این اولین بار نبود که لایحه ای به نام کاپیتولاسیون، سند ذلت مردم ایران را به رسمیت می شناخت. سندی که تیزهوشی امام را می طلبید و فریاد عدالت خواهی اش را. سندی که بی سر و صدا در سنا و شورا که آنها را مجلس نام نهاده بودند به تصویب رسیده بود اما امام پرده از فریبکاری رژیم شاه برداشت و نهان هایشان را آشکار کرد.
به گزارش خبرنگار جماران، کاپیتولاسیون در حقیقت همان حق قضاوت کنسولی است که قضاوت نهایی راجع به اقدامات یک تبعه خارجی در کشور دیگر را به عهده قوانین آن کشور نمی داند بلکه به عهده قوانین دولت متبوع این فرد است. در ایران نیز این قانون در ادوار مختلف و برای کشورهای متفاوت به اجرا در آمده بود به عنوان مثال در سال 1297 دولت صمصام السلطنه، لایحه ای را به تصویب مجلس رساند که به موجب آن حق کاپیتولاسیون روس ها در ایران لغو شد، اما مساله اینجا بود که دول غربی و روس ها به سادگی حاضر به چشمپوشی از امتیازات خود نبودند. در پی تلاش های مرحوم مدرس و سایر نمایندگان، مجلس شورای ملی در سال 1306 لایحه لغو کاپیتولاسیون را به تصویب رساند و به همه طرف های ذینفع اعلام کرد که در مدت یک سال وضعیت خود را روشن کرده و با شرایط جدید تطبیق دهند. در زمان شاه نیز دوباره زمزمه های این لایحه ننگین بلند شد که مخالفت شدید امام خمینی (س) را در پی داشت طوری که موجب دستگیری و تبعید ایشان شد. ابوالفضل توکلی بینا از جمله افرادی بود که در جریان پخش اعلامیه امام فعال بود. او به بیان خاطرات خود در این باره پرداخته است:
دولت حسنعلی منصور لایحه کاپیتولاسیون را در مجلسین سنا و شورا به تصویب رسانده بود و بدون سر و صدا میخواست حساسیت در کشور ایجاد نکند. دوستان ما هم توانستند از آرشیو مجلس این قانون را قبل از اعلام عمومی به دست آورده و خدمت امام تقدیم کنند. حضرت امام وقتی از جزئیات لایحه و خیانتی که در پیش است آگاهی یافتند در اولین جلسه درسشان جزئیات این قانون را مطرح کردند و مفصل نسبت به این قانون که بردگی ما را به مجلس سنا و شورا برده و به تصویب رساندهاند، سخنرانی مبسوطی کردند.
اما در رابطه با اعلامیه تند امام علیه لایحه کاپیتولاسیون و چگونگی چاپ و توزیع آن باید خدمتتان عرض کنم که من رابط موتلفه بودم و هر هفته یک روز را خدمتشان میرفتم و گاهی که کار فوقالعادهای بود و پیام میدادند خدمتشان میرسیدم، در همین رابطه نیز وقتی خدمت امام رسیدم امام در حال نوشتن اعلامیه علیه کاپیتولاسیون بودند. من کسی مثل این مرد استثنایی تاریخ ندیدم. وقتی شروع به نوشتن میکردند بسم الله را که میگفتند قلم ایشان روی کاغذ به حرکت در میآمد. گویی کسی متنی را میخواند و ایشان بدون غلط و اشتباه آن را تقریر میکند و در نهایت بر میگشتند و دو مرتبه یک مرور میکردند. گاهی یک ابرویی باز میکردند یا نقطهای و یا کلمه کوچکی میگذاشتند اما متن تغییر اساسی نمیکرد. این اعلامیه را که نوشتند، دو مرتبه به من تاکید کردند: من را میگیرند. این را زود چاپ کنید. زود توزیع بشود، مردم بدانند که من را برای چه گرفتهاند.
اعلامیه را تهران آوردم و در شورای مرکزی مطرح کردم. یک یا دو چاپخانه بیشتر در خیابان بوذرجمهری نبود. ما یکی دو کانال داشتیم که از آن طریق اعلامیههایمان را چاپ میکردیم. آنها هم معمولاً دو سه برابر، گاهی هم چهار برابر از ما پول میگرفتند؛ البته آنها پول خونشان را میگرفتند چون اگر ساواک یکی از این چاپخانهها را میگرفت آنها را از زندگی ساقط میکرد. البته چون ما مستقیم به چاپخانه نمیرفتیم بلکه با دستهای مختلف اعلامیهها را به چاپخانهها میرساندیم؛ چون ما نشان دار و تحت کنترل ساواک بودیم.
وقتی اعلامیه زیر چاپ رفت در یکی از جلسات شورای مرکزی این موضوع مطرح شد که با توجه به تاکید حضرت امام احتمال هست که ساواک چاپخانه را بگیرد، دیگر با این تاکید حضرت امام کاری نمیشود کرد. لذا اگر بشود در چاپخانه دیگری هم این اعلامیه را چاپ کنیم خیلی بهتر است. بنابراین به من گفتند پس تو خودت به قم برو و با امام این موضوع را مطرح کن. من عصری بود آمدم قم خدمت امام.
ایشان گفتند: چه کار کردید؟
عرض کردم اعلامیه در تهران زیر چاپ است اما ما احساس خطر میکنیم و آن اینکه نکند ساواک چاپ این اعلامیه را در نطفه خفه کند و با تاکیدی که شما کردید این کار ناتمام بماند لذا بهتر است این اعلامیه را در یک چاپخانه دیگر هم به زیرچاپ بگذاریم.
امام فرمودند: حالا از من چه میخواهید؟
عرض کردم: آقایان هستهایها (در اصفهان) که فرهنگی هستند، شما یک سفارشی بکنید.
امام بلافاصله فرمودند: شما از کجا میدانید؟
منظورشان این بود که من از کجا میدانستم که برادران هستهای با امام در ارتباط هستند. لذا عرض کردم: آقا، اطلاعات ما هم یک چیزی به ما میگوید. خندیدند و یک طلبه نجف آبادی را صدا کردند و سپس رو کردند به من فرمودند: کی میروید به اصفهان؟
عرض کردم: همین امشب با ماشینهای شب رو کنار درب صحن حضرت معصومه.
وقت و ساعت برای ما مطرح نبود که بگوییم حالا شب است، صبح است، کار داریم. واقعاً دیوانه وار حرکت میکردیم.
امام هم پذیرفتند و فرمودند: خیلی خوب. بعد آن طلبه را صدا کردند و به ایشان فرمودند: با ایشان میروی اصفهان به منزل آقای هستهای، هر چه ایشان گفت انجام میدهی. حتی به او هم نگفتند چه کاری. گفتند: به آقای هستهای بگویید هر چه ایشان گفت: انجام بده. این تاکید را امام داشتند.
بعد از آنکه از خدمت امام مرخص شدیم همان لحظه آمدیم درب صحن مطهر حضرت معصومه و دو تایی سوار شدیم و نیم ساعت به اذان صبح به اصفهان رسیدیم و بلافاصله به منزل آقای هستهای رفتیم.
آقا قبل از حرکت ما به آن طلبه فرموده بودند: میگویی و بر میگردی این تاکید امام به آن طلبه موجب شد که ایشان تا اذان گفتند، نمازش را خواند و هر کاری کردیم که صبحانه بخورد، گفت: آقا به من فرمودهاند: میگویی و بر میگردی. این نیم ساعت هم که ماندم به خاطر این بود که نمازم را بخوانم. بنابراین زود برگشت به قم.
بعد از رفتن آن طلبه آقای هستهای رو کرد به من و گفت: قضایا چیست؟ من جریان چاپ و توزیع اعلامیه در تهران را به آقای هستهای گفتم و اشاره کردم که میخواهیم اینجا هم چاپ کنیم تا اگر ساواک در تهران چاپخانه را گرفت این حرکت در نطفه خفه نشود. آقای هستهای هم پذیرفت. استراحتی کردیم و به اتفاق صبحانه را خوردیم. ساعت هشت صبح بود راه افتادیم به سمت خیابان چهار باغ و به دو تا از چاپخانهها که از دوستان ایشان بودند، مراجعه کردیم. یک نمونه از اعلامیه همراه من بود و ظهر همان روز در اصفهان اعلامیه امام به زیر چاپ رفت.
س: قرار بود اعلامیهها در اصفهان پخش شود یا در تهران؟
ج: تصمیم براین بود که اعلامیهها در تهران توزیع شود، البته شهرستانهایی که ارتباط داشتیم سهم آنها را فرستادیم.
س: این حجم وسیع اعلامیهها چطور به تهران منتقل شد؟
ج: سینیهای ورشویی بود به اندازه کاغذ A4، من اینها را خریداری کردم و در جعبههای چوبی قرار دادم. به آقای هستهای هم گفتم: یک سینی زیر و یکی هم رو قرار بده و بین آنها اعلامیهها را جا سازی و سپس به تهران ارسال کنید. هیچ کس هم شک نکرد. این کارها انجام گرفت و مقدار زیادی حدود صد هزار تا اعلامیه از این طریق به تهران منتقل شد.
من که مسئول توزیع اعلامیهها بودم پس از آن که اعلامیه چاپ شده و از اصفهان به تهران منتقل شد. با توصیه حضرت امام هر چه سریعتر توزیع شد. البته برای این کار از قبل برنامه ریزی شده بود و یک جلسه طولانی از صبح تا بعدازظهر وقت گذاشتیم و در آنجا یک نقشه 3 × 4 مربوط به شهر تهران را سینه اطاق نصب و از روی نقشه، تهران را تقسیم بندی کردیم. در آن نقشه وظیفه هر کس را مشخص کردیم و در این خصوص از همه دوستانمان در تهران کمک گرفتیم و بدین وسیله توانستیم در یک ساعت معین معمولاً ساعت 9 شب اعلامیهها را در تهران پخش کنیم. در ضمن برای شهرستانها هم تا آنجا که دسترسی داشتیم فرستادیم.
س: هنگام توزیع اعلامیهها کسی دستگیر شد؟
ج: در تهران برای توزیع این اعلامیهها برنامهریزی شده بود بنابراین هیچ کس توسط نیروهای امنیتی دستگیر نشد. برای شخصیتهای کشوری و لشکری هم به صور مختلف، از جمله با پست، فرستاده شد و به درب منازل هم می انداختیم. وقتی اعلامیهها توزیع شد ساواک خیلی وحشت کرد که این چه گروه قدرتمندی است که در تهران برای همه شخصیتهای رژیم اعلامیه فرستاده و این گونه قدرتمند عمل کرده است.
س: برای قم هم فرستادید؟
ج: همان شبی که قرار بود در تهران اعلامیهها توزیع شود قرار بود مقداری از اعلامیههای کاپیتولاسیون را برای قم و به خدمت امام ببریم. لذا من به شهید عراقی زنگ زدم و گفتم: آقا مهدی من میخواهم سهم قم را ببرم اما ماشین ندارم. چکار کنم؟ یکی از دوستان مشترک من و حاج مهدی به نام حاج قاسم یراقی اتومبیل اپل نو داشت. حاج مهدی هم گفت: حاج قاسم یراقی پهلوی من است. من او را آنجا میآورم و سوئیچ را هم از دستش میگیرم و به تو میدهم، تو اعلامیهها را بردار و به قم برو. مرحوم عراقی خیلی آدم عجیبی بود، انقلابی عمل میکرد. حاج قاسم یراقی را به دفتر من آورد و گفت: آقا قاسم آن سوئیچ را بده به ابوالفضل و بعد رو کرد به من و گفت: بیا این سوئیچ. برو کارت را انجام بده. حاج قاسم میترسید. شهید عراقی هم به او گفت: ببین، ما این ماشین را تا آخر شب یا فردا صبح لازم داریم، بالا بروی، پایین بیایی فایده ندارد، اینها وسیله ندارند و باید هم بروند قم. حاج قاسم گفت: پس میگویم دزدیدند. آقا مهدی گفت: بگو دزدیدند، هر چه که تو دوست داری، بگو. ما امشب ماشین را لازم داریم. اعلامیهها در سرای گلشن شکن بود. سرای گلشن یک در به بازار داشت و یک در به خیابان سیروس باز میشد، من با سرایدار آن جا آشنا بودم. خوب، روبروی آن سرا محل کار من بود. با یک فاصله بسیار کمی ماشین را توی سرای گلشن شکن آوردیم. ماشین اپل هم صندوق عقب بزرگی داشت، اعلامیهها را توی گونی ریختیم، یک نوع گونیهای بزرگی بود به نام فلفلی، مال هند بود. بسیار هم جا دار بود. آنها را پر کردیم از اعلامیههای کاپیتولاسیون و در عقب اتومبیل جا دادیم و به قم منتقل کردیم.
س: ماشین را شما آوردید؟
ج: بله، من خودم نشستم پشت ماشین. یکی از دوستان ما به نام حاج احمد شهاب گفت: من هم با تو میآیم. گفتم: نه، تو تحفظ نداری. ما احتیاط میکردیم. حاج احمد شهاب گفت: من سکوت میکنم. هر چه تو بگویی من عمل میکنم. حرف هم نمیزنم. گفتم: خیلی خوب، بیا. گفتم: تو فقط بنشین من میدانم چکار باید بکنم. به قم که رسیدیم، وارد خیابان بهروز شدیم. کاروانسرای بزرگی بود به نام کاروانسرای حاج عسگر خان، برادر من آنجا عطاری داشت. این کاروانسرادار هم با من آشنا بود. من آمدم با ماشین داخل کاروانسرا. نزدیک مغرب بود ماشین را آنجا گذاشتم و از تکیه آسید حسن به منزل امام رفتیم. در منزل امام جمعیت پر بود و نماز جماعت هم برپا بود. به هر زحمتی بود حاج آقا مصطفی را پیدا کردم و به ایشان گفتم: سهم اعلامیه امام را آوردیم. حاج آقا مصطفی گفت: امام دارند نماز میخوانند و با اشاره گفت: آن دو برادر جوان از دوستان ما هستند و همان جا نزدیک همان کاروانسرا یک انبار دارند برو آنجا فلانی میآید. یک الاغ کرایه کردیم و این بار را گذاشتیم روی الاغ و بردیم توی آن کوچه و داخل انبار برادران جوان گذاشتیم و از یک کوچه دیگر برگشتیم خدمت امام.
برش از کتاب دیدار در نوفل لوشاتو؛ ص 123-127