کم‌تر ایرانی‌ای باشد که نام «اشرف قندهاری» به گوشش خورده باشد. نام نیکویی که به تعبیر سعدی بهتر از «سرای زرنگار» است. اشرف قندهاری نام نیکو از خود به جا نهاد و سرایی برای سالمندان و معلولان.اشرف قندهاری اما پیش از کهریزک، گروه «بانوان نیکوکار» را بنا نهاد که هم‌اکنون بیش از چهار هزار نفر بانوی نیکوکار به طور مستمر در طول ماه با آن هم‌کاری می‌کنند.اشرف قندهاری (بهادرزاده) در سال 1304 خورشیدی در شهر مشهد به دنیا آمد. پدرش «حاج محسن قندهاری» از تاجران سرشناس و خوش‌نام بازار بود. اشرف هشت ساله بود که به تهران مهاجرت کردند و او در هفده سالگی ازدواج کرداشرف قندهاری در سال 1352 گروه بانوان نیکوکار را به راه انداخت.زمانی آسایشگاه کهریزک توسط دکتر محمدرضا حکیم‌زاده تاسیس شد، اشرف قندهاری به یاری او شتافت.اشرف قندهاری که به او «مادرجون» می‌گفتند.کهریزکی که امروزه کهریزک است اگر بانوی خیری مانند اشرف قندهاری نداشت هرگز به این‌جا نمی‌رسید. ساعت کهریزک را سال‌ها به عقب برمی‌گردانیم.
در یک شب زمستانی که می‌رفت زمهریر هوا شکسته شود و بهار از راه برسد، اشرف قندهاری به دانش‌آموزان نیازمند رسیدگی می‌کرد. پدر یکی از دانش‌اموزان به منزل خانم قندهاری می‌رود و می‌گوید که کارگری ساده است که با همسر و پنج فرزند خود زندگی می‌کند. مادرش نیز با آن‌ها زندگی می‌کرد. مادر به دلیل سال‌خوردگی توان کنترل خود را نداشت و این امر موجب شده بود که همه از خانه گریزان بشوند. اشرف قندهاری با پرس‌وجو نام یک آسایشگاه را سراغ می‌گیرد که درمی‌یابد آسایشگاهی حوالی کویر نمک قم وجود دارد و نشانی آن‌جا را به پدر دانش‌آموز می‌دهد. مرد کارگر روز بعد سراغ اشرف خانم می‌رود و از او می‌خوهد که همراهاش بیاید. اشرف قندهاری ماجرا را این‌گونه تعریف می‌کند:
«صدای آن مرد مدام در گوشم بود. با شوهر و دخترم راه افتادیم و هر چه می‌رفتیم و می‌پرسیدیم می‌گفتند همین مسیر را برو تا به محل «بو» برسی! من تا آن روز نه معلول دیده بودم، نه سالمند.نمی‌دانستم وقتی کنترل ادرار یا مدفوع ندارند یعنی چه. به زمینی هزار متری رسیدیم. کوهی زباله در حیاط بود و دو اتاق خرابه در گوشه‌ای که می‌گفتند دکتر حکیم‌زاده بیماران و نیازمندان را به آنجا می‌آورد تا حداقل سرپناهی داشته باشند و غذایی».او می‌افزاید:«آن روز را هیچ‌وقت از یاد نمی‌برم.گوشه‌ای گوسفند می‌کشتند. گوشه‌ای ماهی پاک می‌کردند و با آب کثیف چاه آن را می‌شستند و به‌عنوان ماهی شب عید برای مریض‌ها می‌پختند. بوی تعفن بسیار شدیدی پخش بود و تا دست دراز می‌کردی که آدم‌های معلول و سالمند و نیازمند افتاده را بلند کنی شپش از دستت بالا می‌رفت. مار و عقرب هم در هر گوشه‌ای از اتاق می‌خزید!» روز بعد اشرف قندهاری به دیدار دکتر حکیم‌زاده می‌رود. دکتر حکیم‌زاد ه به او پیشنهاد می‌کند که آستین بالا بزند و به آن‌جا سر و سامانی بدهد. اگر توصیف آن‌چه خواندید را کنار آن‌چه امروز در کهریزک می‌بینید بگذارید به کار بزرگ و توانمندی اشرف قندهاری پی می‌برید.
روزنامه کائنات
1539
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.