین و رضا کنار هم ایستادهاند و متین انگار که فقط خودش صدای دوستش را شنیده باشد به رضا اشاره میکند: «این میشناسه.»
هیچکدامشان خبر پیشنهاد همایون را نشنیدهاند اما کنسرت را هر وقت که باشد میروند.
متین نزدیک خانه خودشان را پیشنهاد میدهد: «ما نزدیک دریاچه خلیج فارسیم، اونجا کنسرت بذاره.»
گفتی که همایون را نمیشناسی: «خب میرم کنسرت که بشناسمش!»
سعید دوست دیگری است که کناری ایستاده و خودش را از هر بحثی در مورد موسیقی دور نگه میدارد.
عشقش فقط فوتبال است. عشق هر سهشان فوتبال است.
سه تا نوجوان ١٦ ساله که از تمرین برگشتهاند و بیرون متروی بخارایی در محله خزانه میگویند که آرزویشان رسیدن به تیم ملی است.
رضا، متین و سعید هیچ کدام تا به حال کنسرت نرفتهاند، موسیقی برای آنها همانی است که توی گوشیهاشان پیدا میشود: مسعود جلیلی، حامد پهلان، موسیقی پاپ و رپ. به قول رضا هیچوقت «شرایطش» نبوده که توی سالن بنشینند و موسیقی بشنوند: «اما خیلی دلم میخواهد کنسرت بروم.»
بهار، آرایشگاه کوچکی در محله خزانه دارد، از آن آرایشگاههایی که همسطح پیادهرو کنار مثلا یک بقالی جا خوش کردهاند و فاصلهشان با خیابان یک در شیشهای است و پردهای ضخیم و قرمز رنگ.
روی شیشههای بیرون مغازه نوشته مش و رنگ و آرایش عروس اما مشتری ندارد: «شاید دیگر پول ندارند که بیایند آرایشگاه.
عروسی هم در کار نیست که آرایش عروس لازمشان شود.
یک ابرو برداشتن و بندانداختن صورت میماند که آن را هم خودشان برای هم انجام میدهند، همسایه برای همسایه، خواهر برای خواهر. برای همین دیگر مشتری چندانی نیست.»
بهار ٣٥ ساله احتمالا از سر احتیاط تا نام موسیقی را میشنود، میگوید: «من اصلا تو این خطها نیستم.»
موسیقی گوش نمیکنید؟ «نه، اصلا!» شجریانِ پسر را نمیشناسد اما اسم شجریانِ پدر به گوشش خورده.
کمی که یخش آب میشود و شرح پیشنهاد همایون (که نمیشناسد) را میشنود با خنده و بیمکث میگوید: «بله که میروم. برای روح و روانم هم شده دوست دارم بروم. »
بهار به قول خودش آنقدر مشغولیت زندگی دارد که اصلا به فکرش هم خطور نکرده که کنسرت برود.
پسر نوجوانش اما مدام مشغول موسیقی شنیدن است: «نمیدانم کی، از همین خواننده جدیدها و چرتو پرتها گوش میکنه!»
چند مغازه آنطرفتر از آرایشگاه، نازنین ٣٧ ساله خیاطی دارد.
«بهنام بانی و حمید هیراد» اینها خوانندههایی هستند که بیشتر میشناسد و کارهایشان را گوش میکند.
«حالا کنسرت را جمعه میگذارند؟» چون اگر کارش اجازه دهد دوست دارد کنسرت برود، دختر نوجوانش را هم میبرد، خیلی فرقی نمیکند خواننده این کنسرت چه کسی باشد. «اووووو سالها قبل بود که رفتم کنسرت.» کنسرت کی؟ میزند زیر خنده: «اینجا نرفتم، کنسرت ... بود.»
حال استاد چطور است؟
در دل محله خزانه فضای سبز که نه، یک باغچه خیلی بزرگ است با درختهای توت.
سایه درختها کافی است که سر ظهر چله تابستان باغچه تبدیل شود به پاتوق بازنشستههای محله.
کاظم ٥٨ ساله و بازنشسته صنایع بستهبندی بیشتر اهل موسیقیهای قدیمی است.
محمدرضا شجریان را البته میشناسد: «پسرش هم کنسرت بگذارد میرویم. چرا نرویم؟ اینها افتخار کشورند. » اما جز این دیگر چندان دل و دماغی برای موسیقی شنیدن ندارد: «از همه خوانندههای قدیمی نوار کاست دارم.» بعد کف دو دستش را با فاصله قابلتوجهی از هم نگه میدارد و میگوید: «اینهوا کاست دارم. اما دیگر اینقدر گرفتاری هست که گوش نمیکنم. ولی اگر همچین فرصتی پیش بیاید حتما میرویم... اگر بگذارند.»
دو نفر دیگری که لبه باغچه نشستهاند به تایید سر تکان میدهند: «روزنامهها نوشته بودند که دیگر ساز را توی پارکها نمیشود برد، فکر نمیکنم بگذارند.»
محمد ٦٣ ساله هم بازنشسته است: «معلوم است که میروم. الان مردم روحیه ندارند، سرگرمی ندارند. اگر کنسرت بگذارند حتما در روحیه همه تاثیر دارد.» در این جمع تنها کسی است که کنسرت رفته، همین چند وقت پیش. هرچه فکر میکند یادش نمیآید کنسرت کی: «برادرش از آهنگسازهای قدیمی بود، اسمش...» بعد انگشتهایش را روی کلیدهای فرضی به حرکت درمیآورد: «پیانو میزد... اسمش... یادم نیست! بله موسیقی بگذارند برای روحیه مردم خیلی خوب است.»
کاظم دوباره صحبت را دست میگیرد: «مخصوصا روحیه بازنشستهها. همین آقای نوبخت گفته بود ١٨ درصد افزایش حقوق میدهیم، آنقدر سروتهاش را زدند که رسید به ١٢ درصد.» و باز نوبت محمد است: «همین آقای اکبری را ببین افسردگی گرفته! اگر کنسرت بگذارند میبریمش کمی حال و هوا عوض کند.»
آقای اکبری نفر سوم است که بین محمد و کاظم نشسته و یک تکه پارچه زرشکی را دور انگشتهایش میپیچاند و باز میکند، میپیچاند و باز میکند و بعد با لحنی شمرده وارد بحث میشود: «همین الان فکر کنید که من مریضم. یک مسکن به من تزریق میکنند، چه میشود؟ دو سه ساعت دردم آرام میشود. این قضیه مشکلات و کنسرت هم همین است. مشکل باید اساسی حل شود. » پارچه زرشکی را از دور انگشتش باز کرده و حالا توی مشتش میفشارد: «من ٤٠ سال است که آواز شجریان گوش میکنم. پسرش هم خوب است، دخترش هم خوب است اما مشکل ما این نیست که پسرش بیاید کف خیابان کنسرت بگذارد یا نه، این به مشکل خوردن کسی مثل استاد شجریان باید حل شود تا در روحیه ما تغییر و تحول پیدا شود.» حالا حضور خبرنگار را فراموش میکنند و میزگردی کوتاه شکل میگیرد:
کاظم: «اما آقای اکبری! چیزی که از دستش برمیآید را پیشنهاد داده، کار دیگری از دستش برنمیآید.»
آقای اکبری: «من عرض کردم که اینها همه مسکن است و بعدا باز به همان درد برمیگردیم.
من فکر نمیکنم این مسکن برای من مفید باشد. من به دنبال کسی هستم که برای رفع مریضیام چارهای پیدا کند. کنسرت بگذارد میروم اما میدانم که تسکین موقت است.»
محمد: «اگر بگذارند... نمیگذارند!»
بعد نوبت سوالها میرسد: «خانم حالا کی کنسرت میگذارند؟ کجا کنسرت میگذارند؟»، «خانم شما که خبر دارید، حال استاد چطور است؟»
خنده و فراموشی
«به زندهرودش سلامی ز چشم ما رسانی...» همراه صدای سالار عقیلی به سمت بیست متری جوادیه میراند.
«بله خیلی سال قبل کنسرت آقای افتخاری رفتهام. الان هم بیشتر کارهای استاد شجریان را گوش میکنم. خدا بیامرزد ایرج بسطامی را، صدای او را هم خیلی دوست دارم.»
پرویز ٦٥ ساله ساکن محله خانیآباد است اما میگوید این کنسرتی که حرفش هست هر جا که باشد خودش را میرساند: «یک بحرانی هست که ما ناخواسته با آن درگیر شدهایم. هیچ راهی نداریم جز اینکه با همبستگی از بحران بگذریم. این کنسرتی که میگویید خودش باعث میشود دور هم جمع شویم و چند ساعتی از این درددلهایی که داریم خلاص شویم. به همه سخت میگذرد، درد مال همه جامعه است و هر کسی به هر اندازهای که میتواند باید کاری کند. آدم اگر یک ساعت هم بتواند دل مردم را بهخصوص مردم جنوب شهر را شاد کند به نظرم بهشت را برای خودش خریده. » ماشین با صدای تکنوازی سنتور سر بازارچه جوادیه متوقف میشود.
زندگیاش صبح تا شب پای اینرو و آن رو شدن فلافلها میگذرد.
برای حسین ٥٠ ساله، بود و نبود کنسرت چه خیابانی و رایگان باشد چه نباشد فرقی ندارد. از ٩ صبح تا ٢ نیمه شب با خیارشور و نانهای ساندویچی دمخور است و جواب همه سوالها را با «کار دارم.» میدهد. تا به حال کنسرت رفتهاید؟ «نه، کار دارم.» کنسرت رایگان هم باشد نمیروید؟ «نه کار دارم.» موسیقی گوش میکنید: «نه، کار دارم. » گفتوگو حدود ٤٥ ثانیه طول میکشد، حسین آقا کار دارد.
صدای مبهم «خانم ه» از طبقه دوم یکی از ساختمانهای قدیمی بازارچه جوادیه میآید و مادر و دختری که از آن حوالی میگذرند از انگشتشمار کسانی هستند که سر ظهر از کنار کرکره پایین مغازهها میگذرند. «میدانم که خواننده است، پسرش را اما نمیشناسم.»
مریمِ ٤١ ساله میخندد و بعد اسم چند نفر از خوانندههای قدیمی را میبرد: «صدای آنها را زیاد گوش میکنم.»
میگوید اینقدر گرفتاری دارد که دیگر به کنسرت رفتن فکر نمیکند: «یکسری برنامه توی پارک گذاشته بودند، آنها را رفتهام.»
دخترش اضافه میکند: «کنسرت تا به حال پیش نیامده.» و مریم ادامه میدهد: «پول کنسرت برای خانوادههای پایین زیاد است.»
یک نوجوان ١٥ ساله هم دارد که به قول خودش عاشق «اینجور چیزها» است بعد اما اضافه میکند: «البته بچههام بیشتر آهنگای خارجیا (خارجی) گوش میکنند.
اینکه جوانها دوست دارند... همین رپ مپ.» و باز میخندد. «دو ساعت هم دو ساعت است. آدم غمهایش یادش میرود هرچند غمهای ما که تمامی ندارند.» و وقتی از بیپایان بودن غمها میگوید هم باز رد خنده روی صورتش پیداست.
مادر و دختر اگر کنسرت رایگانی در کار باشد و نزدیک به آنها حتما میروند، مهم نیست خواننده را بشناسند یا نه، مهم فقط دو ساعت فراموش کردن است.
برای تتلو مرخصی هم میگیرم
«اصلا بحث پولی بودن و رایگان بودن نیست. مردم همه فکرشان درگیر است.» یعنی اگر کنسرت در همین محله جوادیه هم برگزار شود باز نمیرود؟ «نه!»
حمید ٢٥ ساله لابهلای صدای قلقل قلیانها در مورد وضعیت بد کسبوکار حرف میزند.
کارمند حراست یک شرکت است که در همین یکی دو ماه گذشته ٢٥ نفر از نیروهایش را تعدیل کرده و خودش هم نمیداند تا کی میتواند به بودن این کار دل خوش کند: «مردم اگر حالشان خوب بود و درآمدشان به راه بود کنسرت هم میرفتند اما الان فکر نمیکنم کسی استقبال کند.» موسیقی دوست دارد اما تا به حال کنسرت نرفته.
سعید ٣٣ ساله در همین قهوهخانه کار میکند، از میان رشتههای آویزان نی قلیان که سر هر کدامش در دست یکی از آدمهای دور میز است، کمی سرک میکشد که حرفش را بزند: «بابا مردم اصلا حوصله ندارند! پول کنسرت چقدر است؟ صد تومن بیشتر؟ ولی حوصلهاش نیست.» در این جمع به نظر تنها کسی است که تجربه کنسرت رفتن داشته اما نه در ایران، کنسرت ... در مالزی.
صحبت از خوانندههای مورد علاقه که میشود حمید سر حوصله میآید: «تتلو و حمید هیراد» بعد دوباره تاکید میکند که خیلی اهل موسیقی است اما فکرش درگیر است و فایده ندارد اگر آدم توی کنسرت هم فکرش درگیر کار و درآمد باشد. البته مشکلش با آن کنسرتی که حرفش شد فقط این نیست: «کلا فکر نمیکنم جوانها خیلی استقبال کنند، شجریان را بیشتر سن وسالدارها گوش میکنند.» بعد که این تاکید دوباره را میشنود که منظور پسرِ محمدرضا شجریان است، میگوید: «خب مثل پدرش میخواند که! چه فرقی میکند؟» و دوباره برمیگردد سراغ خواننده مورد علاقهاش: «اما اگر امیر تتلو کنسرت بگذارد، شده از کارم هم مرخصی میگیرم و میروم.»
سعید دوباره از بین نیهای قلیان سرک میکشد و با تردید میپرسد: «اصلا مگر به کنسرت خیابانی مجوز میدهند؟ »
بگویید بیاید میدان راهآهن
جمله «قرار است کنسرت خیابانی... » تمام نشده با هیجان میپرسد: «اینجا؟» بقیه میخندند. از همان جمع میپرسد: «شجری؟» بهش میگویند: شجریان. محمدرسول جواب چند سالهای؟ را با «میخوام برم پنجم» میدهد.
انگار نه انگار که بقیه مردهایی که پشت نیمکتهای پاتوق نیرو و املت و چای دور میدان راهآهن نشستهاند هر کدام ١٠، ٢٠سال از او بزرگترند. انگار این جمع هم قرار است بروند کلاس پنجم که اینقدر راحت و خودمانی با آنها حرف میزند. محمدرسول نه همایون شجریان را میشناسد نه در مورد موسیقی چیز زیادی میداند، فقط کلی سوال دارد. حس کرده اتفاقی قرار است در نزدیکیاش رخ دهد و میخواهد همهچیز را بداند: «کنسرت شبانهروزی؟» نه شاید دو ساعت، «هر روز دو ساعت؟» نه دیگه فقط یک روز، دو ساعت.
شهرام ٣٩ ساله، تعمیرکار یخچال که بعد از شنیدن شرح ماجرا با گفتن «ای جان!» از پیشنهاد همایون شجریان استقبال کرده بود هم سوال دارد: «حالا کِی هست؟ کجا هست؟» هنوز معلوم نیست.بعد تکتک یادشان میآید که چقدر درگیر کارند. مجید کارگر یکی از همین قهوهخانههای کوچک میدان راهآهن است، از ساعت ٤ صبح مغازه را باز میکنند تا ١٢ شب: «دو ساعت هم باشه کی رو بگذارم جای خودم؟»
بعد حاجعلی ٥٠ ساله که در همین مغازه کار میکند پیشنهاد میدهد: «بگید بیاد همینجا. » یکی شان درختهای روبروی مغازه را نشان میدهد که چقدر با صفا است و مردم میتوانند بیایند در همین میدان راه آهن: «جا هم زیاده. » از این جمع کسی تا به حال داخل سالن کنسرت را ندیده، کار دارند، بلیت گران است، همان حرفی که بقیه هم گفته بودند. اما همهشان دلشان میخواهد این کنسرت را بروند و از نظرشان: «بله که حال همه خوب میشود.»
حاجعلی دوباره میگوید: «الان یکی توی خیابان ساز بزند همه دورش جمع میشوند. همین دیروز اینجا ساز آذری میزدند مردم جمع شدند، دست و پایی هم تکان دادند.»
محمدرسول به بچه یک و نیم سالهای که از اول حرفها آرام توی کالسکهاش نشسته بود و فقط جمع را نگاه میکرد اشاره میکند: «حتی اینم... » و دستهایش را در هوا تکان میدهد. بعد شهرام دوباره میپرسد: «کِی هست حالا؟» هنوز معلوم نیست. هنوز معلوم نیست که کنسرتی در کار باشد. معلوم نیست که پیشنهادی که از یک پست اینستاگرامی شروع شد و بعد پای شورای شهر و شهرداری را به میان کشید از پیچ و خم مجوز رد میشود یا نه.
هنوز معلوم نیست خیابان قرار است برای ساعتی هم که شده تبدیل شود به صحنه کنسرت یا نه. اما جمع زیادی از کسانی که تا به حال کنسرت نرفتهاند برای آن روزی که شاید بیاید آمادهاند.
اهالی قهوهخانه میدان راهآهن شماره میدهند که از روز و محل برگزاری کنسرت با خبر شوند. مجید میگوید: «به من خبر بده، من همه راهآهن را خبردار میکنم.»
«من ٤٠ سال است که آواز شجریان گوش میکنم. پسرش هم خوب است، دخترش هم خوب است اما مشکل ما این نیست که پسرش بیاید کف خیابان کنسرت بگذارد یا نه، شما میبینید که خود شجریان بزرگ برای کارش به مشکل خورده، این به مشکل خوردن کسی مثل شجریان باید حل شود تا در روحیه ما تغییر و تحول پیدا شود.»
«یک بحرانی هست که ما ناخواسته با آن درگیر شدهایم. هیچ راهی نداریم جز اینکه با همبستگی از بحران بگذریم.
این کنسرتی که میگویید خودش باعث میشود دور هم جمع شویم و چند ساعتی از این درددلهایی که داریم خلاص شویم. به همه سخت میگذرد، درد مال همه جامعه است و هر کسی به هر اندازهای که میتواند باید کاری کند. آدم اگر یک ساعت هم بتواند دل مردم را بهخصوص مردم جنوب شهر را شاد کند به نظرم بهشت را برای خودش خریده. »
همهشان دلشان میخواهد این کنسرت را بروند و از نظرشان: «بله که حال همه خوب میشود.»
حاجعلی دوباره میگوید: «الان یکی توی خیابان ساز بزند همه دورش جمع میشوند.
همین دیروز اینجا ساز آذری میزدند مردم جمع شدند، دست و پایی هم تکان دادند.» محمدرسول به بچه یک و نیم سالهای که از اول حرفها آرام توی کالسکهاش نشسته بود و فقط جمع را نگاه میکرد اشاره میکند: «حتی اینم... » و دستهایش را در هوا تکان میدهد.
روزنامه اعتماد
1735
مغازهداران و عابران ایستادهاند به تماشا و بعضی هم به پایکوبی.
«ما با همین هم خوشیم چه رسد به کنسرت!»
در خزانه کسی پرسیده بود: «ساز که توی پارک هم قدغن است، چطور میخواهند توی خیابان کنسرت بگذارند؟»
در جوادیه یکی با خنده گفت: «فقط تتلو!»
وقتی همایون شجریان در پست اینستاگرامیاش از سیاوشی گفت که دارد از آتش میگذرد و پیشنهاد داد مردم تهران را به کنسرت خیابانی رایگان مهمان کند تا «شاید دلمان در کنار یکدیگر آرام گیرد»، کلاههای بسیاری در فضای مجازی به افتخارش به هوا پرتاب شد.
شورای شهر به سرعت پشت این پیشنهاد ایستاد و حجت نظری، عضو شورا توصیه کرد که «کنسرت او در مناطق جنوبی شهر تهران اجرا شود. »
اینجا بخشی از جنوب شهر تهران است. اما گویی صدای پست اینستاگرامی همایون به مردم خزانه، جوادیه و میدان راهآهن نرسیده است؛ بگذریم که بعضیهاشان اصلا او را نمیشناسند.
خیلیها تنها کنسرتی که تجربه کردهاند همین سازهای تک و سرگردان کنار پیادهرو بوده که آن هم قدغن است و بیهوا جمعشان کردهاند.
اما نقطه مشترک تمام این آدمها همان «یک ساعت از فکر و دغدغه دور شویم» است.
برخی از آدمهای این گزارش در عملی شدن پیشنهاد کنسرت خیابانی تردید دارند، برخی خوشبینند، گروهی فکر میکنند تاثیر میگذارد،گروهی فکر میکنند بیفایده است،
بعضیهایشان همایون شجریان را میشناسند، بعضیهایشان نه.
تمامی آدمهای این گزارش اما موسیقی دوست دارند.
برای خیلیهاشان موسیقی اگر رنگی از شش و هشت هم داشته باشد که چه بهتر.
در میدان راهآهن مجید رو به پسرکی که سرک کشیده توی قهوهخانه کوچک میگوید: «کنسرت میذارن، قراره بری وسط.»
«اسمش آشناست!»
«کی؟»
«میگه همایون شجریان.»
«آره میشناسم.»
متین و رضا کنار هم ایستادهاند و متین انگار که فقط خودش صدای دوستش را شنیده باشد به رضا اشاره میکند: «این میشناسه.»
هیچکدامشان خبر پیشنهاد همایون را نشنیدهاند اما کنسرت را هر وقت که باشد میروند.
متین نزدیک خانه خودشان را پیشنهاد میدهد: «ما نزدیک دریاچه خلیج فارسیم، اونجا کنسرت بذاره.»
گفتی که همایون را نمیشناسی: «خب میرم کنسرت که بشناسمش!»
سعید دوست دیگری است که کناری ایستاده و خودش را از هر بحثی در مورد موسیقی دور نگه میدارد.
عشقش فقط فوتبال است. عشق هر سهشان فوتبال است.
سه تا نوجوان ١٦ ساله که از تمرین برگشتهاند و بیرون متروی بخارایی در محله خزانه میگویند که آرزویشان رسیدن به تیم ملی است.
رضا، متین و سعید هیچ کدام تا به حال کنسرت نرفتهاند، موسیقی برای آنها همانی است که توی گوشیهاشان پیدا میشود: مسعود جلیلی، حامد پهلان، موسیقی پاپ و رپ. به قول رضا هیچوقت «شرایطش» نبوده که توی سالن بنشینند و موسیقی بشنوند: «اما خیلی دلم میخواهد کنسرت بروم.»
بهار، آرایشگاه کوچکی در محله خزانه دارد، از آن آرایشگاههایی که همسطح پیادهرو کنار مثلا یک بقالی جا خوش کردهاند و فاصلهشان با خیابان یک در شیشهای است و پردهای ضخیم و قرمز رنگ.
روی شیشههای بیرون مغازه نوشته مش و رنگ و آرایش عروس اما مشتری ندارد: «شاید دیگر پول ندارند که بیایند آرایشگاه.
عروسی هم در کار نیست که آرایش عروس لازمشان شود.
یک ابرو برداشتن و بندانداختن صورت میماند که آن را هم خودشان برای هم انجام میدهند، همسایه برای همسایه، خواهر برای خواهر. برای همین دیگر مشتری چندانی نیست.»
بهار ٣٥ ساله احتمالا از سر احتیاط تا نام موسیقی را میشنود، میگوید: «من اصلا تو این خطها نیستم.»
موسیقی گوش نمیکنید؟ «نه، اصلا!» شجریانِ پسر را نمیشناسد اما اسم شجریانِ پدر به گوشش خورده.
کمی که یخش آب میشود و شرح پیشنهاد همایون (که نمیشناسد) را میشنود با خنده و بیمکث میگوید: «بله که میروم. برای روح و روانم هم شده دوست دارم بروم. »
بهار به قول خودش آنقدر مشغولیت زندگی دارد که اصلا به فکرش هم خطور نکرده که کنسرت برود.
پسر نوجوانش اما مدام مشغول موسیقی شنیدن است: «نمیدانم کی، از همین خواننده جدیدها و چرتو پرتها گوش میکنه!»
چند مغازه آنطرفتر از آرایشگاه، نازنین ٣٧ ساله خیاطی دارد.
«بهنام بانی و حمید هیراد» اینها خوانندههایی هستند که بیشتر میشناسد و کارهایشان را گوش میکند.
«حالا کنسرت را جمعه میگذارند؟» چون اگر کارش اجازه دهد دوست دارد کنسرت برود، دختر نوجوانش را هم میبرد، خیلی فرقی نمیکند خواننده این کنسرت چه کسی باشد. «اووووو سالها قبل بود که رفتم کنسرت.» کنسرت کی؟ میزند زیر خنده: «اینجا نرفتم، کنسرت ... بود.»
حال استاد چطور است؟
در دل محله خزانه فضای سبز که نه، یک باغچه خیلی بزرگ است با درختهای توت.
سایه درختها کافی است که سر ظهر چله تابستان باغچه تبدیل شود به پاتوق بازنشستههای محله.
کاظم ٥٨ ساله و بازنشسته صنایع بستهبندی بیشتر اهل موسیقیهای قدیمی است.
محمدرضا شجریان را البته میشناسد: «پسرش هم کنسرت بگذارد میرویم. چرا نرویم؟ اینها افتخار کشورند. » اما جز این دیگر چندان دل و دماغی برای موسیقی شنیدن ندارد: «از همه خوانندههای قدیمی نوار کاست دارم.» بعد کف دو دستش را با فاصله قابلتوجهی از هم نگه میدارد و میگوید: «اینهوا کاست دارم. اما دیگر اینقدر گرفتاری هست که گوش نمیکنم. ولی اگر همچین فرصتی پیش بیاید حتما میرویم... اگر بگذارند.»
دو نفر دیگری که لبه باغچه نشستهاند به تایید سر تکان میدهند: «روزنامهها نوشته بودند که دیگر ساز را توی پارکها نمیشود برد، فکر نمیکنم بگذارند.»
محمد ٦٣ ساله هم بازنشسته است: «معلوم است که میروم. الان مردم روحیه ندارند، سرگرمی ندارند. اگر کنسرت بگذارند حتما در روحیه همه تاثیر دارد.» در این جمع تنها کسی است که کنسرت رفته، همین چند وقت پیش. هرچه فکر میکند یادش نمیآید کنسرت کی: «برادرش از آهنگسازهای قدیمی بود، اسمش...» بعد انگشتهایش را روی کلیدهای فرضی به حرکت درمیآورد: «پیانو میزد... اسمش... یادم نیست! بله موسیقی بگذارند برای روحیه مردم خیلی خوب است.»
کاظم دوباره صحبت را دست میگیرد: «مخصوصا روحیه بازنشستهها. همین آقای نوبخت گفته بود ١٨ درصد افزایش حقوق میدهیم، آنقدر سروتهاش را زدند که رسید به ١٢ درصد.» و باز نوبت محمد است: «همین آقای اکبری را ببین افسردگی گرفته! اگر کنسرت بگذارند میبریمش کمی حال و هوا عوض کند.»
آقای اکبری نفر سوم است که بین محمد و کاظم نشسته و یک تکه پارچه زرشکی را دور انگشتهایش میپیچاند و باز میکند، میپیچاند و باز میکند و بعد با لحنی شمرده وارد بحث میشود: «همین الان فکر کنید که من مریضم. یک مسکن به من تزریق میکنند، چه میشود؟ دو سه ساعت دردم آرام میشود. این قضیه مشکلات و کنسرت هم همین است. مشکل باید اساسی حل شود. » پارچه زرشکی را از دور انگشتش باز کرده و حالا توی مشتش میفشارد: «من ٤٠ سال است که آواز شجریان گوش میکنم. پسرش هم خوب است، دخترش هم خوب است اما مشکل ما این نیست که پسرش بیاید کف خیابان کنسرت بگذارد یا نه، این به مشکل خوردن کسی مثل استاد شجریان باید حل شود تا در روحیه ما تغییر و تحول پیدا شود.» حالا حضور خبرنگار را فراموش میکنند و میزگردی کوتاه شکل میگیرد:
کاظم: «اما آقای اکبری! چیزی که از دستش برمیآید را پیشنهاد داده، کار دیگری از دستش برنمیآید.»
آقای اکبری: «من عرض کردم که اینها همه مسکن است و بعدا باز به همان درد برمیگردیم.
من فکر نمیکنم این مسکن برای من مفید باشد. من به دنبال کسی هستم که برای رفع مریضیام چارهای پیدا کند. کنسرت بگذارد میروم اما میدانم که تسکین موقت است.»
محمد: «اگر بگذارند... نمیگذارند!»
بعد نوبت سوالها میرسد: «خانم حالا کی کنسرت میگذارند؟ کجا کنسرت میگذارند؟»، «خانم شما که خبر دارید، حال استاد چطور است؟»
خنده و فراموشی
«به زندهرودش سلامی ز چشم ما رسانی...» همراه صدای سالار عقیلی به سمت بیست متری جوادیه میراند.
«بله خیلی سال قبل کنسرت آقای افتخاری رفتهام. الان هم بیشتر کارهای استاد شجریان را گوش میکنم. خدا بیامرزد ایرج بسطامی را، صدای او را هم خیلی دوست دارم.»
پرویز ٦٥ ساله ساکن محله خانیآباد است اما میگوید این کنسرتی که حرفش هست هر جا که باشد خودش را میرساند: «یک بحرانی هست که ما ناخواسته با آن درگیر شدهایم. هیچ راهی نداریم جز اینکه با همبستگی از بحران بگذریم. این کنسرتی که میگویید خودش باعث میشود دور هم جمع شویم و چند ساعتی از این درددلهایی که داریم خلاص شویم. به همه سخت میگذرد، درد مال همه جامعه است و هر کسی به هر اندازهای که میتواند باید کاری کند. آدم اگر یک ساعت هم بتواند دل مردم را بهخصوص مردم جنوب شهر را شاد کند به نظرم بهشت را برای خودش خریده. » ماشین با صدای تکنوازی سنتور سر بازارچه جوادیه متوقف میشود.
زندگیاش صبح تا شب پای اینرو و آن رو شدن فلافلها میگذرد.
برای حسین ٥٠ ساله، بود و نبود کنسرت چه خیابانی و رایگان باشد چه نباشد فرقی ندارد. از ٩ صبح تا ٢ نیمه شب با خیارشور و نانهای ساندویچی دمخور است و جواب همه سوالها را با «کار دارم.» میدهد. تا به حال کنسرت رفتهاید؟ «نه، کار دارم.» کنسرت رایگان هم باشد نمیروید؟ «نه کار دارم.» موسیقی گوش میکنید: «نه، کار دارم. » گفتوگو حدود ٤٥ ثانیه طول میکشد، حسین آقا کار دارد.
صدای مبهم «خانم ه» از طبقه دوم یکی از ساختمانهای قدیمی بازارچه جوادیه میآید و مادر و دختری که از آن حوالی میگذرند از انگشتشمار کسانی هستند که سر ظهر از کنار کرکره پایین مغازهها میگذرند. «میدانم که خواننده است، پسرش را اما نمیشناسم.»
مریمِ ٤١ ساله میخندد و بعد اسم چند نفر از خوانندههای قدیمی را میبرد: «صدای آنها را زیاد گوش میکنم.»
میگوید اینقدر گرفتاری دارد که دیگر به کنسرت رفتن فکر نمیکند: «یکسری برنامه توی پارک گذاشته بودند، آنها را رفتهام.»
دخترش اضافه میکند: «کنسرت تا به حال پیش نیامده.» و مریم ادامه میدهد: «پول کنسرت برای خانوادههای پایین زیاد است.»
یک نوجوان ١٥ ساله هم دارد که به قول خودش عاشق «اینجور چیزها» است بعد اما اضافه میکند: «البته بچههام بیشتر آهنگای خارجیا (خارجی) گوش میکنند.
اینکه جوانها دوست دارند... همین رپ مپ.» و باز میخندد. «دو ساعت هم دو ساعت است. آدم غمهایش یادش میرود هرچند غمهای ما که تمامی ندارند.» و وقتی از بیپایان بودن غمها میگوید هم باز رد خنده روی صورتش پیداست.
مادر و دختر اگر کنسرت رایگانی در کار باشد و نزدیک به آنها حتما میروند، مهم نیست خواننده را بشناسند یا نه، مهم فقط دو ساعت فراموش کردن است.
برای تتلو مرخصی هم میگیرم
«اصلا بحث پولی بودن و رایگان بودن نیست. مردم همه فکرشان درگیر است.» یعنی اگر کنسرت در همین محله جوادیه هم برگزار شود باز نمیرود؟ «نه!»
حمید ٢٥ ساله لابهلای صدای قلقل قلیانها در مورد وضعیت بد کسبوکار حرف میزند.
کارمند حراست یک شرکت است که در همین یکی دو ماه گذشته ٢٥ نفر از نیروهایش را تعدیل کرده و خودش هم نمیداند تا کی میتواند به بودن این کار دل خوش کند: «مردم اگر حالشان خوب بود و درآمدشان به راه بود کنسرت هم میرفتند اما الان فکر نمیکنم کسی استقبال کند.» موسیقی دوست دارد اما تا به حال کنسرت نرفته.
سعید ٣٣ ساله در همین قهوهخانه کار میکند، از میان رشتههای آویزان نی قلیان که سر هر کدامش در دست یکی از آدمهای دور میز است، کمی سرک میکشد که حرفش را بزند: «بابا مردم اصلا حوصله ندارند! پول کنسرت چقدر است؟ صد تومن بیشتر؟ ولی حوصلهاش نیست.» در این جمع به نظر تنها کسی است که تجربه کنسرت رفتن داشته اما نه در ایران، کنسرت ... در مالزی.
صحبت از خوانندههای مورد علاقه که میشود حمید سر حوصله میآید: «تتلو و حمید هیراد» بعد دوباره تاکید میکند که خیلی اهل موسیقی است اما فکرش درگیر است و فایده ندارد اگر آدم توی کنسرت هم فکرش درگیر کار و درآمد باشد. البته مشکلش با آن کنسرتی که حرفش شد فقط این نیست: «کلا فکر نمیکنم جوانها خیلی استقبال کنند، شجریان را بیشتر سن وسالدارها گوش میکنند.» بعد که این تاکید دوباره را میشنود که منظور پسرِ محمدرضا شجریان است، میگوید: «خب مثل پدرش میخواند که! چه فرقی میکند؟» و دوباره برمیگردد سراغ خواننده مورد علاقهاش: «اما اگر امیر تتلو کنسرت بگذارد، شده از کارم هم مرخصی میگیرم و میروم.»
سعید دوباره از بین نیهای قلیان سرک میکشد و با تردید میپرسد: «اصلا مگر به کنسرت خیابانی مجوز میدهند؟ »
بگویید بیاید میدان راهآهن
جمله «قرار است کنسرت خیابانی... » تمام نشده با هیجان میپرسد: «اینجا؟» بقیه میخندند. از همان جمع میپرسد: «شجری؟» بهش میگویند: شجریان. محمدرسول جواب چند سالهای؟ را با «میخوام برم پنجم» میدهد.
انگار نه انگار که بقیه مردهایی که پشت نیمکتهای پاتوق نیرو و املت و چای دور میدان راهآهن نشستهاند هر کدام ١٠، ٢٠سال از او بزرگترند. انگار این جمع هم قرار است بروند کلاس پنجم که اینقدر راحت و خودمانی با آنها حرف میزند. محمدرسول نه همایون شجریان را میشناسد نه در مورد موسیقی چیز زیادی میداند، فقط کلی سوال دارد. حس کرده اتفاقی قرار است در نزدیکیاش رخ دهد و میخواهد همهچیز را بداند: «کنسرت شبانهروزی؟» نه شاید دو ساعت، «هر روز دو ساعت؟» نه دیگه فقط یک روز، دو ساعت.
شهرام ٣٩ ساله، تعمیرکار یخچال که بعد از شنیدن شرح ماجرا با گفتن «ای جان!» از پیشنهاد همایون شجریان استقبال کرده بود هم سوال دارد: «حالا کِی هست؟ کجا هست؟» هنوز معلوم نیست.بعد تکتک یادشان میآید که چقدر درگیر کارند. مجید کارگر یکی از همین قهوهخانههای کوچک میدان راهآهن است، از ساعت ٤ صبح مغازه را باز میکنند تا ١٢ شب: «دو ساعت هم باشه کی رو بگذارم جای خودم؟»
بعد حاجعلی ٥٠ ساله که در همین مغازه کار میکند پیشنهاد میدهد: «بگید بیاد همینجا. » یکی شان درختهای روبروی مغازه را نشان میدهد که چقدر با صفا است و مردم میتوانند بیایند در همین میدان راه آهن: «جا هم زیاده. » از این جمع کسی تا به حال داخل سالن کنسرت را ندیده، کار دارند، بلیت گران است، همان حرفی که بقیه هم گفته بودند. اما همهشان دلشان میخواهد این کنسرت را بروند و از نظرشان: «بله که حال همه خوب میشود.»
حاجعلی دوباره میگوید: «الان یکی توی خیابان ساز بزند همه دورش جمع میشوند. همین دیروز اینجا ساز آذری میزدند مردم جمع شدند، دست و پایی هم تکان دادند.»
محمدرسول به بچه یک و نیم سالهای که از اول حرفها آرام توی کالسکهاش نشسته بود و فقط جمع را نگاه میکرد اشاره میکند: «حتی اینم... » و دستهایش را در هوا تکان میدهد. بعد شهرام دوباره میپرسد: «کِی هست حالا؟» هنوز معلوم نیست. هنوز معلوم نیست که کنسرتی در کار باشد. معلوم نیست که پیشنهادی که از یک پست اینستاگرامی شروع شد و بعد پای شورای شهر و شهرداری را به میان کشید از پیچ و خم مجوز رد میشود یا نه.
هنوز معلوم نیست خیابان قرار است برای ساعتی هم که شده تبدیل شود به صحنه کنسرت یا نه. اما جمع زیادی از کسانی که تا به حال کنسرت نرفتهاند برای آن روزی که شاید بیاید آمادهاند.
اهالی قهوهخانه میدان راهآهن شماره میدهند که از روز و محل برگزاری کنسرت با خبر شوند. مجید میگوید: «به من خبر بده، من همه راهآهن را خبردار میکنم.»
«من ٤٠ سال است که آواز شجریان گوش میکنم. پسرش هم خوب است، دخترش هم خوب است اما مشکل ما این نیست که پسرش بیاید کف خیابان کنسرت بگذارد یا نه، شما میبینید که خود شجریان بزرگ برای کارش به مشکل خورده، این به مشکل خوردن کسی مثل شجریان باید حل شود تا در روحیه ما تغییر و تحول پیدا شود.»
«یک بحرانی هست که ما ناخواسته با آن درگیر شدهایم. هیچ راهی نداریم جز اینکه با همبستگی از بحران بگذریم.
این کنسرتی که میگویید خودش باعث میشود دور هم جمع شویم و چند ساعتی از این درددلهایی که داریم خلاص شویم. به همه سخت میگذرد، درد مال همه جامعه است و هر کسی به هر اندازهای که میتواند باید کاری کند. آدم اگر یک ساعت هم بتواند دل مردم را بهخصوص مردم جنوب شهر را شاد کند به نظرم بهشت را برای خودش خریده. »
همهشان دلشان میخواهد این کنسرت را بروند و از نظرشان: «بله که حال همه خوب میشود.»
حاجعلی دوباره میگوید: «الان یکی توی خیابان ساز بزند همه دورش جمع میشوند.
همین دیروز اینجا ساز آذری میزدند مردم جمع شدند، دست و پایی هم تکان دادند.» محمدرسول به بچه یک و نیم سالهای که از اول حرفها آرام توی کالسکهاش نشسته بود و فقط جمع را نگاه میکرد اشاره میکند: «حتی اینم... » و دستهایش را در هوا تکان میدهد.
روزنامه اعتماد
1735
کپی شد