پول ندارند؛ یارانه بچهها به حساب پدرشان میرود، او هم که زندان است و کسی حق برداشت ندارد؛ پدربزرگ دارد کارهای قیم را انجام میدهد که هنوز انجام نشده چون هنوز حکم قطعی مرد زندانی صادر نشده...
به گزارش جماران؛ روزنامه همدلی نوشت:
این آدمها با یارانه زندگی میکنند؛ در گندی که به آن خوکردهاند، دست وپا میزنند، با هم گلاویز میشوند، همدیگر را میکُشند، به زندان میافتند و یارانهشان را نمیشود برداشت کرد تا زمانی که اعدام شوند. شاید عاملی اساسی که رئیسجمهوری پوپولیست بتواند در سطح محدود، مردمانی را فریفته خود کند؛ هرچند تعداد این مردمان اندک باشد اما با آمدن و رفتن دو دوره ریاستجمهوری، نامش تکرار شود؛ هر بار با هر واریز یارانهای و گفتن اینکه او مرد خوبی بود.
قرار نیست بیان صرف یک فاجعه، یک رخداد یا هرآنچه غیرمعمول، غیر قابل باور و غیر روال طبیعی است، چند روزی در فضاهای خبری بلوا به پا کند و دنبالکنندههای اخبار برای تهیهکننده خبر و روزنامه مربوطهاش دست و هورا بکشند؛ قرار هم نیست با گفتن همه غیرعادیهای فاجعهبار، حس دلسوزی و ترحم خواننده یا شنونده خبر، برانگیخته شده و خیلی سریع شماره حساب بخواهند تا کمکهای نقدی را واریز کنند؛ قرار ما شاید بر این باشد که بگوییم آنچه برای شما عجیب است و چشماتنان را گشاد کرده، برای خیلیها عادی است و دارند تویش نفس میکشند؛ که آنها سالیانی است به پذیرفتن این واژه، یعنی «مستضعف» تن دادهاند و به تمامی آن را به جان خریدهاند.
باید کودکانمان را از گند بیرون بکشیم تا چشمان بیگناهشان دنیا را ببیند و بفهمند که بوهای خوش چهقدر میتواند زندگی را زیبا کند.
زیستن در ادرار و مدفوع خویشتن
زن، متولد 73 و پدر بچهها 67 است؛ دعوایشان بالا میگیرد؛ مرد با چوب میزند توی سر زن؛ زن میافتد و مرد خودش میترسد و به همسایهها خبر میدهد؛ اورژانس میآید و میبیند که تمام کرده، میپرسند چه اتفاقی افتاده و دختر بزرگ که متولد 90 است، میگوید که پدرش با چوب، مادرش را زده، آنها به پلیس زنگ میزنند و بعد هم او را میبرند و حالا در زندان مرکزی اصفهان است اسم زندانش هم دستگرد است به «سورشجان» دور است؛ همین شهر کوچک در شهرکرد؛ مرکز استان چهارمحال و بختیاری.
خانواده مادری بچهها میتوانستند از آنها مراقبت کنند اما به این دلیل که دخترشان را بابای بچهها کشته، نخواستند که این کار را بکنند. میماند والدین مردی که زنش را کُشت؛ مادر، همان یک ماه اول، از غصه سکته میکند و میمیرد چون یک پسرش در زندان است با حکم قصاص و یکی دیگر متواری است که داستان متواریبودنش ربط دارد به ریشهای که قرار است حلقه اتصال این ماجرای بوداری باشد که شاید باورش برای همه راحت نیست؛ که مگر میشود اصلا؟
بله مرد زندانی زنگ میزند به پدرخودش و میخواهد که بچهها را ببرد پیش خودش؛ همان خانهای که همیشه بوی گند میداد.
«اینجا نه آشپزخانه دارد و نه گاز خوراکپزی، نه سرویس بهداشتی و نه هیچ چیز دیگر؛ فقط یک اتاق خشک و خالی با کمترین امکانات؛ کمترینهایی که می تواند شامل یک چراغ کوچک خوراکپزی شود.
اما در همان حیاطی که مددکارهای شهرکردی رفتهاند، یک خانه دیگر هم هست که درش قفل شده؛ کمی بهتر از این یک اتاق درب و داغان. به پیرمرد میگویند که بیاید و با بچهها آنجا زندگی کند و او جواب میدهد که این خانه آنیکی پسرش است؛ همان پسری که به خاطر همان حلقه وصلکننده همه داستان پُربو، با همسایه دعوایش شده، زده او را ناکار کرده و 50 میلیون دیه برایش بریدهاند و حالا هم چون نداشته این رقم را تهیه کند، فرار کرده، زنش هم در را قفل کرده و گفته کسی حق ندارد برود این تو.»
خیرین بینام و نشانی که برای کمک به این خانه و بقیه خانههای سورشجان، سرزدهاند، میگویند که حداقل ده میلیون پول نیاز است تا در این خانه یک «توالت» ساخته شود؛ بله یک توالت؛ همان حلقه اتصالی که نبود و نبودش گوشهگوشه حیاط خانه را به مدت 20 سال به قضای حاجت اهالیاش آغشته کرده بود؛ همسایه هم صدایش برای این درآمده بود و بعد هم دعوا درگرفته بود و مرد شماره دو خانواده، در را قفل کرده و با زن و بچه رفته بودند که رفته بودند.
این فقر، ریشه فرهنگ را سوزانده بود
پول ندارند؛ یارانه بچهها به حساب پدرشان میرود، او هم که زندان است و کسی حق برداشت ندارد؛ پدربزرگ دارد کارهای قیم را انجام میدهد که هنوز انجام نشده چون هنوز حکم قطعی مرد زندانی صادر نشده.
اینجا به این آدمها میگویند «مستضعفین». مدلشان متفاوت است و میتواند تکراری باشد و البته در میان این همه تکرار مکررات، مورد خاص هم میتواند پیدا شود؛ خانهای که سالیانی دراز توالت نداشته و حالا با انواع بوی گند آسیبها و مشکلات ریز و درشت، دست و پنجه نرم میکند.
پدربزرگ که جوان بوده کارگری کرده؛ مثل اکثر اهالی شهر و روستای اطراف و البته مددکارها میگویند که شهرکردیهای اینجا، همه یا کارگرند یا کشاورز(شاید از جنس همان کشاورزهایی که محصولشان خریده نمیشود و ما همین چند روز پیش در همدلی، حکایت یکیشان را نوشتیم).
اینجا فقر به آدمها فشار میآورد؛ کارگری همیشگی نیست؛ یک روز هست و یک روز نیست و شاید اگر سختیهای زندگی فشار بیاورد به آدم، یکی چوب بردارد و بزند توی سر یکی دیگر؛ اصلا این فقر سوای اینکه ویرانگر ظاهر جامعه است، ذهن و روح آدمها را همه یکجا ویران میکند؛ بگذریم که نبودش خیلی وقت پیش، فرهنگ را سوزانده و از ریشه هم درش آورده.
میگویی یعنی نمیتوانستند یک بیل بردارند، بروند توی همه این بیست سال، یک توالت درست کنند؟ خُب پول نداشتند شاید هم بوی سوختگی همان ذهن و فکر و فرهنگ، نگذاشت که بوی گند مدفوع و ادرارشان را بشنوند و حالا در میان این همه گند و کثافت شاید نگاه هر رهگذری که اتفاقی، با نگاه دختر کوچک خانه گره میخورد توی سرش ولولهای ایجاد کند که دیگر بس است؛ کودک نباید توی کثافت بزرگ شود؛ بس است دیگر...
روز گذشته، یک گروه از خیرین از تهران رفتند سورشجان، و برای خانهای که توالت نداشت، سرویس بهداشتی ساختند
دختر بزرگ متولد 90 است؛ پدربزرگ اصلا نمیدانسته که این بچه باید مدرسه میرفته و مددکارها حالا پیگیرند که برود سواد یاد بگیرد. دختر بعدی ساناز است با همان چشمهایش؛91 به دنیا آمده(سمت چپ تصویر)، و سرآخر هم امیرعباس متولد 93