قبر مسعود قطعه ١٠٨ است؛ بهشت زهرا، ردیف ٣٩. کمی دورتر از قطعه کودکان، یک سنگ سفید کوچک به اندازه قامت یک کودک ٦ ساله. روی تاج سنگ، چهره مسعود را داخل قابی به شکل قلب حکاکی کردهاند و زیرش نوشتهاند: «گل نشکفته، مسعود نعیمی، فرزند محمود، ولادت ١٣٥٩/٧/١٩، وفات ١٣٦٦/٢/٦»
به گزارش جماران رونامه اعتماد دز گزارشی نوشت:
مسعود، اولین قربانی ایدز در ایران بود. در گواهی فوت نوشته شد: «مرگ به علت ایست قلبی»
مادرجان، کی متوجه بیماری مسعود شدین؟
مسعود هموفیل نوع Aبود و باید فاکتور ٨ میگرفت. ایران اون موقع فاکتور ٨ نداشت و انتقال خون، فقط کرایو (پروتیین انعقادی مشتق از پلاسما) تولید میکرد که اونم با هزار دوندگی گیر میاومد. باید ساعتها توی نوبت میموندیم تا دارو بگیریم. پدر مسعود گفت برای بچهام فاکتور خارجی میگیرم. فاکتورها از فرانسه میاومد. ٥ سال و ٩ ماهش بود که ختنهاش کردیم. اون موقع، فاکتور زیادی استفاده شد. چند ماه بعد از ختنه، مسعود مریض شد. روزهای اول نمیگفتن و نمیدونستیم چرا مریض شده. چند بار آزمایش خون گرفتن. هر بار میپرسیدیم مریضیش چیه، این همه آزمایش برای چیه، جوابی نمیدادن. به ما نگفتن مسعود ایدز گرفته.
مسعود چه تغییری کرده بود که پزشکا تصمیم گرفتن آزمایش خون بگیرن؟
تا قبل از مریضی، هرجای بدنش که زخم میشد، وقتی فاکتور میگرفت، زخم زود خوب میشد. بعد از مریضی، زخمها، حتی خراشهای کوچیک خوب نمیشد. گوشههای لبش، لبش زخم شده بود و دهنش آفت زده بود و ماهها طول کشید و خوب نشد. پزشکا میگفتن به علت مریضی آفت زده. سیستم ایمنی بدنش ضعیف شده بود، ریزش موی شدید گرفته بود، کاهش وزن شدید داشت، هر ٢٠ روز، یک کیلو وزن کم میکرد. بیحوصله شده بود، زود میخوابید، دیگه سر حال نبود، دوچرخه بازی نمیکرد، مغزش آبسه کرده بود ولی چون هموفیل بود نمیتونستن عمل کنن. میگفتن مثل همین آفت داخل دهنش، توی مغزش هم درست شده. بینایی چشم راستش هم کم شده بود. مهر ٦٥، اسمش رو مدرسه نوشتیم. حتی سه ماه هم مدرسه رفت. خیلی دوست داشت بره مدرسه. بعد از سه ماه، دیگه نتونست بره و بیمارستان بستری شد، بخش کودکان بیمارستان هزار تختخوابی (بیمارستان امام)، بستری هم نمیکردن. پدرش از دفتر ریاستجمهوری نامه گرفت و با تلاش دکتر صدریزاده (مشاور وقت وزارت بهداشت) و هزار زور و فریاد، بستریش کردیم؛ توی اتاق ایزوله، پرستاریش هم به عهده خودم بود. اون موقع، دیگه اسهال و استفراغ شدید شروع شده بود...
از مدرسه که میاومد چی برای شما
تعریف میکرد؟
با مدیر مدرسه صحبت کرده بودم که چون هموفیله، نمیخوام قاطی بچهها بیاد و بره. ٥ دقیقه قبل از زنگ صبح، میرسوندمش به کلاس و ٥ دقیقه قبل از زنگ ظهر، از کلاس میآوردمش. مدرسه به خونه ما خیلی نزدیک بود. پیاده میرفتیم. وقتی از مدرسه برمیگشتیم، از خواسته هاش میگفت، از آرزوهاش و از آینده، از همکلاسیهاش تعریف میکرد. میپرسیدم مادر، دوست داری چکاره بشی؟ میگفت دوست دارم خلبان بشم. براش لباس خلبانی خریدیم. امتحانات ثلث اول، مسعود رفت بیمارستان. ولی دایم میپرسید مامان، دوباره خوب میشم که برگردم مدرسه؟ وقتی بستری بود، مریضی رو نقاشی میکرد که روی تخت خوابیده و دور دورا رو نگاه میکنه. میگفت این مسعوده که چشمش به مدرسه است.
الفبا یاد گرفته بود؟
آره، به الفبا رسیده بودن. بابا آب داد، بابا نان داد.
چطور متوجه شدین که مسعود
به ایدز مبتلا شده؟
ما چند روز بعد از فوتش فهمیدیم مسعود ایدز داشته. دکتر زمانیان (مشاور وقت وزارت بهداشت) خون مسعود رو ایزوله کرده بود و برای آزمایش فرستاده بودن فرانسه. وقتی جواب آزمایش اومد، از ما هم آزمایش گرفتن. از من، از پدرش، حتی از بچهام که یک سال بعد از فوت مسعود به دنیا اومد. اون موقع، تلویزیون برنامهای داشت که همه بیماریها رو با علائم معرفی میکرد. پزشکا به مدارس میرفتن و ایدز رو معرفی میکردن. ما هم به اون علائم شک کردیم.
سال ١٩٨٥، ٤ سال بعد از شناسایی ویروس ایدز در مرکز مدیریت و پیشگیری بیماری امریکا CDC، دانشمندان امریکا به این نتیجه رسیدند که فرآوردههای خونی، برای اطمینان صددرصد از بابت پاکی از آلودگیهای ویروسی، باید در آخرین مرحله به مدت ٧٢ ساعت و در ٨٠ درجه سانتیگراد، حرارت ببینند. این یافته، به تمام شرکتهای تولیدکننده این داروها و از جمله شرکت فرانسوی «مریو» اعلام شد و ایالات متحده، از آمادگی فروش تکنولوژی تولید داروهای حرارت دیده خبر داد.
میتونستین بیماری مسعود رو پنهان کنین؟
مسعود ٦ ماه توی اتاق ایزوله بود و ما اجازه نداشتیم با کسی صحبت کنیم یا کسی رو ببینیم. حتی هم اتاقی نداشتیم. من بودم و مسعود، ملاقاتیهامون میاومدن پشت شیشه. کسی غیر از پزشک اجازه ورود به اتاق نداشت، هیچ کس. علائم بیماری مسعود رو همه فامیل و دوست و آشنا میدونستن. وقتی میاومدن بیمارستان برای ملاقات مسعود، از پشت شیشه اتاق ایزوله میدیدن مسعود چه شکلی شده. بیماری مسعود همه جا پیچیده بود. کمکم رفتار فامیل و دوست و همسایه و همکار با ما بد شد و تا چند سال بعد از فوت مسعود، همه طردمون کردن... همه...
وقتی متوجه بیماری مسعود شدین
واکنش شما و پدرش چی بود؟
ما از رفتن مسعود خیلی به هم ریخته بودیم، خیلی داغون شده بودیم، وقتی متوجه دلیل فوت مسعود شدیم، بیشتر داغون شدیم. خیلی عذاب کشیدیم تا تونستیم بپذیریم. همیشه میگفتم این همه بیمار، این همه بچه، چرا مسعود؟
وقتی میخواستین تشویقش کنین
چه جایزهای میدادین؟
ما اون موقع زیاد مرفه نبودیم که بچههامون همهچیز داشته باشن. زندگی خیلی سخت بود. مسعود با یک پاک کن، با یک دفتر نقاشی شاد میشد. انار دون شده خیلی خوشحالش میکرد. هر وقت میگفتیم کجا بریم؟ میگفت پارک. چی بخوریم مامان؟ کباب.
اون موقع جنگ بود. تقریبا از هر کوچهای یک جوون رفته بود جبهه. وقتی مسعود مریض بود واکنش شما به شهادت رزمندهها، به بیفرزند شدن مادرها چطور بود؟
یک همسایه داشتیم که ٤ تا پسر داشت. یک پسرش شهید شده بود. شبانه روز برای این خانواده غصه میخوردم. با خودم میگفتم اینا چطور تحمل کردن؟ شبی که قرار بود جنازه شهید رو بیارن، فکر میکردم مادر این پسر چطور زنده است و چطور میخواد به جنازه بچهاش نگاه کنه؟ اصلا مگه میشه؟ مگه میتونه تحمل کنه؟
روزای اول، چطور با نبودن مسعود کنار میاومدین؟
اصلا نمیدونم این درد از کجا اومد؟ چطور اومد؟ اگر دولتها با هم دعوا داشتن، چرا بچههای ما قربانی شدن؟ بعد هم که باید عذر خواهی میکردن، دلجویی میکردن، یک زندگی آسیب دیده رو ترمیم میکردن، در تمام این سالها حتی یک عذر خواهی هم از ما نکردن. اگر یک سوزن توی دست بچه خودشون میرفت چکار میکردن؟ سیاست بود؟ تجارت بود؟ میدونستن این داروها آلوده است؟ دولت ایران میدونست؟ اگر یک بچهای در فرانسه بیمار میشد و مردم فرانسه میفهمیدن که داروی این بچه از ایران اومده، اونا با ایران چه میکردن؟ بچههای ما مثل گل پر پر شدن و ایران با اونا چکار کرد؟ آخر هم با هم دست دادن و به قول خودشون از چیزهای مهمتر صحبت کردن. اصلا براشون مهم نبود که این همه زندگی نابود شد.
در فرآوردههای خونی که به روش غیر حرارتی تولید شده بود، آلودگی یک واحد پلاسما، احتمال آلودگی کل فرآوردههای مخلوط را، صددرصد افزایش میداد، که افزایش هم داد. شرکت مریو پس از اطلاع از تولید تکنولوژی ویروس زدایی و احتمال آلودگی محصولات خود، تمام فرآوردههای خونی موجود در انبارها را با قیمت ارزانتر به ١٠ کشور جهان صادر کرد. فرآوردههای خونی آلوده به ویروس نقص ایمنی انسانی (HIV - Human immunodeficiency virus) ظرف ٦ ماه به کشورهایی که از ابتدای دهه ٦٠ شمسی / دهه ٨٠ میلادی خریدار تولیدات مریو بودند فروخته شد. ایران یکی از خریدارها بود.
پرستارا چطور برخورد میکردن؟
داخل اتاق نمیاومدن. رفتارشون خیلی بد بود. اونا از بیماری مسعود باخبر بودن. دسته فلاسک آب جوش رو با دستمال کاغذی میگرفتن که مبادا دستشون به دست من بخوره. حتی نظافت و ضدعفونی اتاق به عهده خودم و پدر مسعود بود.
به شما گفتن این اتاق رو نظافت نمیکنیم؟
گفتن به عهده خودتونه.
خاطره خوبی از بودنش دارین؟
تمام اون روزا خاطره خوشه. سفر رفتن، پای سفره نشستن، مدرسه رفتن، همهاش خاطره خوش بود. خاطرههای بد، همه بعد از مسعود اومد. وقتی مسعود بود، زندگیم خوب بود، شوهرم کنارم بود، الان دیگه یادم نیست آخرین بار کی رفتم سفر، یادم نیست کی عیده، کی جمعه است، کی شنبه است. با رفتن مسعود همه روزای خوب تموم شد. دیگه چیزی به اسم زندگی نیست. چیزی به اسم عید و تعطیلات سالهاست توی خونه ما وجود نداره. هفت سین... شادی... این چیزا تموم شد...
تونستین اطرافیان رو ببخشین؟
مدتها که گذشت، بعد از اینکه خدا فرزند دوبارهای بهم داد، کم کم روابط بهتر شد، ولی مثل اول نشد. عزیزترینهای آدم، پدر و مادرن. مگه آدم میتونه نبخشه؟ وقتی پدرم رو از دست دادم، دیگه بخشیدمش. من سواد داشتم ولی ناآگاه بودم. پدرم که ٣٠ سال از من بزرگتر بود، سواد نداشت که بخواد آگاه باشه. اونا هم شنیده بودن که ایدز واگیر داره. پدر و مادر همسرم مدتها با من قهر بودن و میگفتن تقصیر تو بوده، تو مریض بودی و مریضی رو به این بچه دادی. خرافاتی فکر میکردن. عمه هاش با من رفت و آمد نمیکردن، به بچه هاشون گفته بودن توی خونه اینا آب نخورین، به چیزی دست نزنین. به خاطر رفتار همسایهها، خونه مو عوض کردم. دیگه با من سلام علیک نمیکردن. درد از این بالاتر نیست که همسایه ات از کنارت رد بشه و جواب سلامت رو هم نده. همسایهای که خونه ات میاومد و مهمونیهاش میرفتی، دیگه جواب سلامت رو هم نمیداد.
رفتار پزشکا چطور بود؟
پزشکا مثل امروز آگاه نبودن ولی رفتارشون به بدی رفتار پرستارا و خدمه نبود. کمی نرمتر بودن. به هر پزشکی هم اجازه نمیدادن بالای سر مسعود بیاد.
بعد از تشخیص اولین مورد بیماری در ایران، مدیرعامل وقت سازمان انتقال خون ایران، ملاقاتی با خانواده بیمار داشته و همان روز، موضوع در قالب گزارشی، به هیات دولت اعلام میشود. در این گزارش قید شده بود که «بیماران هموفیلی، هنوز از دریافت فرآورده آلوده چیزی نمیدانند.» بیاطلاعی بیماران دریافتکننده فاکتور ٨ از آلودگی به ویروس HIV تا سالهای آغازین دهه ٧٠ در حالی ادامه پیدا کرد که مسوولان سفارت ایران در فرانسه، در سال پایانی دهه ٦٠ در نامهای خطاب به معاون وقت وزارت بهداشت، شایعاتی درباره فروش فرآوردههای خونی آلوده به ایران و چند کشور دیگر را مطرح کرده و خواستار پیگیری مسوولان ایران درباره صحت و سقم این شایعات شده بودند. سال ١٣٧١، نماینده شرکت مریو در ایران هم در نامهای به وزیر بهداشت وقت ایران، مسوولیت این اقدام را پذیرفته بود.
برای درمان مسعود هزینهای پرداخت کردین؟
پزشکای معالج مسعود، دکتر سیادتی و دکتر فرهودی بودن (هر دو بر اثر کهولت سن فوت کردهاند) اونا به ما نسخه میدادن و پدرش از داروخانه هلال احمر تهیه میکرد. آنتی بیوتیکهای قوی، حتی سرمها رو هم خودمون میخریدیم. هنوز فاکتورهای بیمارستان رو دارم. سال ٦٥، بیش از دو سه میلیون تومن خرج کردیم.
امید داشتین به خوب شدن مسعود؟ امیدوار بودین که پزشکا اشتباه میکنن؟
اصلا باور نمیکردم که یک روزی جنازه مسعود رو از اون بیمارستان ببرم. همیشه فکر میکردم حالش خوب میشه. ١٩ روز آخر، مسعود توی کما بود، دیگه هشیاری نداشت که ما رو بشناسه، هیچ حسی نداشت، دندوناش به هم چسبیده بود و بین دندوناش، باند گذاشته بودن. وقتی سوال میکردم چرا غذا نمیخوره، چرا بیدار نمیشه، چرا حرکت نمیکنه، پزشکا میگفتن به زندگی نباتی رسیده. میگفتن براش دعا کن. میگفتن راضی نباش مسعود به هوش بیاد ولی فلج بشه یا دچار مشکل مغزی بشه، براش دعا کن که خدا راحتش کنه.
در این سالها خوابش رو ندیدین؟
اصلا. ماههای اول بعد از رفتنش خیلی دوست داشتم خوابش رو ببینم، ولی الان دیگه نه. بعد از رفتن مسعود، پدرم فوت کرد، خواهرم فوت کرد، مادرم فوت کرد، همه رو راحت پذیرفتم، خیلی راحت. ولی رفتن مسعود خیلی سخت بود. هنوز باورم نمیشه. همیشه انگار توی خونه است. اسم نوهمو مسعود گذاشتم به عشق اینکه اسمش توی خونه باشه. ناراحت بودم که اسمش نبود.
در این سالها اتفاق خوبی نیفتاده که روحیه تون رو عوض کنه؟ به آینده امیدوار بشین؟
گذشت زمان عادتمون داده به اونچه هست، به این زندگی. عادت کردم که کسی حالم رو نپرسه، عادت کردم که مسعود نباشه. بچه خواهرم، هموفیله. بزرگ کردن این بچهها خیلی سخته. بعضی وقتا پیش خودم میگم کاش مسعود منم زنده بود، همین که بچهام کنارم بود یک دنیا ارزش داشت. کاش میگفتن کلیه میخواد، کاش میگفتن کبد میخواد ولی زنده میمونه. گاهی به پزشکش میگفتم مسعود فقط زنده باشه، خودم با چرخدستی میبرم و میارمش، عمرم رو براش میگذارم. پزشک میگفت نه مادر، زنده باشه چیه؟ باید سالم باشه. دعا کن سالم باشه. تا کی میخوای با چرخدستی ببری و بیاری؟ تا کی میخوای عصا بشی برای بچه؟
از علایم دستگاه متوجه شدین که تموم شد؟
صبح که بیدار میشدم، موهاش رو شونه میکردم، صورتش رو با دستمال نمدار تمیز میکردم. اون روز، دندوناش که قفل شده بود، از هم باز بود، میتونستم باند رو در بیارم و دور دهنش رو پاک کنم. به سر و صورتش دست کشیدم. گرم بود ولی چشم چپش کمی باز بود. بیرون آوردن باند، منو ترسوند. از پشت شیشه به پرستار اشاره کردم که باند توی دهن مسعود شل شده، انگار داره به هوش میاد، پزشکش رو صدا کنین. پزشک اومد که باند رو درست کنه، همینطور که میلرزیدم دستای منو گرفت و گفت میخوام چیزی بهت بگم ولی نباید بترسی. گفتم مسعود داره به هوش میاد، مسعود برگشته، مگه نمیگفتین دعا کنم برگرده؟ من نماز خوندم، دعا کردم، مسعود برگشته، فهمیدم چی میخوای بگی. گفت میخوام یک چیز خوب بهت بگم. بیا بریم بیرون از این اتاق. همین که من رو به زور از اتاق بیرون میبرد، اتاق شلوغ شد و من از حال رفتم و بیهوش شدم. وقتی به هوش اومدم، چند ساعتی گذشته بود و مسعود رو برده بودن سردخونه. پدرم اون موقع زنده بود. خیلی میاومد بیمارستان. هر دو سه ساعت میاومد پشت شیشه اون اتاق. تلفن زدم پدرم، اومد بیمارستان. پرستارا به پدرم میگفتن بهش دست نزن، لباسش رو عوض کن. پدرم منو برد توی حیاط بیمارستان. به من گفت مگه نمیخوای مسعود راحت باشه؟ مگه نمیخوای خدا مسعود رو از این درد و از این رنج رها کنه؟ پس براش دعا کن بابا، برای مسعودت دعا کن بابایی. میگفتم آخه مسعود بچه است، برای چی دعا کنم؟ مگه گناهی داره که براش دعا کنم؟ مگه خلافی کرده که دعا کنم؟ مسعود یک بچه ٦ ساله است، مثل گل میمونه، دعایی ندارم برای مسعود، مسعود باید برای من دعا کنه. دوباره بیهوش شدم و وقتی به هوش اومدم، ساعت ٤ بعد از ظهر بود. ما ساعت ١٠ شب اومدیم خونه. من بدون مسعود اومدم خونه. بعد از دو روز رفتیم بچه مو از سردخونه تحویل گرفتیم و بردیم بهشت زهرا. جواز دفن رو که گرفتیم، توی گواهی فوت نوشته بودن مرگ به دلیل ایست قلبی. وقتی اعتراض کردیم، گفتن اگر اعتراض کنین یا اصرار کنین که چه اتفاقی افتاده، براتون خیلی گرون تموم میشه. یک سال و نیم بعد، فهمیدیم بچه ایدز داشته.
از نیمه سال ١٣٧٦ و با افشای آلودگی بیماران هموفیلی دریافتکننده تولیدات شرکت مریو به ایدز، پرونده شکایتی در مراجع قضایی گشوده شد و مسوولان وقت وزارت بهداشت و سازمان انتقال خون در سالهای پایانی دهه ٦٠، به عنوان خوانده به دادگاه احضار شدند. بر اساس مستندات پرونده حقوقی مربوط به بیماران هموفیلی، ١٠٢ بیمار دریافتکننده فاکتور ٨ تولید مریو، به ایدز مبتلا شدند. مسوولان شرکت مریو، در سالهای بعد، اعلام کردند که حاضرند به تمامی بیمارانی که تا قبل از سال ١٩٨٥، از فرآوردههای خونی تولید این شرکت، استفاده کرده و به ایدز مبتلا شدهاند، غرامت پرداخت کنند. دولت ایران هیچگاه برای دریافت غرامت از شرکت مریو، اقامه دعوی نکرد. دستگاه قضایی ایران، یک ماه قبل حکم تبرئه متهمان پرونده شکایت بیماران هموفیلی را صادر کرد.
از اون تیم پزشکی، از اون پرستارا، کسی بود که امروز ازش خاطره خوبی داشته باشین؟
دیگه هیچ کدوم رو ندیدم. دیگه هم اون بیمارستان نرفتم. هیچ خاطره خوبی هم ازشون ندارم. وقتی فلاسک رو با دستمال کاغذی از دست من میگرفتن، چه خاطرهای برای من میموند؟
بیژن صدریزاده؛ تنها فردی است که فاطمه طیبی؛ مادر مسعود نعیمی از او خاطره خوش دارد. پزشکی که در نیمه دهه ٦٠، مشاور وزارت بهداشت بود و تلاش کرد اتاق ایزولهای در مرکز طبی کودکان برای مسعود فراهم شود. اتاقی که از اسفند ١٣٦٥ تا ٤ بعد از ظهر ٦ اردیبهشت ١٣٦٦ خانه آخر مسعود شد. صدری زاده، خاطرات مبهمی از ٣٠ سال قبل به یاد دارد. «پدرش به بیمارستان مراجعه کرده بود. خیلی نگران بود برای این بچه ٥ ساله. به کادر بیمارستان سفارش کردم که به این بچه رسیدگی کنن. مسعود، اولین مورد ایدز بود که در ایران شناسایی شد و چون اولین مورد، یک بیمار هموفیل بود، یکی از کارشناسان سازمان انتقال خون، آزمایشهایی انجام داد و به این نتیجه رسیدیم که ١٥ درصد بیماران هموفیل، به ایدز مبتلا شده بودن. اون زمان ٢هزار بیمار هموفیل شناخته شده داشتیم که ٣٠٠ نفرشون آلوده به ایدز بودن و اون کارشناس میگفت فاکتورهای انعقادی فرانسوی باعث آلودگی هموفیلها شده. البته در اوایل دهه ٨٠ میلادی، نه فقط در کشور ما، در هیچ کشوری آزمایش خون در این حد پیشرفته نبود و خون اهدایی فقط از بابت آلودگی به سفلیس و مالاریا آزمایش میشد. به دنبال شناسایی اولین مورد، اوایل سال ١٣٦٦ کمیته کشوری مبارزه با ایدز رو تشکیل دادم. همون موقع، مسوولان وزارت بهداشت میگفتن ایدز مشکل کشور ما نیست و الان، اسهال مشکل کشور ما است ولی من اصرار داشتم که ایدز با اسهال قابل مقایسه نیست و به زودی مشکل کشور ما خواهد شد.»
عکس مسعود همه جا هست. روی دیوار، روی عسلیهای گوشه و کنار مهمانخانه. عکس روی دیوار، همانی است که الگو شد برای حکاکی روی سنگ قبر. عکسی احتمالا از آخرین هفتههای قبل از بستری، آخرین هفتههای قبل از آنکه مسعود، در بازی بقا به حریف مرگ ببازد. نگاه خسته کودک، از روی دیوار، از قاب تصویر زل میزند به هر که پا به خانه میگذارد. خانهای که هوایش در عصر پاییز، سرد بود. سرد از بیحوصلگی، سرد از اندوه یک مادر تنها. مادری که از ٣١ سال قبل تا امروز، سفره هفت سین نچیده.
مادر، دفتر نقاشی مسعود را نگه داشته در یکی از کمدهای خانهاش، کنار چند تکه اسباب بازی از کار افتاده، کنار چند تکه لباس که برای قامت یک کودک ٦ ساله دوخته شده، کنار دفتر مشقی که فقط چند صفحه اولش با یک دستخط نوپا، سیاه شده است، پایین یکی از صفحات، معلم، زیر جمله «من اسب با داس دارم» زیر نمره ١٨، نوشته «بیشتر دقت کن پسرم». شناسنامه مسعود را نگه داشتهاند. یک برگ کاغذی که بالای سرش، عکس مسعود است، سمت راست عکس، مهر خورده «فوت شد» و سمت چپ عکس، مهر خورده
«باطل شد.»