یادداشت پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

به مناسبت سالروز شهادت عباس کریمی؛

چند سال جنگ، چند ماه فرماندهی، چند دقیقه زندگی

درباره عباس کریمی، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله در سالروز شهادتش؛ آدم گاهی یک عمر زندگی می‌کند، برای چند دقیقه... برای چند لحظه...

«فرمانده‌ای که ابتکار عمل نداشته باشد، تسلیم است…»

این حرف عباس کریمی در یکی از دست‌نوشته‌هایی است که از او باقی مانده. فرمانده‌ای که راز هستی را فهمیده بود که بدون ابتکار عمل راهی جز شکست نیست و تسلیم نشد. فرماندهی بعد از متوسلیان و همت -دو چهره شکوهمند جنگ ایران و عراق- کار ساده‌ای نبود. که عباس کریمی فرمانده کارکشته، عملیاتی و رشدیافته در شناسایی‌های متعدد از مریوان تا هورالعظیم، از شمال تا جنوب جبهه، از پس آن بر آمد. آن هم فرماندهی بر لشکر پایتخت و بر و بچه‌های اسم و رسم دار تهرون. اما اگر فرمانده‌ای باشی که پیش‌‌تر، در والفجر ۴ آخرین نفری بوده باشی که با مجروحی بر دوش از خط خارج شدی، میخ فرماندهی‌ات خواهی نخواهی کوبیده می‌شود بر سر در لشکر ۲۷ حضرت رسول. دو فرمانده قبلی یکی در لبنان زنده یا مرده و دیگری در جزیره مجنون بی‌جان و بی‌سر جا مانده بودند و حالا بعد از بن‌بست خیبر که خودش قرار بود عملیاتی برای بن‌بست‌شکنی باشد، نوبت عباس کریمی بود تا علم فرماندهی را بلند کند.

از چند روز پیش از شروع عملیات بدر و به خصوص در شب عملیات، آنقدری فعالیت کرده بود که ساعاتی قبل از لحظه رهایی نیروها که وقت هدایت از پشت بیسیم بود، از حال رفت. وقتی به هوش آمد و متوجه به خط زدن لشکر و استقرار نیروها شد، بلند شد و هرچه اصرارش کردند که نرود، رفت وسط معرکه بدر، صحنه را فرماندهی کرد و دیگر راضی نشد تا به عقبه تاکتیکی لشکر برگردد.

فشار دشمن برای پس گرفتن خطی که بچه‌های لشکر ۲۷ حضرت رسول تصرف کرده بودند اوج گرفته بود. ستون تانک‌ها به سمت خط می‌آمد و هر تانکی که با زحمت منهدم می‌‌شد، بلافاصله تانکی دیگر جایگزین می‌شد. در شرایطی که تعداد قابل توجهی شهید و مجروح شده بودند، یک آن، فرمانده، دید نیروها عقب کشیدند. عباس کریمی، زیر آن آتش سنگین که کسی جرات نمی‌کرد سرش را از خاکریز بالا بیاورد، رفت و روی سینه‌کش خاکریز با سری افراشته ایستاد و شروع کرد بر سر نیروهایی که در حال عقب نشینی بودند، فریاد زدن که: برگردید، خطی که با خون گرفتیم را تحویل دشمن ندهید، برگردید... ایستادن عباس روی خاکریز شاید دو یا سه دقیقه طول کشید، اما آدم‌ها گاهی یک عمر زندگی می‌کنند برای چند دقیقه، برای چند لحظه. که وقتی نیروهایش دیدند فرمانده زیر آتش آنطور ایستاده، لحظه‌ای در برگشتن تردید نکردند.

روزهای آخر اسفند بود، عملیات بدر، شبیه به خیبر، گره خورد بود و نشد آنطور که باید. حلقه فرماندهان شهید لشکر پایتخت هم انگار باید تکمیل می‌شد. علی مژدهی راوی لشکر در عملیات بدر، دقایق ماقبل شهادت عباس کریمی در ۲۳ اسفند ۶۳ را روایت می‌کند:

«حاج عباس با عقب در تماس بود و از آنها می‌خواست که نیروی تازه نفس بفرستند. قرارگاه هم به او گفت: یک یگان از ارتش قرار است جایگزین شما در منطقه شود تو برگرد عقب. اما حاج عباس گفت: من عقب نمی‌آیم. بالاخره بعد از بحث و گفتگو فرماندهان ارتش آمدند و حاج عباس برای توجیه آنها رفت. پشت سر او، سعید سلیمانی هم آمد. ۱۵۰ متر که راه رفتم یک سنگری وجود داشت که دو نفر از بچه‌ها داخلش بودند. از سنگر بیرون آمدند و دو فرمانده ارتشی و ما وارد سنگر شدیم. حاج عباس توضیحات لازم را به آنها داد. وقتی جلسه تمام شد ابتدا فرماندهان ارتش از سنگر خارج شدند، بعد حاج عباس و سعید سلیمانی و پشت او من که می‌خواستم بیرون بیایم و نیمه از بدنم هم حتی از سنگر خارج شده بود که یک خمپاره آمد و در آب خورد. به نظرم آمد که یک ترکش به سر حاج عباس اصابت کرد. که حاجی یک پیچ خورد و به زمین افتاد. سعید سلیمانی همیشه یک تکه کلام داشت که می‌گفت یاحسین شهید. آمد بالای سر حاج عباس، یک چفیه روی صورت حاجی انداخت که بچه‌ها او را نبینند. دو زانو نشست و فریاد زد: یاحسینِ شهید، یاحسینِ شهید»

 

آدم گاهی یک عمر زندگی می‌کند، برای چند دقیقه... برای چند لحظه...

«من سال‌های سال مُردم

تا اینکه یک دم زندگی کردم

تو می‌توانی یک ذره

یک مثقال

مثل من بمیری؟»

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
1 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.