در ادامه این مطلب آمده است:در اتاق کوچکش، کتابخانه‌ای قدیمی پر از کتابهایی است که معلوم است هرکدام را بارها و بارها ورق زده و خوانده. این را از فرسودگی چشم‌نوازشان می‌توان فهمید.
خاطرات شیرین و تجربه‌های به غایت زیبا و پندآموزی دارد. پیر تئاتر بوشهر اما دردل‌هایی نیز از بی‌مهری‌ها به دل دارد که قلبش را به درد آورده است. اما خنده شیرین این بزرگمرد تئاتر جنوب نشان از دلی دارد که آبیست، آبی مثل انعکاس خلیج نیلگون فارس در آسمان لیان. ایرج صغیری متولد 1325، بوشهر، محله شکری. خالق «قلندرخونه»، «محپلنگ» و«سرباز».
می‌گوید: «عشق به تئاتر را از همان بچگی و زمانی که هنوز نمی‌توانستم به‌خوبی کلمات را ادا کنم، احساس کردم. از تعزیه محلات مختلف بوشهر گرفته تا شاهنامه‌خوانی پدر و نقش‌دادن به بچه‌های کوچه و وادارکردن آنها به بازی، همه و همه سرآغاز جوشش تئاتر در وجود من بود. بعدترها وقتی دانشجویی غریب در شهر امام هشتم بودم، آشنایی با دکتر شریعتی و بازی در نمایش تک‌پرسوناژ «بار دیگر ابوذر»، طرح «قلندرخونه» را در ذهن من کلید زد...»
می‌گوید که حالا بعد از گذر این همه سال، تنها اسمی از من باقی مانده و چهره‌ای که تنها برای گرفتن عکس یادگاری می‌خواهندش...
از خانه‌اش که بیرون آمدم با خودم فکر کردم که او چقدر حالا شبیه «ابوذر» تنهاست!
دیدارمان هرچند کوتاه اما از این گذر، گفتگویی شکل گرفت که مهمان‌تان می‌کنم به حلاوت صحبتهای مردی که وجودش جملگی عشق است و برکت:
تعزیه مرا با تئاتر آشنا کرد
علاقه من به تئاتر به خیلی سالهای پیش برمی‌گردد؛ زمانی که کودکی چهارساله بودم. آن زمان در محلۀ «امامزاده» در بوشهر تعزیه اجرا می‌شد. خواهر بزرگم علاقه زیادی به دیدن تعزیه داشت و زمانهایی که کسی او را همراهی نمی‌کرد، برای اینکه تنها نباشد مرا هم با خودش به دیدن تعزیه می‌برد. بعدها بزرگترها برایم تعریف می‌کردند که وقتی از تعزیه برمی‌گشتی نی‌قلیان مادرت را بر می‌داشتی و با همان شیوۀ حرف‌زدنِ کودکانه، ادای حرفها و حرکات شمر را که در تعزیه دیده بودی در‌می‌آوردی و نقش او را برای ما اجرا می‌کردی. حتی می‌گفتند زمانیکه مهمان به خانه ما می‌آمد، پدرم از من می‌خواست که نقش شمر را برای آنها بازی کنم و می‌گفت: «ایرج! بیا شمر بشو! شمر چکار می‌کرد؟» و من هم اجرا می‌کردم.
بعدها که کمی بزرگتر شدم در محله شکری نیز تعزیه‌های زیادی اجرا می‌شد اما من تعزیه‌ای را که بیست‌و‌هشتم صفر اجرا می‌شد دوست داشتم. چون در آن تعزیه به من نقش امام حسن(ع) را داده بودند؛ نقش من خلاصه می‌شد در قرائت قرآن. در حالیکه بر دوش مردم بودم، بر تابوت پیامبر (ص) قرآن می‌خواندم. اما احساس می‌کردم این نقش برای من کم است. با بچه‌ها صحبت کردم و گفتم من می‌خواهم تعزیه امام حسین(ع) را اجرا کنیم. بنابراین شخصیتهای سبزپوش اصلی تعزیه، یعنی امام حسین(ع)، حضرت ابوالفضل، و حضرت علی‌اکبر و حضرت قاسم را انتخاب کردیم و برای اسبها هم از بچه‌های کوچکتر از خودمان استفاده می‌کردیم. اما بزرگتر که شدیم، دیدیم که به این شکل نمی‌توان تعزیه اجرا کرد. مدرسه می‌رفتیم، باسواد شده بودیم و استفاده از بچه‌ها به عنوان اسب را کنار گذاشتیم چون توهین به آنها بود. از طرفی هم بزرگترهای محل هم ما را جدی‌تر گرفتند و دیدند به اجرای تعزیه علاقمند شدیم. به خاطر همین هم کمبودهایی را که داشتیم از قبیل، لباس، اسب، چادر و خیمه و... برایمان فراهم کردند. اسم تعزیۀ ما «نبرد عاشورا» بود و آنقدر تماشاچی داشت که یادم می‌آید یکروز موقع اجرا، حدود سی‌هزار نفر آمده بودند؛ کوچه‌ها غلغله بود از مردمی که برای دیدن «نبرد عاشورا» آمده بودند. من آن زمان هفده ساله بودم تعزیه‌گردانی می‌کردم. استقبال آنقدر زیاد شد که خیلی از مردم محل که دستشان به دهانشان می‌رسید و به قول معروف تاجر بودند و جنس از کشورهای حاشیه خلیج می‌آوردند و در استانهای دیگر می‌فروختند، احتیاجات تعزیه را از قبیل پارچه و دیگر اقلام، فراهم می‌کردند. بعد از اجرای «قلندرخونه»، تعزیه از طرف دربار ممنوع اعلام شده بود. با نهایت تلاشی که برای اجرای مجدد تعزیه در آن دوره داشتم اما با مخالفت شهربانی موفق به اجرا نشدم.
شاهنامه‌خوانی پدر، نفس تئاتر را به من منتقل کرد
شقّۀ دیگری که جوشش تئاتر را در من نشان ‌داد، شاهنامه بود. پدرم به سه کتاب علاقۀ وافری داشت؛ قرآن، حافظ و شاهنامه. قرآن و حافظ را به طور کامل از حفظ بود. از شاهنامه نیز، «رستم و سهراب»، «رستم و اسفندیار»، «داستان سیاوش» و کلا داستانهای معروف آن را از حفظ بود. شبها که مهمان داشتیم از پدرم می‌خواستند که برایشان شاهنامه بخواند. من عاشق این بودم که وقتی مهمان داریم آنها از پدرم بخواهند برایشان شاهنامه بخواند چون معمولا اگر خودم می‌خواستم این کار را نمی‌کرد و دلیل آنهم این بود که در آن‌زمان به حرف و خواسته بچه‌ها چندان توجهی نمی‌شد و صحبت بزرگترهایی مثل پدر، در نصیحت‌کردن خلاصه می‌شد که برای من خسته‌کننده بود. اما وقتی شاهنامه می‌خواند، تمام وجود من چشم می‌شد و گوش. البته این را هم بگویم که پدرم استاد سخنوری بود اما مخالف تئاتر می‌دانست. اما آنچه از شاهنامه‌خوانی او به من منتقل می‌شد، تئاتر و نفس تئاتر بود.
بچه‌های کوچه را جمع می‌کردم و به هر کدام یک چوب نخل به‌عنوان اسب می‌دادم. نقشهای شخصیتهای شاهنامه را بین بچه‌ها تقسیم می‌کردم؛ به یکی نقش رستم می‌دادم و آن دیگری را گشتاسب، یکی را سهراب و به همین صورت آنها را آماده می‌کردم که داستانهای شاهنامه را که از پدرم شنیده و حفظ کرده بودم، بازی کنند. نقش اول را همیشه به خودم می‌دادم. خیلی از بچه‌ها این شخصیتها را نمی‌شناختند چون اصلا تا آن زمان شاهنامه نشنیده بودند. ذهنشان خالی از این داستانها بود و من برایشان توضیح می‌دادم. چندین بار دیالوگها را برایشان تکرار می‌کردم تا آن را حفظ کرده و بگویند و از این کار خودم لذت زیادی می‌بردم. یادم می‌آید یکی از بچه‌ها به نام «علیباش» که حافظه ی نیرومندی نداشت و همیشه دیالوگها را فراموش می‌‎کرد و هر روز قبل از شروع بازی باید برایش تکرار می‌کردم که وسط بازی، حرفهایش را فراموش نکند. یک روز، قبل از اینکه نمایش را شروع کنیم «علیباش» دیالوگهایش را حفظ کرده بود و به من گفت که لازم نیست دیگر برایش تکرار کنم. آن روز بسیار خوشحال بودم که نمایش بدون وقفه پیش می‌رود.
بعدها در دوران مدرسه هم، تئاترهای کوچکی اجرا می‌کردیم اما من همانها را هم بسیار جدی میگرفتم و در اواخر دبیرستان دیگر تئاترهای بسیار جدی‌تری را بازی کردیم تا جائی که وقتی می‌خواستند بازیگر توانایی را معرفی کنند، اسم مرا می‌آوردند. یادم می‌آید، شاعر بزرگ زنده یاد منوچهر آتشی نمایشی را کارگردانی می‌کرد و نیاز به شخصیتی داشت که در بین دبیران و معلمان آن را پیدا نکرده بود. بخاطر همین هم دوستانم مرا به او معرفی کرده بودند که رفتم و برایش بازی کردم. این شهرت سبب شده بود که تشویق شوم و به طور جدی به مطالعه تئاتر پرداختم. کتابی را به زحمت پیدا کردم به نام «هنر تئاتر» از عبدالحسین نوشین که دور از چشم پدر و مادرم و در حالیکه یک چراغ کوچک در زیر «جاجیم»(پارچه‌ای که از پشم شتر و بز بافته و آن زمان به‌عنوان پتو استفاده می‌کردیم) روشن کرده بودم، خواندم. اگر آنها می‌فهمیدند که کتاب تئاتر می‌خوانم خیلی ناراحت می‌شدند، واویلا بود و اصلا اجازه این کار را به من نمی‌دادند.
حضور دکتر شریعتی در مشهد بر شخصیت تئاتری من تاثیر بسیاری گذاشت
تئاتر را در زمان تحصیل در رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه مشهد ادامه دادم. در یکی از تئاترهای دانشگاه به نام «قضاوت» نوشته برتولت برشت که اجرا کردیم، دکتر شریعتی به عنوان مهمان برای دیدن تئاتر ما به دانشگاه آمده بود. زمانی که تئاتر تمام شد، یکی از دوستان به اتاق گریم آمد و گفت دکتر شریعتی می‌خواهد تو را ببیند. تعجب کردم. وقتی به سالن رفتم، دکتر جلوی پای من بلند شد و حاضران هم به احترام او از جا برخاستند. از من پرسید که اهل کجا هستم. وقتی گفتم بوشهری‌ام، دکتر گفت: «آفرین. تئاتر را باید از شما بچه جاشوها یاد گرفت و مرا مورد تشویق قرار داد»
تا سال آخر دانشگاه، حدود 30 تئاتر بازی کردیم و حضور دکتر شریعتی در مشهد بر شخصیت تئاتری من تاثیر بسیاری گذاشت.
«بار دیگر ابوذر» و اجرا در حسینیه ارشاد
تا اینکه با رضا دانشور، یکی از دانشجویان دانشگاه مشهد که سوادش به نسبه از من بیشتر بود، آشنا شدم. او در زمان دانشجویی پیشنهادی به من داد که بسیار به دلم نشست. او نیز که مانند من به دکتر شریعتی ارادت ویژه‌ای داشت، گفت می‌خواهد کاری انجام دهد که تاکنون در تئاترهای دانشگاه هنوز اتفاق نیفتاده است. خیلی مشتاق بودم که پیشنهادش را زودتر بشنوم و وقتی هم پیشنهادش را با من در میان گذاشت، بسیار مشتاق‌تر شدم. او گفت که می‌خواهد تئاتری را اجرا کند که فقط یک بازیگر دارد. و این جز مواردی بود که من همیشه دنبالش بودم یعنی انجام‌دادن کارهای «نو» خلاصه که گفت یک بازیگر که نقش ابوذر را ایفا کند و یک کارگردان برای این تئاتر می‌خواهد. در همان لحظه به او گفتم ابوذر که منم و برای کارگردانی هم بهترین فرد «داریوش ارجمند» است. ارجمند موافقت خود را اعلام کرد و گفت‌: من حاضرم، اما ممکن است دانشجویان استقبال نکنند. با این حال به او گفتم که حرف بچه‌ها مهم نیست و مطمئن باش وقتی کاری خوب باشد، خوب هم دیده می‌شود. خلاصه ما هر سه سراغ دکتر شریعتی رفتیم و به او اعلام کردیم که می‌خواهیم بر اساس ترجمه شما، ابوذر را اجرا کرده و روی صحنه ببریم. دکتر اولین سوالی که پرسید این بود که چه کسی قرار است نقش ابوذر را اجرا کند؟ ارجمند گفت: «صغیری» دکتر با تعجب گفت: «صغیری؟ نه نمی‌شود. ابوذر یک پیرمرد لاغر‌اندام است که زجر بسیار دیده و به هیچ وجه نمی‌شود صغیری که بسیار درشت‌اندام است، آن را بازی کند.» با این‌حال بچه‌ها گفتند که در کل مشهد هیچ کس جز صغیری نمی‌تواند این نقش را ایفا کند و این کار هرکسی نیست و صغیری می‌تواند با تکنیک بالای خود این ضعف ظاهری را بپوشاند خلاصه که با این اصرارها علی شریعتی گفت بروید تمرین کنید و من شب قبل از اجرای اصلی برای دیدن تئاتر می‌آیم و اگر تشخیص دادم که صغیری مناسب این نقش نیست همان لحظه باید نفر دیگری را جایگزین کنید. خلاصه امر، این داستان با شرط سخت شریعتی ادامه پیدا کرد تا کار به اجرای خصوصی شب قبل از اجرای اصلی رسید. در آن شب دکتر شریعتی حضور پیدا کرد و ما هم تئاتر «بار دیگر ابوذر» را روی صحنه بردیم. شریعتی در کل لحظات اجرا میخکوب ما بود تا کار تمام شد. همانجا بلند شد و و مرا بوسید، رو به همه بچه ها کرد و گفت که این صغیری از همه شما بهتر است. قرار شد ما تئاتر را شب بعد روی صحنه ببریم. همانجا دکتر شریعتی قبل از اجرای تئاتر روی صحنه آمد و قرار شد لحظاتی را به سخنرانی بپردازد و آنجا بود که دکتر جمله‌ای را گفت که من هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. او رو به حاضران کرد و گفت: «تا‌کنون خیال می‌کردم تنها کسی که می‌تواند مرا با تئاتر آشنا کند، سر لارنس الیویه است (شکسپیرین انگلیسی)، اما شب گذشته یک بچه بوشهری به من گفت اشتباه می‌کنید! اینجا هم چنین اشخاصی داریم. اگر حرف من را باور نمی کنید امشب بازی صغیری را ببینید.» من که پشت صحنه داشتم این صحبت‌ها را می شنیدم با تعجب رو به ارجمند کردم و گفتم منظورش کیست؟ گفت مگر چندتا صغیری داریم که تئاتر کار می‌کند؟ باورم نمی‌شد فردی چون شریعتی راجع به من این‌گونه صحبت کند. با این همه آن شب و شب‌های بعد تئاتر را روی صحنه بردیم و چنان استقبالی هم از این تئاتر شد که در آن زمان بی‌نظیر بود و با اینکه تئاتر ویژه دانشگاه بود باز هم افراد بسیاری در سانس‌های مختلف به دانشگاه آمده و تئاتر ما را نگاه می‌کردند. البته با این همه استقبال باز هم من زمانی تاثیر واقعی آن را فهمیدم که به یک چلوکبابی معروف در مشهد رفته بودم و با تعدادی از دوستان دعوت کسی بودیم. وقتی غذا تمام شد، میزبان رفت که حساب کند. لحظاتی بعد اما با چهره‌ای متعجب برگشت و گفت: «کی پول را حساب کرده است؟» همه گفتند که کار آنها نبوده، ولی باز اصرار کرد که صاحب رستوران گفته حساب شده است! همگی با هم رفتیم که بدانیم داستان چیست که وقتی از او پرسیدیم رو به من کرد و گفت: مگر می‌شود من از ابوذر پول بگیرم؟ و آنجا بود که فهمیدم بازی من چه تاثیری روی مردم گذاشته است. باورتان نمی‌شود اما حتی سبزی‌فروشی‌ها یا تاکسی‌ها هم از من پول نمی‌گرفتند و من با تعجب می‌پرسیدم، مگر شما هم تئاتر ما را دیده‌اید؟ خلاصه که این تئاتر به شدت در مشهد معروف شد و به قول ما بوشهریها «پوکوند!»و باعث شد تا دانشگاه «آریامهر» آن زمان از ما برای اجرا دعوت کند. اما دکتر راضی نبود و ما هم به آنجا نرفتیم. چند وقتی از این ماجرا گذشت و روزی با دوستان در جایی بودم که یکی از هم دانشکده‌ای‌ها سراسیمه آمد و گفت کجایی صغیری که دکتر شریعتی دنبالت می‌گردد! هر چه از او پرسیدم که داستان چیست او گفت فقط زود برو نزد دکتر شریعتی. وقتی به خانه دکتر در محتشمی کوهسنگی مشهد رفتم، دکتر به من گفت که مشخصاتت را بده برای تهیه بلیط هواپیما برای امشب چون باید برای اجرای نمایش ابوذر در حسینیه ارشاد به تهران برویم.
خلاصه نمایش را در حسینیه ارشاد اجرا کردیم و استقبال بی‌نظیری هم از آن شد.
قلندرخونه، نمایشی با موضوع اعتراض کارگری است
بعد از اجرای «بار دیگر ابوذر» باتوجه به پیشینه‌ای من در تئاتر مذهبی داشتم، تشویق شدم که به این نوع از تئاتر به شکل جدی‌تری فکر کنم و از همانجا نیز طرح نمایش «قلندرخونه» در ذهن من کلید خورد. البته داستان دیگری هم در نوشتن این نمایش تاثیر زیادی داشت و آنهم کشته‌شدن یکی از دوستانم در حین تخلیه بار از کشتی بود. او را خودم برای کار به دوستانم که «ایجنت» کشتی بودند معرفی کرده بودم. یک روز یکی از جعبه‌های بار از ارتفاع زیادِ «خن» کشتی به روی او می‌افتد و فوت می‌کند. به قول بوشهری‌ها «یاری زدش». این اتفاق باعث شد تا آن نمایش را که به نوعی به اعتراض کارگری اشاره داشت، کار کنم.
نمایشنامه را نوشتم. در آن زمان بازیگران چندانی نداشتیم و من از افراد عادی که حتی تا به حال نمایشی اجرا نکرده بودند استفاده کردم و به آنها نقش دادم. حدود سیزده یا چهاده نفر در این نمایش بازی می‌کردند. تمرینات ما در انباری در خیابان لیان که الان به ساختمان دیگری تبدیل شده است، شروع شد. قبل از تمرین به بچه‌ها گفتم که این نمایش یا نمره بیست می‌گیرد و یا صفر. بین این دو نمره، هیچ نمره دیگری پذیرفته نیست. بنابراین جوری بازی کنید که آقای هنرمندان شوید. روزی ده دوازده ساعت تمرین می‌کردیم و تمام هزینه‌های نمایش را نیز خودمان می‌دادیم. حتی بچه‌ها روزی 5 ریال به نوبت می‌دادند و نصف قالب یخ می‌گرفتیم برای تامین آب خنک. بعد از چند ماه تمرین آماده شدیم و اولین اجرایمان را در جشن هنر شیراز انجام دادیم. البته چون به شاه اطلاع داده بودند که این نمایش، نمایشی با محتوای اعتراض کارگری است برای دیدن نیامد اما همسر او این نمایش را دید و بسیار هم مورد توجهش قرار گرفت. بعد از آن به 16 فستیوال بین المللی دعوت شدیم و بزرگان تئاتر دنیا مثل «الین استوارت»، «آندره شربان»، «فولکی نیونی»، «رابرت سروماگا» و ... نیز از آن تقدیر کردند.
بعد از قلندرخونه، «محپلنگ» و یک نمایش طنز به نام «غم غریب قبله عالم» را ساختم. بعد از آن سال 70 نمایش«سرباز» را در جشنواره فجر تهران اجرا کردم که با استقبال مخاطبان و منتقدان مواجه شد و بعد هم فقط نمایشنامه نوشتم تا حدود دو یا سه سال پیش که به تشویق برخی از دوستان نمایشی را که نویسنده آن خودم بودم آغاز کردم. برآورد هزینه های آن حدود 50 میلیون تومان بود که خیلی ها قول دادند آن را تامین می‌کنند. بیشتر از یک سال هم در مجتمع فرهنگی و هنری تمرین کردیم اما چون همانها که وعده کمک داده بودند در میانه راه تنهایمان گذاشته و هزینه‌ها هم زیاد بود و من از پس تامین آن بر نمی‌آمدم، تمرینها رها شد.
تسلطم روی موسیقی تجربی است
موسیقی را نه به روش کلاسیک، بلکه با بصیرت و به صورت تجربی یاد گرفتم. و در حال حاضر ترانه‌های قدیمی بوشهر را به خوبی می‌شناسم. از سالهای دور آنها را یا می‌نوشتم و یا ضبط می‌کردم. حتی در برخی از نمایش‌هایم نیز از آنها استفاده کردم. مثلا در نمایش قلندرخونه، آهنگ «چلچله باد شمال زیر بال مِینار...» یا «واویلا یحیاوِ...» را که کسی زیاد در آن زمان نشنیده بود اما از آنجایی که از روی علاقه آنها را یاد گرفته بودم در نمایشهایم استفاده کردم و بعد از آن بیشتر سر زبانها افتاد. شنیدن نواها، نغمه‌ها و آهنگهای بومی و محلی در مراسم‌ مختلف را از همان زمان بچگی دوست داشتم. خانه ما نزدیک قبرستان شکری بود و مرتب به قبرستان می‌رفتم تا نوحه‌های عزاداری را بشنوم.
بی علاقگی مدیران ما به هنر و به ویژه تئاتر
هرچند که در همه حوزه‌های فرهنگی و هنری تسلط ندارم اما به عنوان کسی که تئاتر را خیلی خوب می‌شناسد، می‌گویم که وضعیت تئاتر ما اصلا خوب نیست و این مساله هم برمی‌گردد به مدیرانی که متولی فرهنگ و هنر هستند و دیگر مدیرانی که به نوعی با این حوزه مرتبطند و چندان اعتمادی به تئاتر ندارند. نتیجه آن هم همین می‌شود که می‌بینید. علی‌رغم شعارهایی که در رثای هنر از سوی مدیران سر داده می‌شود، کمترین حمایت مالی در این حوزه وجود ندارد. حمایت آنها تنها حمایت زبانی است و در عمل کارنامه آنها خالی است. هنرمندان برای تولید اثر هنری باکیفیت، نیازمند پشتوانه مالی هستند. درست است که هنر و خلاقیت هنرمند شرطی اساسی در این ارتباط است اما کافی نیست و شرط لازم آن، بودجه‌ایست که باید به آنها اختصاص داده شود. مثلا شنیده ام وزارت نفت و به طور خاص منطقه ویژه انرژی پارس جنوبی متعهد شده است که در صورت تأیید مسئولان اصلی استان و معرفی هنرمند واجد شرایط هزینه ی لازم جهت اجرای یک اثر هنری را بپردازد. حالا یا ما واجد شرایط نیستیم یا این توافق فراموش شده است. در این میان یاد نکردن از یک مسئول جوان استان را سخت بی‌انصافی می دانم. این مدیر جوان هنردوست کسی نیست جز مهندس امید پارسایی فر که همیشه از هنرمندان و به خصوص پیشکسوتانی مثل اینجانب حمایت کرده است. چه آن زمان که در شهرداری بود و چه حالا که رئیس حوزه هنری استان بوشهر است.
صغیری را فقط برای گرفتن عکس یادگاری می‌خواهند/ درآمد ماهیانه‌ام کمتر از پانصدهزار تومان است
شما ببینید در حال حاضر من به عنوان یک هنرمند پیشکسوت که به قول خیلی‌ها برای استانم افتخار کسب کرده‌ام و حتی به من مدرک درجه یک هنری را داده‌اند در چه وضعیتی زندگی می‌کنم. شما حتی نمی‌توانید حدس بزنید که درآمد ماهیانه من چقدر است؛ کمتر از پانصدهزار تومان! من همه زندگی‌ام را فدای هنر تئاتر کردم اما الان تنها اسمی از من مانده است. ایرج صغیری را فقط برای عکس های سلفی می‌خواهند.
درد بزرگ عقب‌افتادگی جوانان ما کتاب نخواندن است
این آرزو به دل من ماند، که این در باز شود و کسی وارد شود و به خودم بگویم، «این همان کسی است که می‌تواند آینده درخشانی در هنر تئاتر داشته باشد و جای پیشکسوتانی مثل ما را در سالهای آینده بگیرد. (این مطلب را چند بار-آن هم با درد- برای هنرمندان بوشهری تکرار کرده‌ام.)» می‌دانید چرا؟ چون جوانان ما تنبل شده‌اند. مطالعه نمی‌کنند، از کتاب‌خواندن فاصله گرفته‌اند و دانش خود را بالا نمی‌برند. اولین و اساسی‌ترین شرط پیشرفت جوانان، تنها و تنها افزایش سطح دانش آن هم با مطالعه و کتاب خواندن است. اسباب بزرگی، دانش است. فکر این که بدون کتاب خواندن به جایی برسی از مخیّله خود دور کنید. بزرگی و بزرگواری هزینه دارد. هر چه شخصیت‌های بزرگوار را می‌شناسی همه بدون استثناء یه اعتبار دانش و سواد خود به اینجا رسیده اند. بدون کتاب خواندن «نمی‌شود ... ممکن نیست ... فکرش را هم نکنید ... حتی اگر در هوش و زیرکی سلطان باشید.»
7212/6045** خبرنگار: عبدالصمد شهریاری ** انتشار دهنده: اکبر اقبال مجرد
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.