بی گمان نام استاد حمید سبزواری با خاطرات اغلب ایرانیان در بعد از انقلاب گره خورده است. او مهمترین شعرهای مربوط به انقلاب اسلامی یا همان "شعرهای انقلابی" را سروده است. شعرهایی که هر کدام از آنها دنیایی از خاطرات را با خود به همراه دارد. "حسین ممتحنی" نام اصلی استاد است که در شعرهایش به "حمید" تخلص می کند و اکنون سالهاست که همگان وی را با همان نام شعری اش یعنی "حمید سبزواری" می شناسند. سبزواری متولد 1304 است و به شدت نسبت به زادگاهش سبزوار عشق می ورزد. زمانی که برای هماهنگ کردن مصاحبه تماس می گیرم همسر وی می خواهد که آقای "حسین شمسایی" نیز در این گفتگو حضور داشته باشد. شمسایی در سالهای پیش و پس از انقلاب شعرهای سبزواری را می خوانده است و در این مصاحبه نیز بسیاری از سروده های "آقای حمید" را برای حاضران قرائت کرد. در طول گفتگو سبزواری از سالهای جوانی و شعر گفتن، آغاز نمود و با یاد امام و ذکر خاطرات بسیاری، مصاحبه را به پایان رسانید. گفتگوی پایگاه خبری و اطلاع رسانی جماران در خانه استاد در منطقه قلهک تهران و در شبی که یاران قدیمی در خانه ایشان مهمان بودند صورت گرفت. علاوه بر استاد، همسر ایشان، حسین شمسایی، محسن ممتحنی فرزند بزرگ استاد و دکتر فقیهی در این گفتگو شرکت کرده اند حال آنکه کسان دیگری نیز در جمع حضور داشتند.
حاج آقا! اجازه دهید بحث را از اینجا شروع کنیم که اصلا چه اتفاقی افتاد که حسین ممتحنی تبدیل شد به حمید سبزواری.
سبزواری: من در دوران جوانی ممتحن تخلص می کردم. در زمان آریامهری برای اینکه کسی نداند بعضی از شعرهایی که منتشر می شود را من سروده ام، شعر را با عنوان "حمید سبزواری" چاپ می کردم. البته مساله دیگری هم وجود داشت و آن این بود که "حمید" آسانتر در شعر قرار می گیرد تا سبزواری یا ممتحنی. از این جهت سعی کردم تخلص را به گونه ای انتخاب کنم که کوتاهتر باشد و راحت تر در شعر قرار گیرد.
و این تخلص ماندگار شد دیگر...
سبزواری: بله
محسن ممتحنی: در سنین جوانی ایشان مدتی با تخلص "فرجاد" هم شعر می گفته اند
سبزواری: بله چند وقتی این تخلص هم بود ولی با این نام مانوس نشدم.
حاج آقا این طبع شعر و شاعری از کجا در شما به وجود آمد؟
سبزواری: من در خانواده ای رشد کردم که پدربزرگم شاعر بود. پدرم هم شاعر بود، منتها پس از آنکه چشم ایشان آب مروارید آورد و دکترهایی که در آن زمان از فرنگ آمده بودند او را عمل کردند متاسفانه نابینا شد. معلم من در شعر بیشتر پدرم بود. البته مادرم هم با سواد بود و همیشه کتاب هایی را برای پدرم به خانه می آورد و می خواند تا دلتنگی های او برطرف شود. با این اوصاف ما تقریبا در یک فضای فرهنگی معنوی بزرگ شدیم و با شعر، ادبیات و داستان همنشین بودیم.
پدربزرگ تان هم ملا محمد صادق ممتحنی بود. ایشان علاوه بر شعر فعالیت دیگری هم انجام می داد؟
سبزواری: پدربزرگم شاعر و معدن شناس بود. ایشان به هر نقطه ای سفر می کرد آن را به شعر در می آورد: «معدناتی که کشف شد به جهان/ قم و کاشان و یزد تا کرمان...وطنم سبزوار تا به بیار/ سیر کردم تمام ای جبار...معدناتی که بود در کژ لب/ رفتم آنجا به صد هزار تعب...رنج بسیار برده در راهش/ ترس بسیار دیده در چاهش». تجلی سبزواری پسر دایی پدرم هم یکی از شعرای معروف مشهد بود. ایشان سبزواری بود منتها به خاطر مشاغل اداری به مشهد رفت و آنجا ماندنی شد. ایشان هم تخلصش تجلی بود. شاعر و نویسنده بود و اهل فرهنگ و ادب. الگوی من تجلی سبزواری پسر دایی پدرم بود.
ملا محمد صادق "مجرم" تخلص می کردند...
سبزواری: گاهی در شعرهای او تخلص مجرم دیده ام اما خیلی خوب به یاد ندارم.
حاج آقا! از چند سالگی شعر گفتن را شروع کردید ؟
سبزواری: بنده از دوران دبستان شعر گفتن را شروع کردم. در آن موقع کتاب شعر شاعران زیادی را خوانده بودم. چون مادرم روی این موضوع تاکید داشت و پدرم هم بدون اینکه چشمانش ببیند، کاغذی در مقابلش می گذاشت و سر مشق می کرد. پدرم وقتی متوجه شد من شعر می گویم، اشعاری را که می خواندم معنی و به گونه ای کمک می کرد. در دوران چهارم، پنجم ابتدایی زمانی که با بچه های دیگر در کوچه و خیابان بحث و جدل می کردم و آنها چون بزرگتر بودند مرا کتک می زدند، برای آنها شعر می گفتم و هزلشان می کردم: «چه خوش بود در کوچه غوغا نمی شد/حسن بختکی نیز پیدا نمی شد». چند کتاب از نسیم شمال خوانده و دیگر یاد گرفته بودم که چه کاری باید انجام دهم. برای معلمان دوران دبستان هم شعر می گفتم: «آن دبیر دیگری باشد فرید/ در ریاضی هیچ کس مثلش ندید...آن دبیر دیگری جمشیدیان/آیت خوبی ز رخسارش عیان» مرد مقدسی بود آقای جمشیدیان. شش ابتدایی را که گرفتم هم می توانستم شعر بگویم و هر کتابی را هم به راحتی می توانستم تدریس کنم. همانطور که گفتم همه اینها به لطف کتابهایی بود که مادرم برای پدرم می آورد و من همه کتابها را می خواندم. بعدا هم که آموزگار شدم به سرودن شعر ادامه دادم.
گفته می شود زمانی که در سبزوار بوده اید در همان سال های نوجوانی یک آقایی به نام خسروی شعرهای شما را گرفته و فروخته است...
سبزواری: کتابفروشی خسروی...
آقای خسروی اولین بار شعر های شما را چاپ کرد؟
سبزواری: مقداری از شعرها را
چند ساله بودید؟
سبزواری: من جوان بودم آن موقع...
استاد! اولین شغلی که داشتید معلمی بود؟
سبزواری: اولین شغلی که داشتم کار در تجارتخانه بود. به تجارتخانه می رفتم برای اینکه بیکار نباشم. پس از آن متوجه شدم در سبزوار معلم استخدام می کنند. من هم رفتم پیشنهاد دادم و امتحان کردند دیدند با سوادم، استخدامم کردند.
چه اتفاقی افتاد که معلمی را رها کردید؟
سبزواری: به دلیل مسائل سیاسی که در آن زمان پیش آمد به من خاتمه خدمت دادند...
یعنی جریانات 28 مرداد 32 ؟
سبزواری: من خیلی جلوتر از این با شاه مخالف بودم...
حاج خانم سبزواری: بعد از جریانات 28 مرداد می خواستند ایشان را در سبزوار دستگیر کنند اما به اسفراین فرار کردند. مدتی کوتاهی هم آنجا بودند و بعد از مدتی که اوضاع آرام شد برگشتند سبزوار منتها به ایشان خاتمه خدمت از آموزش و پرورش دادند.
و پس از آن در بانک استخدام شدید؟
سبزواری: پس از آنکه بانک بازرگانی (بانک تجارت) در سبزوار شعبه زد در آنجا استخدام شدم. دیری نپایید که معاون شعبه بانک شدم. این پست باعث شد که در جریان اختلاس هایی که در بانک اتفاق می افتاد قرار گیرم و زمانی که متوجه شدم این موضوع دامن من را هم به عنوان معاون شعبه می گیرد، واقعا ترسیدم و محرمانه به مرکز خبر دادم. مرکز هم بازرسی برای بررسی فرستاد. پس از بررسی معلوم شد که اتفاقاتی در بانک افتاده و حق با من بوده و به همین دلیل رئیس شعبه عوض شد. رئیس شعبه جدید از همان روز اول با من مخالفت کرد و چندین بار درگیری به وجود آورد که من هم جواب او را دادم. به خاطر این برخوردها شکایت کردم و بازرس آمد. بازرس حق را به جانب من داد اما به من گفت می خواهی تا قیامت با رئیس شعبه ها در بیافتی؟ تو می خواهی سالم زندگی کنی و آنها اهداف دیگری دارند. هر رئیس دیگری هم که بیاید باز همین آش است و همین کاسه. او به من توصیه کرد که به مشهد یا تهران بروم. در ابتدا تصمیم گرفتم به مشهد برویم چون ما در مشهد خانه خریده بودیم. اما پس از مشورت با حاج خانم تصمیم گرفتیم که به تهران بیاییم. پنج شش روز بیشتر هم طول نکشید که حکم ابلاغ شد و آمدیم تهران. اینجا یک مدتی کار دفتری داشتم و پس از آنکه متوجه شدند که من با کار آشنایی دارم، در همین قلهک معاون شعبه شدم. پس از انقلاب هم خودم را بازنشسته کردم. معتقد بودم یا باید دنبال کار انقلاب باشم یا اینکه در بانک کار کنم. نتیجتا رفتم خودم را بازنشسته کردم.
حاج آقا! از حال و هوای آن روز شعری دارید؟
سبزواری: «صیاد من بگشا پر و بالم که باشد/ کاخ دلم را شوق دیدار دیارم... یاری نمی بینم خدایا در کس اینجا / یارب تو را سوگند یارم باش یارم... آه ای نسیم صبحدم پیغام من بر/ از منجلاب ری به شهر سبزوارم...با او بگو ای سبزوار ای شهر معصوم/ باشد به تهران عصمت تو افتخارم...فرزند دامان تو بودم روزگاری/روزی خور این مرز و بوم ریزه خوارم... باور مکن در بند دربند اوفتادم/یا در هوای هرزگان لاله زارم... من زاده دامان آلاداغ پاکم/ ز البرز و از آلوده خلقش هست عارم...»
قبل از انقلاب شما به صورت مداوم شعر می گفتید اما نکته مهم این است که همیشه با شاه مخالف بودید. علت این مخالفت در چه بود؟
سبزواری: خانواده ما یک خانواده مذهبی بود؛ به طوری که در آن خانم ها همه محجبه بودند و پدرم هم آدم مقدسی بود. خانواده همه اهل تقدس و مذهب بودند و آن اوضاع و احوال را نمی توانستند تحمل کنند. آنها که جرات نمی کردند چیزی بگویند. من هم چون نمی توانستم خودم را نگه دارم چند تا شعر فرستادم که در تهران با همین اسم حمید سبزواری چاپ شد. آن زمان که شعر می گفتم و می فرستادم، حتی با خط خودم هم نمی نوشتم. اما از زمانی که به تهران آمدیم چون فضای بازتری بود با دوستانی که آنها هم مخالف بودند معمولا شب ها برنامه داشتیم.
چه کسانی بودند؟
سبزواری: آقای شاهرخی، آقای مشفق، آقای اوستا و ... حضور داشتند که البته اکثر آنها هم شاعر بودند.
در طول دوران مبارزه دستگیر هم شدید؟
سبزواری: پس از آنکه در آموزش و پروش به من خاتمه خدمت دادند مدتی دنبال من بودند و این مساله منجر به دستگیری من شد و یک شب زندان هم رفتم. رئیس زندان بعد از بررسی پرونده گفت چه چیزی نوشته ای؟ گفتم شعر است. گفت بخوان. من هم خواندم و همان شب دستور داد آزادم کنند. تهران هم که آمدیم با اوستا، مشتاق(احتمالا مشفق باشد) و شاهرخی آشنا شدیم. از همه بیشتر هم با شاهرخی هم کلام بودم. شب هایی بود که اینها برنامه داشتند و ما می رفتیم و آنها می آمدند و بالاخره ماندگار شدیم.
محسن ممتحنی: قبل از انقلاب در این انجمن های ادبی ایشان را دعوت می کردند که مربوط به آقای سامانی بود و به انجمن ادبی صائب معروف بود...
سبزواری: من بیشتر سر و کارم با انجن ادبی صائب بود. که معمولا در خانه ها تشکیل می شد.
محسن ممتحنی: در آن انجمن تقریبا همه شاعرهای سرشناس عضو بودند و هر هفته شب شعر داشتند.
از چه زمانی شروع به شعر گفتن برای امام شعر کردید؟
سبزواری: (نجوا می کند: «آمدی خوش آمدی امام مایی») از وقتی امام را تبعید کردند ما درد داشتیم. موقع بازگشت امام اولین شاعری که برای امام شعر گفت من بودم. حالا اگر کسی دیگری هم گفته من خبر ندارم. روزی هم که امام آمد شعر من برای امام در فرودگاه خوانده شد. شعر «خوش آمدی ای امام ما» بود، شعر «این بانگ آزادی است کز خاوران خیزد/فریاد انسانها است کز عمق جان خیزد»...
همه شعرهای مهم اول انقلاب هم تقریبا مال شماست...
سبزواری: بله تقریبا همه را من سروده بودم. البته باید این را بگویم آدمهایی مانند امام که با خدا سر و کار دارند از خوش آمد گویی و این حرفها خوششان نمی آید. ایشان نمی خواست من تعریفشان کنم. آقای شمسایی هم بیشتر شعرهای من را در آن زمان می خواند.
شمسایی: ایشان قبل از انقلاب هم اشعار بسیار زیادی درباره انقلاب داشتند و تمام حوادث قبل از انقلاب مانند جمعه ها و چهلم های خونینی که اتفاق می افتاد شعر می سرودند. بعد از مقاله کذایی رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات و قضایای 19 دی 56 در قم که آغاز چهلم ها بود، جناب آقای حمید بلافاصله شعری را ساختند: «کنون که گل کفانند در چمن خاموش/ مباش یک نفس ای بلبل از سخن خاموش...روا مدار که زاغان خروش بردارند/که دور گل سپری گشت و شد چمن خاموش...به چاره خیز و به میدان در آی و پای افشان/که چاره ساز کند بانگ اهرمن خاموش...زمان ز حادثه آبستن است و بی خبران/گمان برند که بنشسته بت شکن خاموش». همانطور درباره وقایع 29 بهمن تبریز می گویند: «همان چون زخمه بر دل می زند آوای من بشنو/ز چنگ سینه ام فریاد جان فرسای من بشنو...حدیث آرزومندی که در دفتر نمی گنجد/گرت بگشوده باشد گوش دل از نای من بشنو...نسیم روضه تبریز بوی کوی قم دارد/به دیگر اربعینی عطر عاشورای من بشنو...حمیدا ساحل خاموش طوفان زیر سر دارد/فروش موج را از سینه دریای من بشنو». ایشان به ترتیب برای همه این وقایع شعر داشتند.
سبزواری: خودم هم آماده کشته شدن بودم. خدا خواست زنده بمانم والا من حس نمی کردم که زنده بمانم. هر چیزی هم که می ساختم آقای شمسایی می رفت و می خواند.
نکته جالب این است که هر اتفاقی از سال 32 به این سو در ایران به وقوع می پیوندد استاد برای آن شعری می سازند...
شمسایی: نکته جالب تر این است که در موارد زیادی ایشان حوادث بعدی را پیش بینی کرده اند. مثلا در جریان افغانستان و کودتایی که در این کشور رخ داد استاد فرمودند: « بمان تا غریوی ز ایران بر آید/خروشی ز ملک دلیران برآید...شنیدی که افغان ز افغان بر آید/طبیبی از آن خفته سامان بر آید...بمان تا ز خون شهیدان ایران/همی سر زند لاله در کوهساران...» و این واقعا یک پیش بینی عجیب است.
آقای شمسایی شعرهایی که استاد درباره حضرت امام می ساختند چگونه بود؟
شمسایی: تمام غزلیات ایشان یاد امام بود: «با همه تردید جان ما را شراری نیز هست/سوز آهی در دل امیدواری نیز هست...از شباهنگم سرودی خوش به گوش جان رسید/کاندر این شام سیه شب زنده داری نیز هست...»
و با پیروزی انقلاب و حضور حضرت امام در ایران تمامی شعرهای مهم و به یادگار مانده از آن روزگاران را هم استاد سروده اند؟
سبزواری: بله مثلا خمینی ای امام...
شمسایی: حتی قبل از «خمینی ای امام»، شعری برای خوش آمد گویی به امام سروده اند. «شعر خوش آمدی امام ما»...قصیده مفصلی هم دارند با این مضمون «خوش آمدی به وطن ای مجاهد ای رهبر».
بعد از انقلاب هم شما شعرهای خیلی مهمی برای شهدا و جنگ دارید.
شمسایی: برای تمام اتفاقها و شهدای بزرگ انقلاب، جنگ، ائمه جمعه شهید، حضرت آیت الله طالقانی، پیروزی های خاص و تمام مواردی که وجود داشت می توان گفت تنها کسی که در صحنه بود و مدام از دست و زبانش این گوهرهای درخشان می بارید استاد حمید بود. استاد در تمام جبهه های جنگ برای کار فرهنگی حضور داشتند بدون اینکه حتی شهدا را بشناسند، رشادتها و شجاعت های او را که می شنیدند در وصف آن شهید شعر می گفتند.
شعر «خجسته باد این پیروزی» در مورد آزادی خرمشهر هم مربوط به شما است دیگر؟
بله
و شعر معروفتان درباره شهید مطهری...
دکتر فقیهی: یک شب در ماه مبارک رمضان منزل آقای زورق افطار دعوت بودیم که حاج احمد آقا آمدند. صحبت از شعرهای استاد بود. حاج احمد آقا تعریف می کرد امام وقتی مساله ای را می شنیدند که ایشان را ناراحت می کرد دست شان می لرزید. ایشان فرمودند امام یک رادیو سیاه کوچک دارند که سرود «شهید مطهر» را که اولین بار به وسیله آن شنیدند، دستشان تکان خورد. حاج احمد آقا می گفتند امام فرمودند شعر این سرود از آهنگ آن قشنگ تر است.
بر اثر شنیدن همین شعر بود که حضرت امام فرمودند شما خدمتشان برسید؟
سبزواری: بله، به ما تلفن کردند و گفتند نمی خواهی خدمت حضرت امام برسی؟ گفتم دیدن امام آرزوی من است. زمانی هم که محضر حضرت امام رسیدم دست ایشان را بوسیدم. جدا حالم تغییر کرد. اما وقتی دیدم افراد زیادی خارج از اتاق ایستاده اند گفتم سزاوار نیست بیشتر بمانم و به همین دلیل اجازه گرفتم و بیرون آمدم.
شمسایی: خاطره دیگری که فکر می کنم در اینجا باید نقل کنم به شهید بهشتی باز می گردد. زمانی که حضرت امام عازم سفر به پاریس بودند، در نجف مصاحبه ای با روزنامه فرانسوی لوموند انجام دادند. این مصاحبه بلافاصله در ایران پخش شد و استاد با الهام از آن قصیده مفصلی ساختند به نام «بنازم بر آن پیر و حس جوانش». پس از مدتی که امام به فرانسه عزیمت کردند از اولین کسانی که برای دیدار ایشان به پاریس رفتند، شهید بهشتی بود. زمانی که ایشان از پاریس بازگشتند و طرح شورای انقلاب را هم ریخته بودند، به اتفاق آقای حمید به منزل شهید بهشتی رفتیم. منزل ایشان در همین خیابان دولت کوچه تورج بود. در آنجا عرض کردم آقای حمید یک قصیده مفصل در ارتباط با مصاحبه امام ساخته اند که فوق العاده است و شهید بهشتی هم فرمودند آقای سبزواری این شعر را برای ما بخوانید. استاد آن شعر را خواند و آقای بهشتی خیلی تجلیل کردند و بعد فرمودند آقای حمید برای «جمهوری» شعر بگویید. آن موقع هنوز بحث حکومت اسلامی بود و بحث جمهوری، مطلقا مطرح نبود.
سبزواری: اگر یادتان باشد من گفتم این قدر اعتماد دارید؟ شهید بهشتی گفت به جدم قسم برو شعر بگو.
حاج آقا! اگر زمان به عقب برگردد باز هم همین راه را می روید؟
سبزواری: دورانی سختی را گذرانده ام اما صد بار دیگر هم همین راه را خواهم رفت. آرزو داشتم در این راه شهید شوم که متاسفانه اینگونه نشد. من همین قدر می دانم هر کس در این راهها خالصانه حرکت کند خدا تاییدش می کند.
دکتر فقیهی: این سوال شما در واقع موضوع خیلی مهمی است. به نظر من اگر کسی خلوص حضرت امام و آن دوره را درک کرده و خودش هم خلوصی داشته باشد، هیچ گاه حاضر نمی شود از شراب نابی که در آن دوره می نوشید دست بکشد. آرزو می کند در آن دوران باشد. دوره عجیبی بود. نمی توانیم واقعا با کلمات بیان کنیم. با آنکه جنگ بود و مشکلات زیادی وجود داشت ولی همه احساس انرژی و نشاط عجیبی داشتند.
(آقای شمسایی شروع به خواندن «خوش آمدی به وطن ای مجاهد ای رهبر» می کند) «خوش آمدی به وطن ای مجاهد ای رهبر/گران مبادت بر جان پاک رنج سفر...خوش آمدی که به سوغات دوستان داری/ به استواری ایمان نوید فتح و ظفر...خوش آمدی پی تسکین خاطر خلقی/که در هوای تو دل می تپیدشان در بر...حمید تا که ثنای تو بر زبان دارد/سزد که سر بفرازد به فخر بر اختر»
سبزواری: من به همه این اعمال و رفتاری که در حمایت از حضرت امام کرده ام معتقدم و از خدا خواستم در قیامت هم مرا با امام محشور نماید. چون تمام آرمانم همراهی در راه امام بود و خیلی زود فهمیدم که در اینجا چه کسی حق می گوید و چه کسی ناحق. بلاهای بسیاری را تحمل کردم که همه آنها گذشت؛ ولی در همه جا دستی مرا نگاه داشت. خدا خواست که بعد از انقلاب هم بتوانم شعر بگویم. غالبا شعرهایی هم که گفته ام شعر هوس نیست؛ شعری است که از روی درد گفته ام. باید حرف دیگری را هم بی رو دربایستی عرض کنم؛ منظوری که ما می خواستیم، از انقلابی که با آن عظمت به وقوع پیوسته بود، عملی نشد و به هیچ وجه انتظار این روزها را نداشتیم. یادتان باشد ما یک حرکت دیگر داریم و آن هم به پیشواز امام زمان رفتن است. مملکت ما صاحب دارد و در بین بلاد هم تنها کشوری است که اسلام را زنده نگه داشته است و انشاالله آن روز نزدیک است.

 

 

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.