پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

مهاجر قبیله ایمان/ویژه نامه شانزدهمین سالگرد ارتحال حاج سید احمد خمینی--1

فرزند در توصیف مادر

احمدآقا چهار روز مانده به عید نوروز به دنیا آمدندکه درست در چنین روزى هم از دنیا رفتند.

"حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی (ره) " دومین فرزند پسر امام خمینی (س) بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران بود.وی در25 اسفند 1373 در تهران درگذشت ودرآرامگاه امام دربهشت زهرا(س) ودرکنارپدرگرامیشان به خاک سپرده شد.پس ازفوت ایشان همکاران موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمنیی گفت وگویی با خانم "خدیجه ثقفی" بانوقدس ایران، همسرگرامی امام درمورد حجت الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی انجام دادند که به بدلیل جذابیت و تاریخی بودن این گفتگو مشروح این مصاحبه را باهم می خوانیم:


حاج احمد آقا در چه زمانى متولد شد؟
احمدآقا در سال 1324 متولد شد. در آن زمان منزل ما در پارک اتابکى بود که اکنون جزء مدرسه حجتیه است. احمدآقا در این خانه به دنیا آمدند و بچه هفتم ما هستند که البته یک دختر هم پس از او به دنیا آمد که از دنیا رفت. کلًا سه تا از بچه ‏هایم در کودکى از دنیا رفته‏ اند، على، لطیفه و سعیده. احمدآقا چهار روز مانده به عید نوروز به دنیا آمدندکه درست در چنین روزى هم از دنیا رفتند.چهارماهه بود که به منزل جدید خود در یخچال قاضى رفتیم و آن را اجاره کردیم و احمدآقا در این منزل که بعدها بیرونى امام شد، بزرگ شدند.
دوران کودکى ایشان چگونه بود؟
او پسر خیلى آرام و «پىِ حرف برو» یى بود.گاهى من به دخترها مى‏گفتم: «من در عرض ماه به این پسر پنج شش ساله نباید بگویم: نکن یا بکن،ولى به شما دخترها که خیلى شیطان هستید، روزى چند بار باید امر و نهى کنم.» احمد جان، روى هم رفته، آرام و سر گرم کار و بازى خود بود.
شاید در بیرون از خانه شیطنت مى‏کرد؟
نه این طور نبود.چون آقا مصطفى هم پسر بزرگم با آنکه بیرون از خانه بازى مى‏ کرد،ولى شیطنت او، گاهى اوقات که خیلى همسایه‏ها را اذیت مى‏ کرد، آقا را عصبانى مى ‏کرد که مجبور به تنبیه مى‏ شد.البته احمد جان نیز در کوچه بازى‏ مى‏ کرد. بخصوص کوچه ما که هم بن‏ بست بود و هم در ته آن باغ قلعه قرار داشت و جاى خوبى براى جمع شدن بچه‏ هاى همسایه بود.
احمدآقا وضع دوران تحصیلش چگونه بود؟
دخترها به مکتب مى‏ رفتند.ولى احمد جان وقتى هفت ساله شد به مدرسه اوحدى که در چهار راه مریضخانه (بیمارستان فاطمى) بود، مى‏ رفت. درسش خوب بود و احتیاج به کمک نداشت.
آیا شما در درس به بچه ‏ها (دخترها) کمک مى‏ کردید و حاج احمدآقا کمک نمى‏ گرفت یا اصولًا کمکى نمى‏ کردید؟
البته در قدیم ها مثل حالا رسم نبود که مادرها و پدرها به بچه ‏ها کار داشته باشند.ولى من به خاطر علاقه خودم به درس، به دخترها کمک مى‏ کردم.البته درس هاى مکتب تا کلاس پنجم حالا بود.ولى احمد جان دیگر کارى به من نداشت.درابتداى دبیرستان هم بازى فوتبال مى‏ کرد و علاقه‏ اش به آن دروس کم شد.ولى نه آنکه نمره کم داشته باشد.
همبازی هاى ایشان چه کسانى بودند؟
همبازی هاى دوران بچگى ‏اش یکى پسر "آشیخ ابوالقاسم" به نام "آقامحمود متعمدى" بود که اهل علم بود و بعد از فوت احمدآقا به منزل ما آمد و خیلى گریه کرد و دیگرى پسر "آقاى اسلامى" که همسن او مى‏ شد.اوایل انقلاب یعنى سال 40 احمدآقا 18 ساله و در کلاس دوازدهم بود و مشغول درس.اگر هم فکرش در سیاست بود،من اطلاعى نداشتم. اصل کار و همه کاره آقا ، پسر بزرگمان آقا مصطفى بود که بسیار مورد توجه هم آقا و هم مردم بود.ولى احمدآقا در آن زمان مشغول درس و دبیرستان بود و ظاهراً دخالتى در کارها نداشت.تا آنکه آقا را به عراق تبعید کردند و ما هم به عراق رفتیم و 2 سال هم از آن گذشته بود که احمدآقا به صورت قاچاق آمد عراق. هنوز معمّم نشده بود و تقریباً 20 ساله بود. 3 ماه عراق ماند و آقا او را فرستادند ایران که بیرونى را در ایران اداره کند. من ایران نبودم.ولى شنیدم ایشان به گونه ‏اى عمل مى‏ کرده است که معلوم نشود دخالتى در کارها دارد. در سال سوّم تبعید بود که دوباره به صورت ناشناس با عمامه سفید آمد به عراق. آقا به او گفتند: «از خانه بیرون نرو تا لباس‏ برایت تهیّه کنم.» در مدت سه روز عبا و قبا وعمامه سیاه رنگ تهیه شد. در این زمان حدوداً 21 ساله بود.در سفر چهارم، 3 یا 4 ماه در عراق ماند و معمّم به ایران برگشت. در آن موقع با 500 یا 700 تومان ، از طریق بین ‏النهرین مى‏ شد که به ایران بروند.در این سفر احمدآقا همراه با دوستش "آقا کاظم رحیمى" بود. در این برگشت بود که او را ساواک شناخت و موقع ورود به ایران او را گرفتند و در روزنامه ‏ها نوشتند که احمد خمینى پسر آیت ‏الله خمینى بازداشت شد. ما در عراق بودیم که این خبر را شنیدیم و تفسیر بعضی ها این بود، این کار خواست خدا بوده است. مردم حالا فهمیده‏ اند آیت ‏الله خمینى دو پسر بزرگ دارد. یکى همراه او و دیگرى در ایران است که مى‏ تواند پایگاهى باشد.
شما در عراق نگران نشدید؟
آقا را نمى‏ دانم. چیزى هم ظاهر نمى‏ کردند.البته من هم به این گونه مسائل عادت کرده بودم و منتظر بدتر از اینها هم بودم و فکر مى ‏کردم لازمه این گونه زندگى است. من یک سال در میان به ایران مى‏ آمدم. وقتى به ایران آمدم، شنیدم که زندان قزل‏ قلعه است.یک روز براى ملاقات او به زندان قزل‏ قلعه رفتم.
تنها رفتید؟
بله.شاید هم یک ننه پیرى که داشتیم با من بود. نگذاشتند داخل زندان بروم. او را آوردند بیرون.در یک حیاطى خارج زندان روى نیمکتى او را دیدم. خیلى ضعیف شده بود. پرسیدم،غذا چطوره یا جایتان چطور است؟ گفت،بد نیست. من دیگر سؤال نکردم.
او را بعد از چند ماه آزاد کردند. چیزى از او نتوانستند پیدا کنند. به قم برگشت و در بیرونى آقا مستقر شد. این دفعه معمّم بود و زندان هم رفته بود و آزاد و علنى در بیرونى مشغول رفت و آمد شد. بعد از چند روز از طرف ساواک آمدند و تمام کتاب ها و اثاث و آنچه که کاغذ مانند بود از خانه ما جمع کردند و بردند. "آقاى شیخ حسن صانعى" مى ‏گفت،در این دو حیاط یک تکه مقوا هم پیدا نمى‏ شود. ولى یک تعدادى اعلامیه وقتى که احمدآقا را گرفته بودند، اعضاى دفتر به‏ خدمتکار خانه به نام "هاجر" داده بودند. وقتى که من آمدم هاجر آنها را به من داد و گفت، من دیگر نمى‏ توانم آنها را نگه دارم. احمدآقا را گرفته‏ اند،ممکن است سراغ من هم بیایند. من آن کاغذها را گرفته بودم و در ته کمد چیده بودم. روى آن ظرف هاى چینى را چیده بودم. وقتى که ساواکی ها در کمد را باز کردند، متوجه کاغذهاى ته کمد نشدند، زیرا ظرف ها روى آن چیده شده بود و چیزى از ته کمد پیدا نبود و این فضل خدا بود.
در مسافرت هایتان به ایران ساواک شما را مى‏ شناخت یا مثلًا بازرسى و باز جویى مى‏ کرد؟
در گمرک مواظب من بودند. سؤال و جواب مى‏ کردند و مى‏ گشتند.ولى بى ‏احترامى نمى‏ کردند.
شما وقتى درعراق بودید از فعالیت هاى انقلابیون و حاج احمدآقا تا چه اندازه خبردار مى ‏شدید؟
مى‏ دانستم که احمدآقا و محل بیرونى بیت آقا مرکز یک سرى فعالیت ها است. اما در مورد اطلاعات خاصى سؤال نمى‏ کردم. چون به ایران رفت و آمد داشتم، فکر مى‏ کردم اگر از همه چیز اطلاع نداشته باشم، راحت‏تر است. مى‏ دانستم در منزل یکى از خدمتکارها با ماشین چاپ، اعلامیه ‏هایى که آقا مى‏ فرستادند،تکثیر مى‏ کند یا چندین سفر قاچاق داشته است.
شما گفتید که حاج احمدآقا در کودکى پسرى آرام و سر به زیر و مطیع بود. آیا در بزرگى هم چنین رفتارى داشت؟
در بزرگى فرق کرده بود.اوآرام بود.در عین حال خیلى شجاع و بى ‏باک بود.در سفر اوّلش به عراق که بیست ساله بود، بالاى برج متوکل در سامره که خیلى ارتفاع دارد، بالانس زده بود.چون ورزشکار بود و بدن نرمى داشت. در آن‏ ارتفاع از پله ‏ها بالا رفتن ترس دارد معمولًا مسافرانى که براى تماشا مى ‏آیند از کنار دیوار حرکت مى‏ کنند.با تمام این تهوّر بعد از انقلاب دیدید که چگونه خود و زندگى ‏اش را وقف آقا کرد و چقدر با حوصله نسبت به امام رفتار مى‏ کرد. چون امام با قدرت و حاکمیتى که داشتند،تذکر، گفتگو و مشورت با ایشان کار ساده‏ اى نبود.احمدآقا باید گرفتاری ها را به امام مى‏ گفت که هم ایشان ناراحت نشوند و هم کلیه مطالب را خبر داشته باشند.
رابط عاطفى حضرت امام و حاج احمدآقا چگونه بود؟
علاق امام به حاج احمدآقا تا قبل از انقلاب که ما در نجف بودیم، چیز مشخصى را نشان نمى ‏داد.زیرا ایشان در ایران بودند.ولى سفر آخرى که همراه با خانم و حسن ‏آقا که کوچک بود به عراق آمده بودند و مى‏ خواستند بعد از دو ماه بر گردند،امام هم علاقه داشتند که احمدجان در عراق بماند.البته من بیشتر اصرار مى‏ کردم.آقا به ایشان گفتند،به خاطر مادرت تا چند ماه دیگر بمان که بیست روز بعد شهادت آقا مصطفى اتفاق افتاد و این هم خواست خدا بود که در آن برنامه آقا تنها نباشند و احمدآقا به خاطر امورات مختلف در نجف باشد. ولى بعد از انقلاب علاقه امام به احمد جان بسیار محرز و مشخص بود.به او اعتماد داشتند و بارها از خوبی ها و دیانت و کیاست احمدجان تعریف مى‏ کردند.اصلًا امام به گونه ‏اى بودند که تا به کسى اعتماد از هر نظر نداشتند، مسئولیتى را به او نمى‏ دادند.یا در مسائل مختلف مشورت نمى‏ کردند. درمسائل مملکتى و مشورت ها و برخى امور به احمدآقا نمایندگى داده بودند وبه نظر اواحترام مى‏ گذاشتند و با دقت گوش مى‏ دادند.من بارها در طول جنگ یا مسائل مملکتى شاهد گفت و گوهایشان بودم. آقا اصلًا به او اعتماد کامل داشتند و او را قبول داشتند. از عملشان پیداست.آقا اصولًا فردى صریح و بدون رودربایستى بودند.اگر مى ‏فهمیدند که احمدآقا یک کارى خلاف میل ایشان یا مصالح کشور کرده، بدون درنگ از طریق رادیو تلویزیون و مطبوعات به مردم مى‏ گفتند وهیچ ابایى نداشتند که پسرشان است.
رفتار حاج آقا با شما به عنوان یک مادر چگونه بود؟
اولادهاى من به تبعیت از آقا رفتارشان با من خیلى خوب بود و هست. البته آن بچه (آقا مصطفى) بسیار مهربان واحترامش به من فوق‏ العاده بود. بعد از فوت ایشان این خصوصیت در احمدجان نمایان شد. البته تا هنگامى که امام زنده بودند، بسیار مهربان و محترمانه بود. گاهى اوقات به من مى ‏گفت، اگر کارى دارى به آقا نگو و به من بگو تا برایتان انجام دهم که من فکر مى‏ کنم این ناشى از توجه و دقّت زیاد ایشان به آقا بود. شاید احتمال مى‏ داد خواسته یا تقاضایى که مى‏ شود ممکن است باعث ناراحتى آقا شود.چون مى‏ دانید بالاخره مردمى که با ما رفت وآمد مى‏ کنند،بعضی ها دچار مشکل مى ‏شوند و یا خواست مادّى دارند و یا گرفتارى دارند که توصیه احمدجان این بود این امور را به من بگویید تا رفع کنم. ولى بعد از امام انگار تمام علاقه ‏اى که به آقا و من داشت یک جا در من جمع شد.بسیار مهربان تر و متواضع تر و با توجه ‏تر شد. ابراز علاق شدیدى به من مى‏ کرد.هر روز به من سر مى‏ زد.پایش که درد مى‏ کرد و نمى‏ توانست از پله ‏ها بالا بیاید از پایین پله‏ ها یا روى پله ‏ها مى‏ نشست.احوالپرسى مى‏ کرد و با تأکید مى‏ گفت، مادر کارى ندارید، هر چه شما بگویید تا آنجا که از دستم بر آید انجام مى‏ دهم.
وقتى امام زنده بودند حاج احمدآقا به شما هر روز سر نمى ‏زد؟
غیر از مطالب سیاسى که در اتاق آقا آمد و رفت مى‏ کرد و سؤال و جواب مى‏ نمود،بیشتر ناهارها را با ما صرف مى‏ کردند.چون همسرشان مشغول تحصیلات دانشگاهى بود. شب ها به من و آقا سر مى‏ زد.رفت و آمد او بیشتر جنب کارى داشت تا احوالپرسى. ولى بعد از آقا رفت و آمدش با من صرفاً براى دلجویى بود، تا آخر، همان روزى یک بار بود. ولى اگر خواهرهایش مى‏ آمدند، دوباره مى ‏آمد.
حاج احمدآقا نمایندگى ولى فقیه در امور مربوط به حج را رد کردند و اینطور اعلام کردند که چون مادرم مخالف است، من از قبول آن معذورم. شما چیزى یادتان هست؟
بله.یکروز آمد اینجا و درست همین جایى که شما نشسته ‏اید، نشست. بعد از احوالپرسی ها گفت،خانم من امیرالحاج شده ‏ام. گفتم،چرا؟ قضایا را تعریف کرد که آقاى خامنه ‏اى به من گفته‏ اند که این مسئولیت را قبول کن. من به او گفتم، احمدجان تو حتماً بهتر از من مى‏ دانى که ملک فهد تابع دستورهاى امریکا است. اگر شما به آنجا بروى و مصلحت امریکا چنین قرار بگیرد که شما را بگیرند و به فهد دستور دهد، فهد اطاعت مى‏ کند و این چیزى است که هم براى تو و هم براى ایران مناسب نیست. ایشان رفتند و اطلاعیه‏ اى در جواب نوشتند که خانم راضى نیستند.
ما با شناختى که از شما داریم کسى نیستید که در مقابل این مسائل ناراحتى کنید.آیا صرفاً مصلحت نظام را در نظر گرفته بودید؟
هر دو.مصالح سیاسى که جداست. ولى من هم سنّم بالاست و در طول این انقلاب خیلى عزیزانم را از دست داده ‏ام.دو پسر، شوهر، داماد، پدر و مادر و بیشتر عزیزانم رفته‏ اند.دیگر توان تحمّل مسائل شدید را ندارم. البته خواست خدا هر چه باشد همان مى‏ شود. با تمام این داغ ها که دیدم، این آخرى (احمدآقا) را هم دیدم.من نمى‏ دانم که خداوند انسان را چگونه آفریده و تا چه اندازه توان در او قرار داده است.من در طول زندگى زناشویى با امام و مسائل مختلفى که پیش آمد، چه تبعید، چه هجوم کماندوهاى شاه به خانه امام و چه غم هاى پسرهایم، هیچ گونه اعتراضى به آقا نکردم.

من یادم مى ‏آید در زمان جنگ و بمبارانها شما بسیار محکم بودید و انگار هیچ اتفاقى نمى ‏افتد.
بله.یادم مى ‏آید که حاج احمد نزد آقا آمده بود و اصرار داشت که امام را به زیر سقفى محکمتر ببرد. آقا راضى نمى ‏شدند. همانطور که گفتم راضى کردن آقا به مسائل، مشکل بود.دیدم احمد جان اصرار دارد و آقا با تندى مخالفت مى‏ کند. گفتم،احمدآقا، اگر قرار باشد بمب بیفتد روى سر ما مى‏ افتد. اگر هم قرار نباشد بیفتد، نمى‏ افتد. آقا را اذیت نکن. آقا خندیدند و قضیه پناهگاه و سقف مطمئن هم منتفى شد.

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
1 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.