در این مطلب آمده است: این روزها به هر کوچه و خیابان که قدم میگذاری، هر چند دقیقه یک بار به افرادی برمیخورید که تا کمر به داخل مخازن زبالهها خم شدهاند و با لباسهایی مندرس با دستانی چرکآلود با چشمانی جستوجوگر که با سرعت، یک به یک کیسههای زبالهها را پاره کرده و با دقتی کمنظیر به دنبال مواد بازیافتی هستند؛ در سالهای گذشته این افراد را فقط در هنگام شب میدیدید که در تاریکی و به دور از چشمان ماموران شهرداری به دنبال مواد بازیافتی بودهاند، اما حالا آفتاب نزده هر کدامشان را بر سر هر مخزنی میبینید تا به وسایل ارزشمندی که مدنظرشان است، برسند؛ ارزشمند از نظر آنها پلاستیک، فلز، کاغذ و... است.
با یک چشمانداز غالب زبالهگردها را که میبینید، کیسه بزرگی بر دوش میکشند و قامتشان زیر آن خم شده است؛ گویی ماراتنی که بین آنها برقرار است، تمامی ندارد و تنها برندگان این میدان دلالان و سودجویان یک سویه این معامله هستند که سودهای میلیاردی را به جیب میزنند و در این میان افرادی که سلامتشان در این تجارت پرسود به خطر میافتد، آحاد مردم جامعهاند که بدون آگاهی از قضایای پشتپرده از وسایل بازیافتی غیراصولی که غالبا ارزانقیمت هستند، خریداری میکنند.
طاهر پسر 15 ساله افغان که به همراه تعداد زیادی از دوستانش از شهر هرات به تهران آمده، در مورد وضعیت کارش میگوید: «برای شرکتها و سولههای بازیافت زباله کار میکنیم.
از صبح زود ما را به مکانهای مورد نظرشان میآورند و باید تا شب وسایلی را که به درد میخورد، جمع کنیم.
روزانه باید بیشتر از 50 کیلوگرم از این مواد را تحویل دهیم، در عوض به ما جای خواب میدهند و ماهیانه مبلغ ناچیزی دریافت میکنیم.
ما هم هر چند ماه یکبار دستمزدمان را برای خانوادههایمان میفرستیم.»
از او در مورد رعایت مسائل بهداشتی میپرسم و جواب میدهد: «در سولهها از بهداشت خبری نیست، همانطور که تحویل میدهیم جداسازی میشود و به همان صورت به کارگاههای بازیافت مواد ارسال میکنند.»
دوم تیرماه عقربههای ساعت 12 را نشان میداد از پلههای متروی میدان فردوسی که بالا آمدم چند متر آن طرفتر یک مخزن زباله وجود داشت؛ یک مرد با قامت و موهایی بلند به داخل آن خم شده بود و از داخل مخزن صدای به هم خوردن شیشه به گوش میرسید.
در همین حین، یک بطری در دستش بود در آن را باز کرد، انگشت چرکآلودش را به داخل آن برد و بر دهان گذاشت به ثانیه نرسید صورتش را در هم کشید، محتویاتش فاسد بود.
یکی دو قدم جلوتر خانمی با همین صحنه مواجه شد و بیاختیار دستش را به جیبش برد و دو هزار تومان به او داد.
مرد با صدایی رسا و بلند مودبانه از خانم تشکر کرد.
کمی جلوتر رفتم بوی بسیار بدی از مخزن بیرون میزد.
از همان فاصله در کنار کیسهای که پر بود از وسایلی که به نظرش به درد بخور بود! پرسیدم ایرانی هستید؟
با همان صدای بلند جواب داد: «آره خواهر.» گفتم چرا اینجا؟ جواب داد: «از بدبختی، بیپولی، رفیق بد و....»
صورتش را از مخزن زباله بالا آورد، انگار سیاهی روزگار، صورتش را سیاهتر کرده بود، فقط در این میان سفیدی چشمانش برق میزد. پرسیدم چند سال است که این کار را انجام میدهی؟ گفت: «دو، سه سالی است.»
گفتم در آمد خوبی داری؟ گفت: «نه بابا چه پولی انصاف که ندارند، به ما پول کمی میدهند اما خودشان میلیاردی به جیب میزنند.»
از او پرسیدم که چقدر سواد داری که در جواب گفت: «دیپلم دارم اما سرم توی زباله چرخ میخورد.
معتاد که شدی بیخانمان و کارتنخواب هم میشوی.»
کیسهاش پر بود از چیزهایی که برای او پول بود و سر آستین لباسش نخنما بود.
پرسیدم در آمد ماهیانهات چقدر است؟ جواب داد: «300، 400 هزار تومان؛ بستگی دارد چقدر زرنگ باشی.»
500 زبالهگرد و زندگی در سوله پسماند
این بار تصمیم گرفتم سری به منطقه شرق تهران بزنم. به یکی از شلوغترین محلههای آنجا رفتم. ابتدای خیابان که وارد شدم وانتبارهای فروش میوه قطاری پشت سر هم دوبله پارک کرده بودند، اما از پلیس و جریمه در این محله خبری نیست. شنیده بودم این محله به دپوی بزرگ پسماند نزدیک است و زبالهگردهای زیادی در رفتوآمد هستند؛ همینطور بود.
به دومین چهارراه نرسیده نوجوان 16، 17 سالهای در کنار مخزن زباله با چرخ دستیاش ایستاده بود و با سرعت در حال زیر و رو کردن زبالهها بود. نزدیکش که رسیدم بوی آزاردهندهای اطراف پخش میشد.
با عجله پرسیدم از کجا آمدهای؟ جواب داد: «از هرات.»
از درآمدش که پرسیدم شروع کرد به درددل؛ «خانم بستگی دارد روزی چند تا کیسه تحویل بدهیم شاید 30 تا 40 هزار تومان.»
پرسیدم با چه کسی زندگی میکنی؟ او که صورتش آفتاب سوخته و گرما تحملش را کم کرده بود، جوابم داد: «به همراه 500 نفر از زبالهگردهای دیگر»، گفتم نمیترسی شیء تیزی دستت را ببرد؟
گفت: «مجبورم، باید برای خانوادهام پول بفرستم، چارهای ندارم.»
داخل کیسهاش فقط کاغذ و مقوا بود، گفتم شاید این یکی تخصصی کار انجام میدهد اما دلیلش را اینطور توضیح داد که داخل کیسه هر کدام از ما هر چیزی که باشد، از آهن سبک و سنگین گرفته تا پلاستیک و شیشه همه به یک قیمت خریداری میشود؛ کیلویی 100 تومان، بعد خودشان جدا میکنند و به قیمت خیلی بالاتر میفروشند.
از آنجا که گشت و گذارش هم از این مخزن چندان فایدهای نداشت، صورتش را سریع برگرداند و عرض خیابان را برای رسیدن به مخزن بعدی با قدمهایی بلند طی کرد و رفت.
درست است که از این افراد با عناوین مختلف زبالهگرد یا زباله دزد یاد میشود اما باید واقعبینانه دید سود این زباله دزدی به جیب چه کسانی میرود که در این آشفتهبازار پردهنشینی میکنند.
از این محله که عبور کردیم در بین راه به جوانی به نام سلمان برخوردیم که او هم اهل افغانستان بود. 19
سال و سه ماه است که به ایران آمده و این کار را شروع کرده و از کار و دستمزدی که میگیرد، ناراضی است.
او ادامه میدهد ما 500 نفر هستیم اما برای هیچکدام ما شرایط بهداشتی فراهم نیست، حتی هفتهای یک بار هم نمیتوانیم از حمام استفاده کنیم.
بعد به چرخ دستیاش اشاره میکند و میگوید: «ماموران شهرداری هم هر جایی که ما را میبینند، چرخ دستی و کیسهمان را میگیرند و کتک هم میزنند؛ بعد همین چرخ دستی را به قیمت 50 تا 60 هزار تومان به خودمان میفروشند، ما این کار را حرام میدانیم!»
آدرس دپوی پسماند را که در حقیقت محل زندگیشان هم به حساب میآمد، پرسیدم، گفت نزدیک آنجا نشوید بهتر است. اطراف آنجا را بررسی کردم تا اینکه داخل زمینی بایر، کیسههای بزرگی کنار هم به صف کشیدهشده بودند.
مردی میانسال با ظاهری نسبتا چرکآلود و محاسنی بلند، کیسهها را برانداز میکرد؛ مثل اینکه حکم طلا را برایش داشت! خودش را رحیم اهل غزنی معرفی میکند و درخصوص کار و مشکلاتش میگوید: «بعد از نماز صبح از سوله خارج میشویم اما در ماه مبارک رمضان از ساعت 12 شب خارج میشدیم و تا قبل از اذان صبح بر میگشتیم، البته چون ماموران شهرداری زبالهها را تخلیه میکردند، چیزی برای ما باقی نمیماند، اما روزی هر کسی دست خداست.»
اشاره به کیسهها میکند و میگوید: «این پنج کیسه قیمتش 50 هزار تومان است، ارزش پول ایران هم کم شده، مثلا یک میلیون تومان شما میشود 10 هزار افغان ما.» بعد با ناراحتی دستانش را نشانم داد، بریده، بریده بود.
هوا هم کمکم داشت تاریک میشد و صدای اذان از مسجدی که آن نزدیکی بود بلند شد، ذکر صلوات را زیر لب زمزمه میکرد.
پرسیدم تا به حال اشیای قیمتی پیدا کردهای؟
گفت: «سه بار هر بار یک عدد موبایل بوده اما به صاحبشان برگرداندم.» گفتم چرا خودت برنداشتی؟
گفت: «اگر میخواستم این کارها را انجام دهم اینجا چه کار میکردم!» پرسیدم شما رئیس را دیدهاید؟
جواب داد: «قدمت کار رئیس از قدمت شرکت پسماند بیشتر است، همیشه او با شهرداری قرارداد میبندد، رقیبی برایش نیست، سالی دو میلیارد به شهرداری میدهد اما خودش ماهیانه بیشتر از یک میلیارد در آمد دارد!»
در بین راه به خیلی چیزها فکر میکردم؛ به پسماندهای باارزش و به طلای کثیفی که اگر در مسیر درستش و به دست اهلش قرار میگرفت، صرف آبادانی و سازندگی کشورمان میشد.
روزنامه فرهیختگان
تهرام/1735
با یک چشمانداز غالب زبالهگردها را که میبینید، کیسه بزرگی بر دوش میکشند و قامتشان زیر آن خم شده است؛ گویی ماراتنی که بین آنها برقرار است، تمامی ندارد و تنها برندگان این میدان دلالان و سودجویان یک سویه این معامله هستند که سودهای میلیاردی را به جیب میزنند و در این میان افرادی که سلامتشان در این تجارت پرسود به خطر میافتد، آحاد مردم جامعهاند که بدون آگاهی از قضایای پشتپرده از وسایل بازیافتی غیراصولی که غالبا ارزانقیمت هستند، خریداری میکنند.
طاهر پسر 15 ساله افغان که به همراه تعداد زیادی از دوستانش از شهر هرات به تهران آمده، در مورد وضعیت کارش میگوید: «برای شرکتها و سولههای بازیافت زباله کار میکنیم.
از صبح زود ما را به مکانهای مورد نظرشان میآورند و باید تا شب وسایلی را که به درد میخورد، جمع کنیم.
روزانه باید بیشتر از 50 کیلوگرم از این مواد را تحویل دهیم، در عوض به ما جای خواب میدهند و ماهیانه مبلغ ناچیزی دریافت میکنیم.
ما هم هر چند ماه یکبار دستمزدمان را برای خانوادههایمان میفرستیم.»
از او در مورد رعایت مسائل بهداشتی میپرسم و جواب میدهد: «در سولهها از بهداشت خبری نیست، همانطور که تحویل میدهیم جداسازی میشود و به همان صورت به کارگاههای بازیافت مواد ارسال میکنند.»
دوم تیرماه عقربههای ساعت 12 را نشان میداد از پلههای متروی میدان فردوسی که بالا آمدم چند متر آن طرفتر یک مخزن زباله وجود داشت؛ یک مرد با قامت و موهایی بلند به داخل آن خم شده بود و از داخل مخزن صدای به هم خوردن شیشه به گوش میرسید.
در همین حین، یک بطری در دستش بود در آن را باز کرد، انگشت چرکآلودش را به داخل آن برد و بر دهان گذاشت به ثانیه نرسید صورتش را در هم کشید، محتویاتش فاسد بود.
یکی دو قدم جلوتر خانمی با همین صحنه مواجه شد و بیاختیار دستش را به جیبش برد و دو هزار تومان به او داد.
مرد با صدایی رسا و بلند مودبانه از خانم تشکر کرد.
کمی جلوتر رفتم بوی بسیار بدی از مخزن بیرون میزد.
از همان فاصله در کنار کیسهای که پر بود از وسایلی که به نظرش به درد بخور بود! پرسیدم ایرانی هستید؟
با همان صدای بلند جواب داد: «آره خواهر.» گفتم چرا اینجا؟ جواب داد: «از بدبختی، بیپولی، رفیق بد و....»
صورتش را از مخزن زباله بالا آورد، انگار سیاهی روزگار، صورتش را سیاهتر کرده بود، فقط در این میان سفیدی چشمانش برق میزد. پرسیدم چند سال است که این کار را انجام میدهی؟ گفت: «دو، سه سالی است.»
گفتم در آمد خوبی داری؟ گفت: «نه بابا چه پولی انصاف که ندارند، به ما پول کمی میدهند اما خودشان میلیاردی به جیب میزنند.»
از او پرسیدم که چقدر سواد داری که در جواب گفت: «دیپلم دارم اما سرم توی زباله چرخ میخورد.
معتاد که شدی بیخانمان و کارتنخواب هم میشوی.»
کیسهاش پر بود از چیزهایی که برای او پول بود و سر آستین لباسش نخنما بود.
پرسیدم در آمد ماهیانهات چقدر است؟ جواب داد: «300، 400 هزار تومان؛ بستگی دارد چقدر زرنگ باشی.»
500 زبالهگرد و زندگی در سوله پسماند
این بار تصمیم گرفتم سری به منطقه شرق تهران بزنم. به یکی از شلوغترین محلههای آنجا رفتم. ابتدای خیابان که وارد شدم وانتبارهای فروش میوه قطاری پشت سر هم دوبله پارک کرده بودند، اما از پلیس و جریمه در این محله خبری نیست. شنیده بودم این محله به دپوی بزرگ پسماند نزدیک است و زبالهگردهای زیادی در رفتوآمد هستند؛ همینطور بود.
به دومین چهارراه نرسیده نوجوان 16، 17 سالهای در کنار مخزن زباله با چرخ دستیاش ایستاده بود و با سرعت در حال زیر و رو کردن زبالهها بود. نزدیکش که رسیدم بوی آزاردهندهای اطراف پخش میشد.
با عجله پرسیدم از کجا آمدهای؟ جواب داد: «از هرات.»
از درآمدش که پرسیدم شروع کرد به درددل؛ «خانم بستگی دارد روزی چند تا کیسه تحویل بدهیم شاید 30 تا 40 هزار تومان.»
پرسیدم با چه کسی زندگی میکنی؟ او که صورتش آفتاب سوخته و گرما تحملش را کم کرده بود، جوابم داد: «به همراه 500 نفر از زبالهگردهای دیگر»، گفتم نمیترسی شیء تیزی دستت را ببرد؟
گفت: «مجبورم، باید برای خانوادهام پول بفرستم، چارهای ندارم.»
داخل کیسهاش فقط کاغذ و مقوا بود، گفتم شاید این یکی تخصصی کار انجام میدهد اما دلیلش را اینطور توضیح داد که داخل کیسه هر کدام از ما هر چیزی که باشد، از آهن سبک و سنگین گرفته تا پلاستیک و شیشه همه به یک قیمت خریداری میشود؛ کیلویی 100 تومان، بعد خودشان جدا میکنند و به قیمت خیلی بالاتر میفروشند.
از آنجا که گشت و گذارش هم از این مخزن چندان فایدهای نداشت، صورتش را سریع برگرداند و عرض خیابان را برای رسیدن به مخزن بعدی با قدمهایی بلند طی کرد و رفت.
درست است که از این افراد با عناوین مختلف زبالهگرد یا زباله دزد یاد میشود اما باید واقعبینانه دید سود این زباله دزدی به جیب چه کسانی میرود که در این آشفتهبازار پردهنشینی میکنند.
از این محله که عبور کردیم در بین راه به جوانی به نام سلمان برخوردیم که او هم اهل افغانستان بود. 19
سال و سه ماه است که به ایران آمده و این کار را شروع کرده و از کار و دستمزدی که میگیرد، ناراضی است.
او ادامه میدهد ما 500 نفر هستیم اما برای هیچکدام ما شرایط بهداشتی فراهم نیست، حتی هفتهای یک بار هم نمیتوانیم از حمام استفاده کنیم.
بعد به چرخ دستیاش اشاره میکند و میگوید: «ماموران شهرداری هم هر جایی که ما را میبینند، چرخ دستی و کیسهمان را میگیرند و کتک هم میزنند؛ بعد همین چرخ دستی را به قیمت 50 تا 60 هزار تومان به خودمان میفروشند، ما این کار را حرام میدانیم!»
آدرس دپوی پسماند را که در حقیقت محل زندگیشان هم به حساب میآمد، پرسیدم، گفت نزدیک آنجا نشوید بهتر است. اطراف آنجا را بررسی کردم تا اینکه داخل زمینی بایر، کیسههای بزرگی کنار هم به صف کشیدهشده بودند.
مردی میانسال با ظاهری نسبتا چرکآلود و محاسنی بلند، کیسهها را برانداز میکرد؛ مثل اینکه حکم طلا را برایش داشت! خودش را رحیم اهل غزنی معرفی میکند و درخصوص کار و مشکلاتش میگوید: «بعد از نماز صبح از سوله خارج میشویم اما در ماه مبارک رمضان از ساعت 12 شب خارج میشدیم و تا قبل از اذان صبح بر میگشتیم، البته چون ماموران شهرداری زبالهها را تخلیه میکردند، چیزی برای ما باقی نمیماند، اما روزی هر کسی دست خداست.»
اشاره به کیسهها میکند و میگوید: «این پنج کیسه قیمتش 50 هزار تومان است، ارزش پول ایران هم کم شده، مثلا یک میلیون تومان شما میشود 10 هزار افغان ما.» بعد با ناراحتی دستانش را نشانم داد، بریده، بریده بود.
هوا هم کمکم داشت تاریک میشد و صدای اذان از مسجدی که آن نزدیکی بود بلند شد، ذکر صلوات را زیر لب زمزمه میکرد.
پرسیدم تا به حال اشیای قیمتی پیدا کردهای؟
گفت: «سه بار هر بار یک عدد موبایل بوده اما به صاحبشان برگرداندم.» گفتم چرا خودت برنداشتی؟
گفت: «اگر میخواستم این کارها را انجام دهم اینجا چه کار میکردم!» پرسیدم شما رئیس را دیدهاید؟
جواب داد: «قدمت کار رئیس از قدمت شرکت پسماند بیشتر است، همیشه او با شهرداری قرارداد میبندد، رقیبی برایش نیست، سالی دو میلیارد به شهرداری میدهد اما خودش ماهیانه بیشتر از یک میلیارد در آمد دارد!»
در بین راه به خیلی چیزها فکر میکردم؛ به پسماندهای باارزش و به طلای کثیفی که اگر در مسیر درستش و به دست اهلش قرار میگرفت، صرف آبادانی و سازندگی کشورمان میشد.
روزنامه فرهیختگان
تهرام/1735
کپی شد