آیت الله رسولی محلاتی از یاران قدیمی امام خمینی و نویسنده برخی از نامهها و پیامهای ایشان است. او در گفت و گو با مجله پاسدار اسلام، زوایایی از سبک زندگی در بیت امام را آشکار ساخته و به بیان خاطراتی خواندنی پرداخته است که گزیدهای از آن را در زیر میخونید:
از کودکی به همراه والدینش با امام خمینی(ره) و خانواده مکرمشان مأنوس و در دبستان همدرس و همبازی مصطفای امام بود. این انس با گذشت زمان و در جوانی به شاگردی امام و عشق آتشین به استاد انجامید. با این پیشینه بود که آیتالله سید هاشم رسولی محلاتی، به زودی در زمره نزدیک ترین اصحاب و یاران رهبر کبیر انقلاب قرار گرفت. دانش سرشار ایشان که به شیوه نگارش و خطی زیبا نیز آراسته بود، از یک سو و اعتماد عمیق حضرت امام به وی از سوی دیگر، جایگاه و منزلت متمایزی را برای ایشان در نزد امام خمینی رقم زد.
*پرسش اول ما درباره زمان و چگونگی آشنایی حضرتعالی با حضرت امام است.
ارتباط ما با امام «رضواناللهعلیه» برمیگردد به ارتباط و دوستی و رفاقتی که مرحوم پدر ما با امام و مرحومه والده ما با خانم امام داشتند. مرحوم پدر ما از جوانی و در دوره مرحوم آشیخ عبدالکریم حائری «رحمهاللهعلیه» برای تحصیل به حوزه علمیه قم رفتند و همان جا با امام آشنا شدند. ایشان ارادت خاص و عجیبی به مرحوم امام داشتند که داستانش مفصل است و بنده برخی از شواهد آن را عرض خواهم کرد. همین باعث شده بود که ما با خانواده حضرت امام رابطه خانوادگی داشته باشیم. مادر ما با خانم امام «رحمهاللهعلیهما» رفت و آمد داشتند. خود من با مرحوم حاجآقا مصطفی، قبل از اینکه طلبه شویم، در کودکی از کلاس ششم ابتدایی در یکی از مدرسههای قم همکلاس بودیم. بعد هم که به حوزه علمیه آمدیم و مشغول تحصیل علوم دینی شدیم، مدتی با ایشان هممباحثه بودیم. یادم هست که سیوطی را مقداری با ایشان مباحثه کردم. بعد هم یک هممباحثه سومی پیدا کردیم که مرحوم آیتالله فاضل لنکرانی بودند و یادم هست که مغنی و حاشیه را با ایشان مباحثه میکردیم.
به هر حال آشنایی ما با امام و خانواده ایشان از آن زمان شروع شد.
*یعنی از زمان کودکی...
بله از قبل از این که وارد حوزه شویم و از دوران مدرسه ابتدایی. یادم هست با مرحوم حاجآقا مصطفی در دوره نوجوانی و جوانی در مدرسه فیضیه بودیم که آن زمان خیلی خلوت و بسیاری از حجرههای آن خالی بود. تازه رضاشاه رفته و محمدرضا آمده بود. رضاشاه خیلی به حوزههای علمیه ضربه زد و طلبهها را تار و مار و خلع لباس کرد و در نتیجه طلبه خیلی کم بود.
ما گاهی در رودخانه قم به مَرّه بازی و چوگان بازی مشغول میشدیم و بعضی اوقات هم در تابستانها به چاله حوض میرفتیم. حمامهای قم خزینههایی داشت که منبع آب آن بود و پشت خزینههای آب گرم، گودالهایی قرار داشت که به آنها چاله حوض میگفتند و بسیار بزرگ بودند. آن موقع استخرهای امروزی برای شنا وجود نداشت و چاله حوضها را به صورتی درست کرده بودند که تابستانها برای شنا استفاده میشد. من و حاجآقا مصطفی برای شنا به آنجا میرفتیم. یادم هست به گوش مرحوم آقای بروجردی رسانده بودند که بعضی از طلبهها با بچههای قم میروند چاله حوض برای شنا. آقای بروجردی هم گفته بودند: «اسامی آنها را بنویسید و شهریههایشان را قطع کنید». از جمله کسانی که شهریهاش قطع شد، آیتالله سبحانی بود که یک بار آمده بود چاله حوض و شهریهاش را قطع کرده بودند.
یک روز امام «رحمهاللهعلیه» در صحن حضرت معصومه(س) به من رسیدند و فرمودند: «شنیدهام مصطفی میرود چاله حوض. هر وقت رفت به من خبر بدهید!». در این حد با هم رفیق بودیم.
*لابد میدانستند که با هم میروید و غیرمستقیم به شما هم گفتند که نروید!
یادم هست برای عقد حاجآقا مصطفی -ایشان داماد حاجآقا مرتضی حائری بودند و نوه حاج شیخ عبدالکریم، عیال ایشان بود- امام در صحن مدرسه یا صحن حرم حضرت معصومه«س» به من فرمودند: «فردا شب مجلس عقد برای مصطفی داریم، شما هم بیایید»، یعنی خود امام شخصاً مرا دعوت کردند و این روی همان سابقه رفاقتی بود که با پدر ما داشتند.
امام «رحمهاللهعلیه» عارضهای شبیه به آسم داشتند. تنگی نفس مختصری داشتند. آن موقع تازه در تهران دکتری دستگاه جدیدی برای معالجه آسم آورده بود و فقط او این دستگاه را داشت. امام بعضا روزهای پنجشنبه برای معالجه نزد این دکتر به تهران میرفتند. روزهایی که امام به تهران میرفتند، روز عید ما بود و به مرحوم حاجآقا مصطفی میگفتیم که باید ناهار درست کنی! خدا رحمت کند مادر ایشان چلوخورش خوبی درست میکردند و ما هم میرفتیم آنجا به سورخوردن. غرض این که رفت و آمد ما از آن زمان بود .
*قبل از این که به نقل خاطرات ادامه بدهید، لطفا بفرمایید شما متولد چه سالی هستید؟
تاریخ تولد قمری من که پدرمان پشت قرآنشان نوشته بودند، 28 رمضان سال 1348 قمری است که بین 1308 و 1309 شمسی میشود. من و مرحوم آقای توسلی و مرحوم حاجآقا مصطفی و مرحوم شهید آشیخ فضلالله محلاتی، همگی متولد 1309 بودیم.
*از خاطراتتان با حضرت امام میگفتید.
بله، به هر صورت سابقه ما از همان زمان شروع میشود. روی ارادت عجیبی که پدر ما به امام داشت و علاقه عجیبی که امام به پدر ما داشتند و طرفینی بود، باعث شده بود که ما به منزل امام رفت و آمد زیاد داشتیم. چند سال هم که در تابستانها به محلات میرفتیم، امام هم به عنوان ییلاق به محلات میآمدند. بعد هم که پدر ما به امامزاده قاسم شمیران آمد، امام «رحمه الله علیه» باز چند سالی تابستانها به امامزاده قاسم میآمدند.
*یعنی به منزل شما میآمدند؟
خیر، در محلات منزلی را کرایه میکردند و بعد هم که آمدیم امامزاده قاسم، ایشان هر وقت میآمدند همین کار را میکردند. یادم هست که پدر ما شبهای جمعه پشت بلندگوی مسجد دعای کمیل را با صدای رسا میخواند. امام به پدر من فرموده بود: «صدای دعای کمیل شما که از بلندگوی مسجد بلند میشود من میآیم و در حیاط مینشینم و تا آخر به دعای کمیل شما گوش میدهم».
از علاقه امام به پدر ما مورد دیگری را نقل میکنم. یک بار پدر ما دچار بیماری حصبه شده و چند روزی بستری بود. امام از طلبههای محلاتی پرسیده بودند: «چطور آقای آقاحسین پیدایشان نیست؟» گفته بودند: «ظاهراً کسالت دارند». آن روزها خانه ما در گذر الوندیه قم بود که بین عشقعلی و چهارمردان بود. ساعت حدود 11-12 شب بود که دیدیم در میزنند. من رفتم در را باز کردم و دیدم امام و دکتر مدرسی هستند. دکتر مدرسی در آن موقع رئیس بیمارستان سهامیه قم و بهترین دکتر شهر و آخوندزاده بود. دکتر مدرسی با همه علمای قم آشنا و ذوقاً هم آخوند بود و شاید تحصیل حوزوی هم کرده بود. او طبیب حاذقی بود و همه قبولش داشتند. وقتی امام شنیده بود پدر ما مریض است، شبانه رفته بود و دکتر مدرسی را برداشته و به منزل ما آورده بود.
خانه ما محقر بود. در را که باز میکردید، دالان کوچکی بود و بعد پله میخورد و به اتاقی دم در میرسید و بعد وارد حیاط میشدید. امام آمدند و جلوی در آن اتاق که پدرمان در آن بستری بود، ایستادند و به دکتر مدرسی فرمودند: «بروید ایشان را معاینه کنید». دکتر مدرسی آمد بالا و پدرمان را معاینه کرد. معاینه شاید ده بیست دقیقهای طول کشید و در تمام این مدت، امام سر پا در دالان ایستاده بودند تا ببینند دکتر مدرسی چه میگوید. دکتر مدرسی معاینه کرد و بلند شد و به امام گفت: «ایشان الحمدلله دوره خطر را گذرانده و عرق کرده و رو به بهبود است». امام هم خوشحال شدند و دعا کردند و رفتند. خلاصه عرضم این است که این علاقه بین پدر ما و حضرت امام طرفینی بود. هم پدر ما عجیب به امام علاقه داشت و هم امام به ایشان بسیار علاقمند بود.
یادم هست وقتی امام را به ترکیه و بعد هم به عراق تبعید کردند، پدر ما به تکاپو افتاد که به عراق برود. ساواک گذرنامه ایشان را به خاطر این که میدانست به امام علاقمند و مبلّغ ایشان است، نگه داشته بود. ایشان دائماً واسطه درست میکردند که بروند بپرسند چرا گذرنامه ایشان را نگه داشتهاند؟ چند نفر از محضردارها و صاحبنامهای تجریش که با ساواک آشنا بودند پرسیده بودند علت چیست که گذرنامه ایشان را نمیدهید؟ ساواک گفته بود به خود ایشان بگویید بیاید تا با ایشان مصاحبهای کنیم. پدر ما رفته بود ساواک که گذرنامهاش را بگیرد. رئیس ساواک پرسیده بود: «شما میخواهی بروی عراق چه کار کنی؟» ایشان خیلی ساده گفته بود: «اول میخواهم بروم زیارت ائمه(ع) و بعد هم میخواهم بروم دیدن آقای خمینی» و همین مسئله باعث شد که گذرنامه ایشان را نگه دارند و ندهند.
غرض این که ایشان این قدر به امام علاقه داشت و این علاقه و رفت و آمدها باعث شده بود که ما قبل از طلبگی با مرحوم حاجآقا مصطفی و مادر ما با خانم امام رفت و آمد داشته باشیم تا اینکه منجر شد به طلبه شدن ما.
*ظاهرا جنابعالی با مرحوم آیت الله شهید سعیدی هم دوست و همدرس بودید؟
بله. مرحوم شهید سعیدی خیلی شوخ و شیرین و مزّاح بود. در درس امام هم گاهی اشکال میکرد. یادم هست یک روز اشکال کرد و امام جوابش را دادند و باز یک چیزی گفت و امام فرمودند: «آقا را ببین! ما سپر را روی سر گرفتهایم و آقا شمشیر را به پا میزند». یعنی حرفش بی ارتباط است! ایشان هم معطل نشد و گفت: «قاعدهاش همین است! وقتی شما سپر را به سر میگیرید، من باید شمشیر را به پا بزنم دیگر». غرض این که از این شوخیها هم میکرد.
مرحوم سعیدی از شاگردان خوب امام بود. وقتی پدر ایشان فوت شد، شاگردها به امام عرض کردند که پدر آقای سعیدی فوت کرده است و اگر اجازه بفرمایید برای تسلیت در خدمت شما برویم منزل ایشان. امام گفتند: «بسیار خوب». با امام رفتیم و آقای سعیدی -خدا رحمتش کند- چای آورد. امام معمولاً چای نمیخوردند. ظرف پرتقال وسط اتاق بود و مرحوم سعیدی آورد و تعارف کرد و امام گفتند: «میل ندارم». ایشان هم یک پرتقال برداشت و با یک مداد آورد پیش امام و گفت: «چای که نخوردید، پرتقال هم که نمیخورید، پس لااقل امضا بفرمایید که رؤیت شد!» با این که خودش صاحب عزا بود، از این شوخیها هم میکرد. بسیار شوخ بود.
یک روز بعد از درس مرحوم آیتالله بروجردی، مرحوم آقای سعیدی به من گفت: «بیا برویم از آقای بروجردی سئوالی دارم، بپرسم». گفتم: «برویم». پشت مسجد بالاسر کوچه تنگی بود که به سمت خیابان میرفت. آقای بروجردی از اینجا میرفت و در خیابان درشکه سوار میشد و به منزل میرفت. ایشان گوشش سنگین بود و معمولاً دستش را پشت گوشش میگذاشت. قبل از این که وارد کوچه شود، مرحوم آقای سعیدی رفت جلو و گفت: «بعضی از دوستان به ما میگویند فلسفه بخوانید. به نظر شما بخوانیم یا نخوانیم؟ نظرتان چیست؟» ایشان فکری کرد و گفت: «نخوانید». گفتیم: «چشم». ما هم به خاطر فرمایش ایشان فلسفه نخواندیم.
آن روزها فلسفه در حوزه بدنام بود و حتی کسانی که درس فلسفه میخواندند، خیلیها پشت سرشان حرف میزدند، از جمله پشت سر امام «رحمه الله علیه». خود مرحوم علامه طباطبایی منزوی بود و چند نفر مخصوص میرفتند و درس میگرفتند. خیلیها میگفتند چون فلسفه درس میدهد، به سراغش نروید. چنین وضعیتی بود. حتی خود مرحوم مطهری در آن اوایل از این جهت یک قدری منزوی بود.
آقای بروجردی که فوت شدند، درس امام در مسجد اعظم تشکیل میشد و شاید شلوغترین درس بود. تا زمانی که در قم بودیم، درس خارج ما درس امام بود و درس خارج دیگری نرفتیم. البته یک ماهی هم درس مرحوم آقای گلپایگانی میرفتیم که صبحها درس فقه میگفت.
*در سال 41 که همکاری با دفتر امام را شروع کردید، غیر از شما چه کسان دیگری در آنجا بودند؟
از کسانی که از اول خدمت امام بودند و حتی کفشهای امام را موقعی که ایشان درس داشت برمیداشت و بعد میآورد، آقای شیخ حسن صانعی بود. ایشان واقعاً بسیار مخلصانه و ارادتمندانه کار میکرد. بعد بتدریج عدهای از شاگردان امام که به ایشان علاقمند بودند، برای کمک آمدند. احساس همه ما فراتر از احساس شاگرد و استادی بود و همگی علاقه عجیبی به امام داشتیم. مثل آقای محمدی گیلانی، مرحوم سعیدی، شهید محلاتی، آقای خزعلی، آقای جنتی و مرحوم آقای توسلی و...
کارها بعد از آزادی امام از زندان در سال 42، دست من و آقای صانعی و مرحوم ورامینی بود.
*از لحاظ تاریخی خیلی روی پیامها و نامههای حضرت امام حساب میشود. بعضاً هم سعی شد آنها را زیر سئوال ببرند، مثل نامه امام به نهضت آزادی یا نامه امام به آقای منتظری. بعد از پیروزی انقلاب بخش معتنابهی از پیامهای امام به خط جنابعالی است. بخشی از نامهها و پیامها که به خط حضرتعالی است و امضای امام زیر آنها خورده، چگونه استنساخ میشد؟ و چه مراحلی طی میشد تا امام امضا کنند؟
نامههای امام چند گونه بود. بعضی از آنها احکام سه چهار خطی بود، مثل حکم دادستان اول، آقای هادوی. من دو سه سطر خودم انشا کردم یا بعضی از احکام از قبیل احکام ائمه جمعه یا احکامی از این قبیل که کسی را مأمور میکردند به فلان شهر برود و فلان کار را انجام بدهد. انشای این نوع نامهها غالباً ازخود من بود، چون دو سه سطر بیشتر نبود و مثلاً مینوشتم جنابعالی از طرف من مأمورید یا اینجانب شما را به فلان کار منصوب مینمایم. اینها انشایی نداشت و نامههای معمولی بودند که اینها را خودم مینوشتم و امام میخواندند و امضا میکردند. یا تلگرافها و تبریکاتی که از خارج و از سوی سران کشورها میآمدند ما جوابش را خودمان مینوشتیم، ولی احکام و پیامها و نامههای مهمی مثل نامه به گورباچف، تماماً املا و انشای خود امام بود و خیلی از آنها هم خط خود امام بود و ما حتی آنها را استنساخ هم نکردیم.
*نامه به گورباچف هم به خط امام است؟
انشای آن نامه از خود امام بود ولی چون این اواخر رعشه مختصری در دست امام افتاده بود و دیگر نمیتوانست به ظرافت سابق بنویسد، احمدآقا میگفت: «این نامهها میمانند و تاریخی میشوند» لذا من برخی نامهها را به خانه میبردم و سر صبر بازنویسی میکردم، ولی هیچ اصلاحی نمیکردم و عین آن را مینوشتم. اصل نامههای امام موجود است و من فقط استنساخ میکردم و حتی یک «واو» جلو و عقب نمیشد. اما وصیتنامه امام و نامه به نهضت آزادی و آقای منتظری همه به خط شخص امام است و حتی به من هم ندادند که استنساخ کنم. من چاپ شده این نامهها را در نشریات دیدهام. شاید هیچکس خط امام را به خوبیِ من نشناسد.
*وقتی شما استنساخ میکردید، امام دوباره میخواندند؟
بله، احمدآقا میبرد، امام میخواندند و امضا میکردند.
- کدخبر: 24080
پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران
کپی شد