جماران ـ روزبه علمداری: آنچه که در پی می آید حاصل گفت و گوی خبرنگار پایگاه اطلاع رسانی جماران با علی ثقفی برادر گرامی بانو قدس ایران، همسر امام خمینی است که به مناسبت پنجمین سال رحلت ایشان به بررسی جایگاه علمی و فرهنگی خاندان ثقفی می پردازد.
ما در خاطرات خانم امام داریم که امام به ایشان گفته بودند که پدر شما خیلی ملا است خیلی با فضل و علم است ولی حیف که رشته ملایی به دستش نیست. معنای این جمله چیست؟
ببینید! مرجعیت یا کسوت روحانیت، غیر از علم داشتن، رعایت یکسری اصول را میطلبد. مثلا باید یک منزل بزرگ داشته باشد که شامل اندرونی و بیرونی باشد و ارباب رجوع بیایند. پدر من فکر میکرد که برای مردم اسباب زحمت میشود که مردم احساس کنند باید بیایند و بروند. لذا ملاقاتها را در مسجد انجام میدادند و حدود یک ربع تا 20 دقیقه زودتر از نماز به مسجد میرفتند تا به سوالات شرعی جواب دهند. یا مثلا اصرار میکردند که وجوهات بگیرید؛ ایشان نمیگرفت و میگفت این وجوهات را به آیت الله خوانساری بدهید که در تهران بودند. اگر هم گاهی مجبور میشدند بگیرند، عینا همان پول را به ایشان میدادند. در نتیجه خود ایشان کمتر میتوانست به کسی پول بدهد، زیرا پولی در دست نداشت. یادم است یکی از علمای شیراز آقای صدرالدین شیرازی به تهران آمد و دید که پدر من در زمستان زیر یک کرسی کوچک نشسته است. من هم چای آوردم. او به پدرم گفت شما با این جایگاه شخصی و خانوادگی و اجدادی این کرسی شماست؟ معلوم است که کسی سراغ شما نمیآید! کرسی من 3 متر در 3 متر است.
ایشان خیلی فرد وارستهای بودند. امام معتقد بودند که اگر در تهران 5 فرد ملا باشد یکی از آنها پدر من است که از مراجع جواز اجتهاد هم داشت. یعنی در آن قالبی که داشت حتما باید عالم بزرگ تهران باشد. در حالی که اسباب و وسایل آن را فراهم نمیکرد. الآن شما در منزل مراجع که بروید اندرونی و بیرونی دارند و افرادی کار میکنند. البته منزل ما هم بیرونی و اندرونی داشت اما از آن بهره برداری مراجعین دینی کمتر می شد. مثلا شما میبینید که در مورد مرحوم آقای شاه آبادی یا بسیاری دیگر از آقایان که انسانهای بزرگی بودند، تلویزیون برنامه پخش میکند، اما در مورد پدر ما کاری انجام نمیشود، در حالی که ایشان بخشی از انقلاب است. هرچند که ما هم اهل این کارها نیستیم و اخویهای من هم اینگونه بودند. خود من با توجه به سابقه اداریام شاید میتوانستم بیش از این خود را مطرح کنم، اما هیچ کدام از ما این گونه نبودیم. متأسفانه وقتی خود اشخاص تواضع کنند و خویشتن را مطرح نکنند دیگران هم کاری نمیکنند. یعنی خود صدا و سیما هم باید کاری برای پدر ما میکردند.
شاید هم به خاطر نزدیکی به امام بوده است، زیرا یک بار که خانم امام گلایه میکند که امسال تلویزیون برای حاج آقا مصطفی برنامهای ندارد؛ امام میگویند فرزند ما با بقیه شهدا چه تفاوتی دارد.
بله.
نامه هایی از امام به مرحوم آقای تقفی هست که با عزت و احترام است؛ آیا نامه منتشرنشدهای هست؟ پاسخ آقای ثقفی به این نامه ها چگونه بود؟ آیا ایشان در مورد مبارزات و کارهای سیاسی امام نظری یا حرفی داشتند که شما شاهد باشید؟
بله. معمولا خود امام یا خانم نامه مینوشتند و پدر من مقید بود که حتما جواب بدهند. بعضی از آن نامهها هست و بعضی از بین رفته است. ما هیچ وقت چیزی از پدرمان نشنیدیم که تعریضی از جانب پدر ما به امام باشد. البته شاید برخی افراد باشند که با آن شیوه مبارزاتی موافق نبودند و پدر من هم یکی از آنها بود. البته پدرم جزوهای با این موضوع دارد که چگونه میشود با حاکم جور کنار آمد. شاید اعتراضات و تعریضاتی به امام در این زمینه (نوع انقلاب و فعالیتهای انقلاب) داشتند؛ اما ما جز تعریف و تمجید نشنیدیم و اصلا پدر ما بعد از این وصلت عاشق شخصیت امام شده بود.
بعد از این که حاج شیخ عبدالکریم حائری حوزه علمیه قم را تأسیس کردند، پدرم حدود پنج سال در قم درس خواند و امام هم مدتی در مباحثه علمی با پدر من شرکت داشتند. پدر ما همان موقع که ایشان را دیده بود، با جوانی خوش قیافه و عاشق علم و با استعداد رو به رو شده بودند و پدر ما شیفته علم بود. حتی در میان ما برادران؛ من کمتر اهل مطالعه بودم و برادرم آقا مهدی درس خوان بود، لذا پدرم میگفت بگذار مهدی درس بخواند و تو برو نان بگیر! اگرچه در این اواخر حس کرده بود من سلامت نفس بیشتری دارم و میگفت کاش علی روحانی میشد.
ما وقتی به شخصیت امام نگاه میکنیم اقتدار مثبت و قوی، تیزهوشی، همت و نظر بلند را میبینیم که او را تبدیل به امام خمینی کرد. این ویژگی ها در نگاه آقای ثقفی چگونه بود؟
همه این ها را پدر ما در مورد ایشان اذعان میکرد. اصلا پدر ما عاشق امام شد و اصرار او بود که این ازدواج رخ داد، و گرنه همانطور که در خاطرات خواندهاید خانم اول راضی نبودند که با فرد روحانی ازدواج کنند و یا مثلا بروند قم زندگی کنند.
آقای ثقفی! لطفا درباره سوابق علمی خاندان ثقفی توضیح دهید؟
جد اعلای ما حاج میرزا ابوالقاسم کلانتر(یا کلانتری) است که متولد 1236 هجری قمری مطابق با 1199 شمسی است. نام پدر ایشان حاج محمدعلی از بازاریهای قدیم مازندران است که گویا در تهران دفتری داشته است؛ او فرد متدینی بوده و اکنون تعدادی از موقوفات او در تهران موجود است. حاج میرزا ابوالقاسم دروس ابتدایی را میخواند و سپس به اصفهان رفته و نزد ملا عبدالله زنوزی درس میخواند. هنگامی که به تهران برمیگردد و به کربلا رفته و نزد علامه سید محمد ابراهیم قزوینی درس میخواند. اما عمده کار علمی ایشان در نجف است که نزد علامه اعظم شیخ مرتضی انصاری درس میخواند و پس از آن در تهران مشغول تدریس میشود. مهمترین کتاب ایشان «مطارح الانظار» است که تقریرات درس شیخ انصاری است و اخیرا موسسه تنظیم و نشر آثار امام آن را تجدید چاپ کرده است. در سال 1254 شمسی ایشان به رحمت خدا میرود و در جوار حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) به خاک سپرده میشود.
پدربزرگ ما حاج میرزا ابوالفضل تهرانی است که متولد 1273 قمری(1235 شمسی) است. ایشان علوم دینی را در ابتدا نزد پدر میخواند و ادامه درس را نزد سید محمدصادق طباطبایی، میرزا عبدالرحیم نهاوندی و.. میخواند و مراتب عالی فقه و اصول را نیز نزد دو حکیم زمان، میرزا ابوالحسن جلوه و مرزا رضا قمشهای میخواند. ایشان در سال 1300 به عتبات عالیات رفته و پای درس آیت الله میرزا حبیبالله رشتی و آیتالله العظمی میرزا حسن حسینی شیرازی مینشیند. او در سال 1309 به ایران برگشته و ناصرالدین شاه تولیت مدرسه عالی سپهسالار را به این عالم بزرگ می سپارند. ایشان جزو نوابغ تاریخ است. او یک دیوان شعر به عربی دارد که به اعتراف عالمان ادبیات عرب، به نظر میرسد که او گویی تنها عربی بلد بوده است، زیرا تسلط ایشان به عربی بسیار بالا بوده است و اکنون این دیوان در دسترس است.
کتاب دیگر ایشان شفاء الصدور در شرح زیارت عاشوراست. یک روز امام دیدند که خانمشان در حال مطالعه این کتاب هستند؛ امام به شوخی پرسبد خانم مگر شما چیزی از این کتاب متوجه میشوید؟ زیرا آن کتاب خیلی دشوار بود و برای خود امام هم سخت بود.
ایشان کتابی کوچک در شرح حال پدر هم دارند. ایشان در سن 42 سالگی به طرز مشکوکی فوت کردند. در برخی کتابها آمده که ایشان مورد حسادت علمای هم عصر قرار گرفته بودند. زیرا دیده بودند که کسی یک دفعه از عتبات آمده و تبدیل به عالم بزرگ عصر خود شده است و لذا مرگ ایشان حال شهادت گونه داشته است. ایشان هم کنار قبر پدرشان دفن میشوند.
در مورد حافظه عجیب ایشان خاطره عجیبی نقل شده است، یک روز در مسجد سپهسالار مجلسی در حضور ناصرالدین شاه برقرار بوده است. یک شاعر قصیدهای 40 بیتی میگوید. پدربزرگ ما جلوی شاه از او میپرسد؟ این شعر را خودت سروده بودی؟ او میگوید بله! سپس پدربزرگ من شعر را از حفظ میخواند و آن فرد وا میماند. سپس پدربزرگ من میگوید این شعر متعلق به خود ایشان است و من با این کار میخواستم حافظه خودم را نشان دهم.
بعد از ایشان پدر ما حاج میرزا محمد ثقفی تهرانی هستند که متولد 1313 قمری برابر با 1274 شمسی هستند. تحصیلات مقدماتی را نزد آخوند میرزا کوچک و آقای شیخ بزرگ که دو برادر ساوجی بودند در تهران خواندند و در سال 1301 به قم رفتند که دوره معقول را نزد سید ابوالحسن رفیعی قزوینی میخوانند. اخوی من هم نزد ایشان درس خوانده بودند. پدرم دوره خارج اصول و اصول را هم نزد شیخ عبدالکریم حائری و شیخ محمدرضا اصفهانی میخوانند که از هر دو آن بزرگواران مجوز اجتهاد دارد. پدرم علاوه بر این دو از سید ابوالحسن رفیعی قزوینی، ضیاءالدین عراقی و سید محمدتقی خوانساری نیز مجور اجتهاد گرفته بودند.
تألیفاتی که ایشان دارند هم تفسیر روان جاوید در 5 جلد بر اساس تفسیر فیض کاشانی و چند کتاب دیگر است که برخی از آنها چاپ نشده است. یکی از آن حواشی بر کفایه مرحوم آخوند خراسانی است و دیگری «غررالفواید».... است. کتاب دیگر حاشیه بر سیوطی که تقریر دروس شیخ عبدالکریم حائری است، حاشیه بر منظومه ملاهادی سبزواری، رساله در جواز رجوع به حکام جور در هنگام ضرورت و حاشیه و تقریر کشف المراد علامه و حاشیه بر راه سعادت علامه شعرانی است. ایشان به علامه شعرانی ارادت زیادی داشتند و با یگدیگر ارتباط داشتند. ایشان در سال 1364 هجری شمسی هم از دنیا رفتند که مزار ایشان در کنار پدر و جدشان در حرم حضرت عبدالعظیم است. مادر گرامی همسر امام هم آنجا مدفون هستند.
شما گفتید که ایشان در امور سیاسی هم اهل مبارزه به معنای رایج نبودند. به نظر میرسد که ایشان در موضع حد وسطی بودند.
ایشان اهل دقت و مبارزه در امور شرعی بود و به همین خاطر امام را انتخاب کردند و از اول هم میدانستند که ایشان هم متشرع است و هم اهل مبارزه. اما مانند بسیاری از روحانیون اهل مبارزه نبودند. خود امام هم اول نمیخواستند به امور اجرایی بپردازند و به قم رفتند؛ به همین خاطر بازرگان را انتخاب کردند یا در همان زمان بنیصدر -فارغ از عملکرد- رئیس جمهور شد. ما میبینیم که حتی مراجعی که به ولایت تامه اعتقاد دارند باور ندارند که در رأس حکومت قرار گیرند. زیرا میگویند اگر ما در رأس حکومت قرار گیریم کسی نیست که ما را امر به معروف و نهی از منکر کند و ضمنا خودمان هم آلوده قدرت میشویم. کسانی مانند آیات خوانساری هنگام دستگیری امام بست نشستند. اما خود آیتالله خوانساری به من گفتند که صلاح نیست که من در رأس قرار گیرم؛ من باید چشم و گوشی باشم که اگر اینها کار خرابی کردند بگویم. کما اینکه میرزای شیرازی در قضیه تنباکو همین کار را کرد و وقتی ناصرالدین شاه پیشنهاد داد که خودت در راس قرار بگیر، گفت این توطئه است. پدر من هم اینگونه بود.
ایشان در زمینههای دیگر هم مطالعه داشتند؟
بله. مفصل. ایشان وقتی کتاب دانشگاهی هم نزد ما میدید میگرفت و میخواند. با آثار دکتر شریعتی از طریق من آشنا شد و همه کتابهای سرکار خانم مجتهد امین را خوانده بود.
گویا اهل ادبیات هم بودهاند؟
خاندان ما کلا اهل شعر بودند و پدر من اشعار فارسی و عربی داشت؛ برادرم هم اینگونه بود و حتی خود من هم شعرهایی گفتهام. خانم هم اهل شعر بود و اشعار حافظ و سعدی میخواند و بسیاری از آن ها را حفظ بود.
در مورد اخویام حاج حسن آقا هم بگویم. ایشان متولد 1316 شمسی بودند. تحصیلات مقدماتی را نزد پدر خواندند و سپس پای درس آقایان آشیخ احمد آشتیانی، شعرانی، رفیعی قزوینی و خوانساری نشستند. ایشان شاگرد مخصوص آقای خوانساری شدند و کتاب جامع المدارک ایشان که درسهای خاج ایشان بود در چند جلد برای آقای خوانساری تدوین کرد. این همان کتابی است که امام وقتی میخواهد شطرنج را حلال اعلام کند، از آن کتاب مستند میآوردند.
مراتب علمی ایشان را هم اکثر آقایان تأیید کردند. ایشان کتاب شفاءالصدور را به زبان روز درآورد. ایشان در کارهای سیاسی نبود و با همه مقامات علمی، کناره گرفته بود. از بعضی اوضاع و احوال در جامعه ناراحت بودند و لذا هیچ پست و مقامی را نپذیرفتند در حالی که شایستگی زیادی داشتند. کتاب دیگر ایشان «انسان و اندیشه» است که همان اتحاد عاقل و معقول علامه حسن زاده آملی است که زبان ایشان را روانتر کرد. خود آیتلله حسن زاده آملی مقدمهای بر آن نوشت و گفت از کتاب خودم زیباتر است! همچنین کتاب صحیفه سجادیه را ترجمه کردهاند که ترجمه بسیار زیبایی است و خصوصا 50 صفحه اول آن که مربوط به دعاست بسیار خواندنی است. یک مجموعه شعر در مراثی و مناقب اهل بیت دارند که اشعار خود را در آن آوردهاند. کتاب هزار حکایت که کشکولی از حکایات و کلام ائمه و بزرگان در آن است را تدوین کردند و پسرشان پس از فوت پدر، چاپ کرد.
برادرم دکتر رضا هم فوق لیسانس ادبیات بود که تز دکترایش سوزنی سمرقندی بود، اما دکترایش را نیمه تمام رها کرد؛ اما مشهور به دکتر ثقفی است امام ایشان را خیلی دوست داشت.
پدر ما دو همسر داشت که همسر اول 6 فرزند داشت؛ یک پسر و 5 دختر. ما هم 3 پسر و چهار دختر بودیم. زندگی آنها مرفه بود. مادر بزرگ خانم خازن الممالک بود و یک دریا ثروت داشت. پدر من تعریف میکند که ما وقتی میخواستیم زمینهای شمال را بگردیم، صبح سوار اسب میشدم، غذا هم برمیداشتم و شب به خانه برمیگشتم. البته در جریان اصلاحات ارضی زمینها را گرفتند و آقا رضا فقط یک قسمت را توانست نگه دارد که میان فرزندان تقسیم شد. آقا رضا هم حدود 8-9 سال قبل فوت کردند.
فرزندان همسر اول پدرم وضع مالی خیلی خوبی داشتند و یکی از دلایل دیگر ازدواج مجدد پدرم همین بود که از خانواده ثروتمند خسته شده بود. در حالی که پدرم به آبگوشت و دمپختک راضی بودند خانم شان به سفره شیک و مجلل خیلی اهمیت میدادند. وضع دارایی همسر دوم ایشان یعنی مادر ما، خیلی بد بود و از یک خانواده فقیر بودند.
پدرم آقا رضا را به قم فرستاده بودند تا درس قدیم بخواند. بعد از یکی دو ماه که میرود به او سر بزند میبیند پالتوی آقا رضا کوتاه شده است! متوجه میشود که او درس جدید هم میخواند. به امام میگوید که من رضا را پیش شما فرستادم که مواظبت کنی تا درس بخواند، اما او حالا به دبیرستان رفته! امام با احترام میگویند من کسی را نمیتوانم مجبور کنم؛ ضمن اینکه آقا رضا خوب درس می خواند. بگذارید هرچه میخواهد بخواند.
پدر ما روی اصلاح صورت خیلی حساس بود و اصرار داشت که حتما ته ریش داشته باشیم. آقا رضا مخالف بود و معمولا صورتش را اصلاح میکرد. یکبار خود من صورتم را خیلی کوتاه کرده بودم؛ پدرم گفت علی! من رضا را به خاطر تراشیدن صورت از خانه بیرون کردم و تو حواست باشد! اما آقا رضا حساس بود که حتما وقتی میخواهد بیاید خانه ما کراوات بزند، صورتش را اصلاح کند و عطر خوبی هم میزد. آقا رضا انسان بسیار خوش نفسی بود و میان ایشان و امام علاقه زیادی بود. و احساس میکردم امام از مصاحبت با او لذت میبرد؛ زیرا آقا رضا خیلی خوش مشرب بود و اهل حرف و گفت و گو بود. وقتی حرف میزد با حرکات و اطوار دست منظور خود را بیان میکرد.
ارتباطشان با امام بعد از انقلاب چگونه بود؟
آقا رضا برخورد بسیار مؤدبانه با امام داشت و امام برای او احترام زیاد قائل بود. ایشان البته انتقادات خودش را هم مطرح می کرد، اما در عین حال از امام اطاعت داشت؛ مثلا شهید رجایی ایشان را برای وزارت آموزش و پرورش پیشنهاد کرد. آقا رضا از امام سوال کرد و آقا فرمودند من دلم نمیخواهد قوم و خویشم پست و مسئولیت داشته باشد و آقا رضا هم پذیرفت.
ایشان کتاب هم برای امام میبرد؟
بله. الان یادم نیست چه کتابهایی بود و باید فکر کنم. خودش کتابخانه بزرگی داشت و همه آنها را نیز خوانده بود. ایشان بیش از اخوی روحانی ما با امام مأنوس بود.
از زندگی و سوابق خودتان بگویید.
من متولد سال 1325 هستم. تحصیلاتم در دبستان برزویه و سپس دبیرستان علمیه بود و در رشته فلسفه دانشگاه تهران هم لیسانس گرفتم. پس از آن مشغول کار دولتی شدم، اولین کارم به عنوان کارشناس طبقهبندی مشاغل در اداره کل طبقهبندی مشاغل سازمان امور اداری و استخدامی کشور بود. در سال 52 هم به سازمان اسناد ملی رفتم که برادرم دکتر رضا از قبل در آن مشغول بود و من با گذراندن امتحان به آنجا وارد شدم. بعد از انقلاب هم مدتی کوتاه در سازمان اسناد ملی باقی ماندم و به عنوان کارشناس ممتاز آن سازمان انتخاب شده بودم.
در سال 1358 آقای هاشمی رفسنجانی وزیر کشور وقت به من گفت که به سمنان برو. من هم مدتی استاندار آنجا بودم و پس از این که آقای مهدوی کنی وزیر شد، مدتی استاندار یزد و پس از آن مسئول صندوق مشترک شهرداریها شدم. در دوران آقای خاتمی در وزارت ارشاد، به عنوان مدیرکل دفتر وزارتی و پس از جدی شدن مساله جنگ به عنوان معاون امور جنگ وزارتخانه هم مشغول شدم. در اواخر وزارت ایشان پس از فوت معاون اداری مالی وزارتخانه، این معاونت را عهده دار گشتم. وقتی آقای لاریجانی وزیر شد، احساس کردم گستردگی کار من صحیح نباشد و از ایشان اجاره خواستم که به سازمان اسناد ملی برگردم، ولی ایشان موافقت نکرد. ولی پس از چندی دکتر عادلی از من خواست که به بانک مرکزی بروم و ده سال از خدمتم در آنجا گذشت که به عنوان مدیر پروژه کاغذ اسکناس و چندی بعد به عنوان معاون اداری مالی فعالیت کردم تا اینکه در سال 81 بازنشسته شدم.
من همواره در کنار کارهای اداری، از کار فرهنگی، نویسندگی و حتی منبر رفتن دور نشدم. تصحیح مجلداتی از تفسیر نمونه و هچنین نگارش کتابی با عنوان «قصص و روایات» حاصل دوران دانشجویی است.
هنگام ساخت کارخانه چاپ اسکناس با برخی تحریمها و تنگناهای مالی و عدم بیمه از سوی شرکت هرمس آلمان مواجه شدیم که دو سال معطل شدیم. در همان فرصت حدود 15 جلد کتاب در خصوص زندگی پیامبران و شخصیت های دینی و سیاسی نوشتم.
در وزارت ارشاد نیز دوره کارشناسی ارشد مدیریت دولتی را در طرح مدیران شایسته گذراندم و در آن زمینه هم یک جلد کتاب تألیف کردم. اخیرا هم یک کتاب مدیریتی با عنوان «جامعه سالم» که عمدتا از قرآن، اخبار و روایات گرفته شده و تمام مباحث مدیریتی روز در آن آمده است در حدود 1000صفحه نوشته ام. کتاب بعدی که تهیه شد در زمینه نهج البلاغه و فرمان امام علی(ع) به مالک اشتر است که «مدیریت جامع» نام دارد و... چندین کتاب دیگر در زمینه نهج البلاغه. همچنین تفسیر روان جاوید متعلق به پدرم را نیز که کار ارزندهای بود، تصحیح و به روز کردم .
علاوه بر این، یک سری مقالات و تصحیح کتاب را انجام دادم. مدتی به درس آیتالله سبحانی در مسجد جامع تهران میرفتم که در آنجا از شاگردانشان مقاله میگرفتند که من آن مقالات را تصحیح میکردم که در قالب هفت جلد کتاب به چاپ رسید.
منبر هم میرفتید؟
من حدود 12-10 ساله بودم که به اتفاق دوستانم هیأتی به نام مکتب علی(ع) راه انداختیم و کم کم گسترش پیدا کرد. بعضی اوقات که واعظ نمیآمد میرفتم و صحبت میکردم. بعد از مدتی سخنران اصلی خودم شدم که در حال حاضر در 13 شب محرم مجلس داریم و خودم سخنران آن مجلس هستم. بعضی اوقات هم در هیأتها و مساجد دیگر سخنرانی داشته و یا دارم.
مسجد ابوی کجاست؟
مسجد پامنار که نامش مسجد صالحیه است.
اختلاف سنی شما با خانم امام چقدر است؟
ایشان متولد سال 1292 بودند و من 33 سال از ایشان کوچکتر هستم.
در زمان کودکی تان امام هم به آن مسجد تشریف میآوردند؟
یادم نمیآید آمده باشند، مگر مواقع روضه و یا مثل مجلس ختم. البته به منزل ما میآمدند. امام در تابستانها، دو ماه به تهران میآمدند و در منزل همسر اول پدرم (خازن جون) سکونت داشتند؛ زیرا خانه مادر ما جدا بود. امام در آنجا ساکن میشدند و یکماه هم به جای خوش آب و هوا مثل امام زاده قاسم، یا درکه می رفتند؛ منزل ایشان کنار در درکه کنار چشمه بود. آن خانه متعلق به یک پیرزنی بود که به امام ارادت داشت؛ با اینکه امام در مقام رهبری نبودند و یک عالم روحانی جویای علم بودند شیفته اخلاق امام بودند. ما گاهی همراه ایشان به کوه میرفتیم و گاهی خودشان تنها میرفتند. امام با بچهها خیلی مهربان بود و به آنها علاقه داشت و تا آخر عمر هم با بچهها رفیق بودند. من خودم خاطرهای در این زمینه دارم. امام وقتی به ایران آمدند به قم رفتند. یکبار من با حامد پسرم نزد ایشان رفتیم. امام دستی به سر حامد کشیدند و با او مشغول گفت و گو شدند. من بعد از چند دقیقه میخواستم بلند شوم و بروم زیرا امام کار داشت. در آنجا یک گونی پر از نامه و کاغذ بود که داشتند آن نامهها را نگاه میکردند. من به حامد گفتم بیا برویم و آقا را اذیت نکن. امام گفتند نه حامد باشد. بعد از حدود نیم ساعت رفتم، دیدم که حامد پایش را به دیوار چسباند و سرش روی پای امام است. به حامد گفتم بیا برویم. امام گفتند نه! بگذار باشد؛ خودت برو! وقتی دیدم امام اینقدر ساده و بیتکلف رفتار میکنند، خودم رفتم تا اینکه بعد از چند دقیقه حامد خودش آمد.
با توجه به اختلاف سنی، ارتباط شما با امام وقتی به تهران میآمدند، چگونه بود؟
بیشتر امام ما را به بازی می گرفت؛ با توپ و... . یا مثلا از ما سوال میکردند و در مورد خواهر و برادرها میپرسیدند. ما مانند حاج حسن آقا برادر بزرگمان نبودیم که پای درس امام بنشینیم و بحث کنیم. از ما بیشتر در مورد درس و مدرسه میپرسیدند.
اهل نصیحت هم بودند؟
نه آن روزها اهل این حرفها نبودند. اما بعدها توصیه و اندرز را به طور غیر مستقیم و مستقیم میشنیدیم. مثلا من یکبار به جماران رفتم و بعد از خواندن نماز ناهار خدمت ایشان بودیم. امام مقید بودند که بعد از ناهار یک ساعت استراحت کنند. من میخواستم بروم که از من پرسیدند الآن کجا هستی؟ من هم توضیح دادم. ایشان گفتند هرکاری می خواهید بکنید در جوانی بکنید؛ اگر تحصیل کنید، در جوانی، اگر میخواهید عبادت کنید در جوانی و اگر میخواهید تفریح کنید هم در جوانی. از امثالِ من پیرمرد کاری بر نمیآید.
از آنجایی که بزرگان و ائمه و افراد اینگونه هیچوقت خنثی صحبت نمیکنند، ایشان در حالی که من میخواستم دستشان را ببوسم، دستم را نگه داشتند و ادامه دادند که به مردم خدمت کنید. من امیدوارم که بتوانم به سهم خودم به این فرمایش امام عمل کنم.
شما اشاره کردید که امام به کوه میرفتند؟ کیفیت کوه رفتن ایشان چگونه بود؟ مثلا کفش و لباس کوهنوردی میپوشیدند؟
آن مقدار که یادم است ایشان وقتی درکه بودند؛ راهی کنار یک چشمه بود که امام از آنجا میرفتند و راه سختی هم نبود. ایشان تا حدود 20 دقیقه پیاده روی میکردند. فضای بازی بود که آنجا می نشستند و منظره زیبایی به روی تهران بود. خانه آن پیرزن هم از آنجا مشخص بود و برای بچهها دست تکان میدادند و عبایشان را دور سرشان تکان می دادند. با این کار هم فرزندان را خوشحال می کردند و هم علاقه خود را به خانواده اظهار می داشتند.
شما هم میرفتید؟
بله، یک خاطرهای هم دارم. یکبار من و پدرم و حاج حسن آقا برادرم و نیز حاج آقا مصطفی با هم بودیم. در آن عالم بچگی ما خیال میکردیم که شیب کوه زیاد است. وقتی برادرم و حاج آقا مصطفی در آن سراشیبی میدویدند، پدرم گفتند آی بچهها! کجا میروید. امام فرمودند آقای میرزا! ناراحت نباشید این سرازیری نیست؛ شیب کمی دارد. پدرم گفتند نه اینجا گود است. سپس امام یک سنگ برداشتند و پرت کردند. گفتند ببیند از این جا تا آن جا آیا زیاد شیب دارد؟ من اگر از آن طرف هم سنگ را بیاندازم میبینی که شیب زیادی ندارد.
بعد از اینکه امام گفتند عیب ندارد بچهها بازی کنند، حاج آقا مصطفی و برادرم به بازی خود ادامه دادند و حتی از نظر ما دور شدند و اگر پدر ما این چنبن نگران بود، امام هیچ نگرانی نداشت.
از آن رفت و آمدها در کوه در خصوص نوع برخورد و احترام امام نسبت به پدر شما خاطرهای دارید؟
امام هرگز جلوی پدر من راه نرفتند. ما همیشه با آقاجون (پدرم) روضه میرفتیم. ولی همیشه امام از آقاجون میخواستند که جلوتر برود. دو خاطره هم از این برخورد دارم؛ البته پدر من هم که انسان بسیار مؤدبی بودند و به امام احترام میگذاشتند. در اواخر، امام کسوت مرجعیت گرفته بودند، اما پدر من به آن مقام نرسیده بودند و اصولا فرد گوشهگیری بودند. در حالی که از مراجع چیزی کم نداشت. اما چون امام مرجع شده بود و ایشان مرجع نبود، آقاجون حاضر نبود جلوی امام راه بروند. هر سال روضهای در منزل آقای حاج سیف الاشراف افجهای که از بزرگان و محترمین پامنار بود برقرار میشد و حاج آقا رضا سراج منبری آن بود، آقاجون و امام میرفتند. در دو سه سال آخر که امام مرجع تقلید شدند، چون هیچ کدام از این دو نفر حاضر نبودند جلوتر از دیگری وارد شود؛ آقاجون میگفت برو به حاج آقا روح الله بگو من میروم به روضه و شما هم بیا. لذا ما تنها با آقاجون میرفتیم و سپس امام میآمدند. این مساله ادب و احترام این دو بزرگوار به یکدیگر را نشان میداد.
این احترام از ناحیه پدر شما به خاطر سیادت امام یا مقام علمی ایشان بود؟
هم مساله علم امام که مقدمه کسوت مرجعیت بود، موثر بود و هم سیادت. در تفسیر قرآنی که پدرم نوشتهاند، بابی را ایشان باز کردهاند و با آنکه سایر بحث را زیاد باز نکردهاند، حدود 6-5 صفحه در مورد سیادت نوشتهاند. ایشان برای سادات اهمیت خاصی قایل بود.
خاطره دیگر مربوط به بعد از انقلاب است، یک روز قرار شد که ما به منزل امام در قم برویم. پدرم آن موقع سن و سال بالایی داشتند و از نظر جسمی ضعیف بودند. به ما گفتند از در پشتی بیایید؛ وقتی نزدیک خانه شدیم خبر دادیم که میآییم. وقتی در زدم، خود امام در را باز کردند و این برایم مهم بود که ایشان شخصا آمدند و اینگونه به پدرم احترام گذاشتند. بعد از چند دقیقه احوالپرسی از پدرم اجازه گرفتند که بروند بالای خانه و به احساسات مردم جواب بدهند. البته امام این احترام را به همه میگذاشتند و در مورد خانم هم این رفتار را میدیدیم.
در آن چند روز اول بعد از ورود امام به ایران، ایشان ملاقاتی با پدر شما داشتند؟
خیر.
شما به نجف رفته بودید؟
برادرم حسن آقا رفته بودند. پدر ما خیلی گوشهگیر بود و سفر تفریحی نمیرفت و شاید باورتان نشود که ایشان اصفهان و شیراز هم نرفته بود. من دلیلش را یک بار پرسیدم؛ فرمودند من اگر میرفتم باید برای تفریح میرفتم که لزومی نداشت. شما میدانید که مثلا آیتالله مرعشی نجفی هیچگاه به مکه مشرف نشدند. زیرا میگفت من مستطیع نیستم و میلیاردها پولی که این جا هست متعلق به امام زمان(عج) است.
نوارها و اعلامیههای امام را پخش میکردید؟
بله. در حدی که میتوانستم پخش میکردم. مثلا حاج آقا رضا تجریشی در پامنار میگفت که اعلامیهها را برایم بیاورید و اعلامیهها به دستش میرسید که چندین بار هم به زندان رفت. یا مثلا ما رفیقی در جهرم داشتیم که اعلامیهها را برای او تهیه میکردیم. در دبیرستان هم چنین کارهایی می کردیم اما دستگیر و زندان نشدیم.