در ادامه این مطلب آمده است: تعریفش رو خیلی شنیده بودم ولی از نزدیک ندیده بودمش تا روزگار ما رو رسوند به نمایش سفر به سوی افق استاد علی غلامی (سال هزار و سیصد وهفتاد)،
من نوجوان بودم و خام و غروری که از سر نادانی زیر پوستم جوانه زده بود و او هم میانسال و آرام و دنیا دیده...
القصه اون موقع ها خیلی دورخوانی متن مُد نبود. سریع متن نمایش رو می گرفتیم و می رفتیم سر میزانسن. مرحوم تلیان عادت داشت دیالوگهای متن رو به سختی حفظ می کرد و باید برایش میخواندی تا حفظ کند، ما تا این صحنه را دیدیم، با پوزخندی توی دلمان گفتیم هی می گن آقای تلیان آقای تلیان،اینه عمو جواد ماا؟؟ من که می تونم روی صحنه غوغا کنم و ازش جلو بیفتم و بهترین بازیم رو انجام بدم.
از قضا تو همون تیکه ای که من بازی داشتم پارتنرم عمو جواد بود. خلاصه ما سر تمرین جولان می دادیم و عمو جواد هر دم دیالوگهاش رو فراموش می کرد. ما مغرور و اون آروم و بی صدا و پرنقص تمرین می کرد تا روز اجرا، دقیقاً یادمه تو سالن کانون پرورشی فکری کنار سینما بهمن نمایشمون اجرا شد و سالن غوغای از تماشاگر بود. وقتی نوبت بازی من و عمو جواد شد یکهووو دیدم اصلاً این عمو نه عموی همیشگی تمرین بود مثل شمشیر دیالوگ میزد و مالامال از حس و زیبایی بود و منِ نوجوان چنان استرسی از بازی روان و یکدستش گرفته بودم که ناخودآگاه دیالوگهایم یک خط درمیان یادم میرفت...
بعد از پایان نمایش رفتم سراغ عمو جواد، گفتم عمو.... نذاشت حرفم تمام بشه و گفت: پیمان ،نٓفس تماشاگر معجزه میکنه... سعی کن برای دل خودت و تماشاچی هات بازی کنی، اونها میدونن که تو روی صحنه زندگی می کنی یا اداش رو در میاری و من اونروز فهمید عمو جواد روی صحنه زندگی می کرد...
پ ن :عمو جواد سلام همه بچه های اونور خط رو برسون و سیررر حمید لطفی رو ببوس و از حاج رمضون بپرس حالش خوبه یا هنوز متوسطه؟؟؟؟
7212/6045** خبرنگار: عبدالصمد شهریاری ** انتشار دهنده: اکبر اقبال مجرد
من نوجوان بودم و خام و غروری که از سر نادانی زیر پوستم جوانه زده بود و او هم میانسال و آرام و دنیا دیده...
القصه اون موقع ها خیلی دورخوانی متن مُد نبود. سریع متن نمایش رو می گرفتیم و می رفتیم سر میزانسن. مرحوم تلیان عادت داشت دیالوگهای متن رو به سختی حفظ می کرد و باید برایش میخواندی تا حفظ کند، ما تا این صحنه را دیدیم، با پوزخندی توی دلمان گفتیم هی می گن آقای تلیان آقای تلیان،اینه عمو جواد ماا؟؟ من که می تونم روی صحنه غوغا کنم و ازش جلو بیفتم و بهترین بازیم رو انجام بدم.
از قضا تو همون تیکه ای که من بازی داشتم پارتنرم عمو جواد بود. خلاصه ما سر تمرین جولان می دادیم و عمو جواد هر دم دیالوگهاش رو فراموش می کرد. ما مغرور و اون آروم و بی صدا و پرنقص تمرین می کرد تا روز اجرا، دقیقاً یادمه تو سالن کانون پرورشی فکری کنار سینما بهمن نمایشمون اجرا شد و سالن غوغای از تماشاگر بود. وقتی نوبت بازی من و عمو جواد شد یکهووو دیدم اصلاً این عمو نه عموی همیشگی تمرین بود مثل شمشیر دیالوگ میزد و مالامال از حس و زیبایی بود و منِ نوجوان چنان استرسی از بازی روان و یکدستش گرفته بودم که ناخودآگاه دیالوگهایم یک خط درمیان یادم میرفت...
بعد از پایان نمایش رفتم سراغ عمو جواد، گفتم عمو.... نذاشت حرفم تمام بشه و گفت: پیمان ،نٓفس تماشاگر معجزه میکنه... سعی کن برای دل خودت و تماشاچی هات بازی کنی، اونها میدونن که تو روی صحنه زندگی می کنی یا اداش رو در میاری و من اونروز فهمید عمو جواد روی صحنه زندگی می کرد...
پ ن :عمو جواد سلام همه بچه های اونور خط رو برسون و سیررر حمید لطفی رو ببوس و از حاج رمضون بپرس حالش خوبه یا هنوز متوسطه؟؟؟؟
7212/6045** خبرنگار: عبدالصمد شهریاری ** انتشار دهنده: اکبر اقبال مجرد
کپی شد