14 مرداد، در تقویم ما، مصادف با صدور فرمان مشروطیت است. به نظر میرسد که «حاکمیت قانون» و «تأسیس عدالتخانه» دستکم از اساسیترین مطالباتی است که در جریان این نهضت طرح شد.
به گزارش جماران، آنچه در ادامه میآید ماحصل این گپوگفت روزنامه ایران با با دکتر عباس منوچهری، استاد علومسیاسی دانشگاه تربیت مدرس و دانشآموخته دکترای علومسیاسی از دانشگاه میسوری امریکا و فارغالتحصیل دوره عالی تاریخ فکری از کالج بوستن است که میخوانید:
جناب دکتر منوچهری، آرا و افکار همیشه در یک زمینه و زمانه معینی فرآوری و طرح شدهاند. از این رو، باید قبل از بررسی آنها، به زمینه و زمانه بروزشان توجه کنیم تا بتوانیم دربارهشان درست قضاوت کنیم. بر این اساس، به زعم شما، مشروطه برآمده از چه نوع خاستگاه اندیشهای بود؟
چه مشروطه را بهعنوان یک «امر اجتماعی-تاریخی» در نظر بگیریم و چه «امری فکری»، باید نخست، به ارائه تصویری از شرایط و زمینههایی بپردازیم که در بطن آنها بتدریج مشروطه شکل گرفته است. این کار نیازمند مواجههای روشمند است. از این رو، معتقدم که نگاهی «گشتالتی- تاریخی» میتواند ما را در فهم بهتر مشروطه یاری کند.
در «رویکرد گشتالتی – تاریخی» به مشروطه و مشروطیت در چارچوبی تاریخی و کلی؛ یعنی نه فقط در وضعیت تاریخی– اجتماعی جامعه ایرانی اواخر عصر ناصری، بلکه فراتر از آن، نگریسته میشود. جامعه ایرانی در زمان مشروطه؛ یعنی، اواخر قرن سیزده شمسی (ربع اول قرن چهارده هجری قمری) عالمی متفاوت از آغاز قاجاریه و به عبارتی دقیقتر، متفاوت از عالم صفویه را تجربه میکرد. در این فاصله تاریخی، تحولات شاخصی، از جمله انقلاب کبیر فرانسه، انقلاب صنعتی و گسترش سرمایهداری به مدد استعمار به وقوع پیوسته بود.
مادامی که از مشروطه سخن به میان میآید خواهناخواه مبانی فکری آن با مدرنیته گره میخورد، نسبت میان این دو را چگونه ارزیابی میکنید؟
هر جا سخنی از مشروطیت یا مشروطه یا سایر انقلابها و تحولها به میان میآید، خواهناخواه به مدرنیته میرسیم، گویی هر کدام از این تحولات، در زمان و مکانی در تاریخ مدرن و مدرنیته اتفاق میافتند. از این رو، مدرنیته را نباید تنها بهعنوان چالشی برای تحولخواهان ایرانی دانست، بلکه از منظر جامعهشناسی تاریخی، مدرنیته خود، یک سیر تحول تاریخی بوده است که اگر از تعبیر مرحوم حائری، مورخ برجسته ایران معاصر، استفاده کنیم دو رویه داشته است؛ یکی خروج از قفس ذهنی اروپای وسطی و دیگری ورود و تصرف عینی عالم غیر اروپایی، که از 1492 آغاز شد و تا به امروز ادامه دارد. مشروطه در مقطعی از این سیر تحولات، به وقوع پیوسته است. پس مشروطه را نه در پرتو مدرنیته بلکه در چارچوب وجه تصرفکنندگی اقتصاد و سیاست اروپای مدرن بهتر میتوان فهمید.
اگر بخواهیم از نظر تاریخی برای مدرنیته، زمانی قائل شویم، مدرنیته در پایان قرن 15 با شروع سفرهای دریایی، کشف راههای جدید و استخراج و آوردن منابع عظیم نقره و طلا به اروپا همزمان بوده است. واقعیت این است که مدرنیته در سرآغازهایش دیگر نه تنها غرب، بلکه دیگر جوامع را نیز تحت تأثیر خود قرار داده است و اینگونه نبوده که ابتدا در غرب آغاز و بعد دیگران با آن مواجه شوند؛ برای مثال، از همان ابتدا با درگیر کردن نیروی انسانی و منابع دیگر جوامع و رفتن به آفریقا و آوردن بردگان برای کار، سایر جوامع از جمله امریکای لاتین و آفریقا و... را با تاریخ مدرنیته اروپایی گره میزند.
در ایران نیز وقتی وجوه ابزاری، تکنولوژیکی و اقتصادی مدرنیته با به حاشیه رفتن جایگاه جاده ابریشم و راههای ارتباطی (که تا پیش از این، در کنار دریای مدیترانه از مسیرهای اصلی تجاری قلمداد میشد) همراه میشود، بتدریج در اواخر صفویه و در عصر قاجار که در انتهای آن نیز مشروطه را شاهد هستیم، ناخواسته در عالم دیگری قرار میگیریم که از شمال و جنوب در معرض تهدیداتی هستیم. این درست زمانی است که ایران از آن جهت که در مسیر هند بود برای اروپاییان اهمیت درخوری مییابد. البته در کنار این عوامل بیرونی که مدرنیته در بروز آن نقشی مسلم داشت، از تأثیر و نقش عوامل درونی که در اواخر صفویه و قاجار آشکار شد، نمیتوان چشم پوشید. ما از درون از نظر اجتماعی و اقتصادی و زمینداری، پراکندگی روستاها و شیوه تولید حاکم و تضاد تاریخی یکجانشینی، کوچنشینی و... شرایط جدیدی را تجربه میکردیم.
در ارتباط با دیالکتیک میان عوامل درونی و بیرونی زمینهساز مشروطیت بهعنوان نمونه میتوان به قضیه «بحران پنبه» اشاره کرد؛ امریکا که تولیدکننده و صادرکننده عمده پنبه بود به دنبال جنگ داخلی در سال 1860 از تولید و صادرات پنبه باز ماند و در نتیجه بازار جهانی پنبه، سخت از این قضیه تأثیر پذیرفت. به دنبال این، در ایران مالکان که تا پیش از این، زمینها را برای بازار داخلی که عمدتاً مواد غذایی بود، اختصاص میدادند، به تولید پنبه روی آوردند که از قضا برای آنها منافع بسیاری نیز به دنبال داشت. اما در عین حال، این امر، باعث بروز قحطی در کشور شد و به همین ترتیب شاهد شورشها و راهزنیها هستیم. این مسائل حدوداً به 35 سال پیش از فرمان مشروطه برمیگردد. مقصود از طرح این بحث، صحه نهادن بر رابطه بین عوامل درونی و بیرونی، یا به تعبیری دیالکتیک جغرافیای تحول در بروز یک امر تاریخی است. به نظر میرسد که زمینههای مشروطیت با گسترش فقر، قحطی، فساد و... در اواخر دوران ناصری برجسته شد و این نارضایتیها به جایی رسید که دخالت خارجی به تحریم تنباکوی میرزای شیرازی ختم میشود؛ از طرفی دادن امتیازها به خارج در کنار مشکلات داخلی، زوال سیاسی و ناکارآمدی در اداره جامعه همه و همه به «مطالبه مشروطه» انجامید.
به آثار اجتماعی، اقتصادی و سیاسی مدرنیته بر روند مشروطهخواهی در ایران و دیالکتیک میان مسائل داخلی و خارجی اشاره کردید، در این میان چه سهمی برای مبانی فکری مدرنیته در جریان مشروطهخواهی ایرانیان قائل هستید؟
همانطور که در بررسی سیر تحولات یک امر تاریخی با دیالکتیکی بین درون و برون مواجه هستیم در جنبههای فکری با دیالکتیک مضاعفی مواجهیم؛ از یک طرف اندیشهها و آرا در رابطه متقابل با شرایط عینی داخلی بودند؛ از طرف دیگر، آرا و افکار با سیر تحولاتی که در دنیای بیرون اتفاق افتاده بود، گره میخوردند. بنابراین، یک رابطه بین فکر تحول و آنچه در بیرون اتفاق افتاده بود، وجود داشت.
جریانهای فکری، اندیشمندان و کسانی که طرح مسأله کردند و راهکار دادند، خود در این چارچوب دیالکتیک باز به دو نوع کلی تقسیم میشدند؛ برخی «بازسازی درون» را مطرح میکردند که از چهرههای شاخصشان میتوان به سیدجمالالدین اسدآبادی اشاره کرد و برخی هم به بیرون و «الگو گرفتن از غرب» معتقد بودند.
بنابراین، به هیچ عنوان نمیشود تحولات فکری را قائم به خود نگاه کرد و حتی اگر به ریشههای فکری مدرن هم برویم میبینیم که به نوعی با وجه عینی مدرنیته پیوند اساسی دارد. حتی متفکری چون دکارت، به قول «انریکو داسل» متفکر آرژانتینی، شاگرد مدارس فرقههای مسیحی بود که برای گسترش مسیحیت با استعمارگران اروپایی همراه شده بود.
وقتی که از مشروطه صحبت میکنیم آیا با یک «نهضت»، یک «قیام» یا یک «انقلاب» مواجه هستیم؟
عموماً «نهضت» یک حرکت تحولخواه است و بسته به اینکه چه ابعادی از تحول محقق شود، نوع آن مشخص میشود. بر این اساس، معتقدم که حداکثر دو معنا، دو هدف یا دو هنجار را میتوان در مشروطه دید؛ یکی «قانونمند کردن حکمرانی» است و دیگری «خواست عدالتخانه».
در مشروطه «جابهجایی قدرت» مطرح نیست و نوشتن قانون اساسی که وجه عمدهاش نهایتاً اصلاح نظام اقتدار و حکومت باشد، نمیتواند انقلاب محسوب شود. به این معنا که، همه چیز سر جایش هست فقط مناسبات نامطلوب یا شیوههای حکمرانی اصلاح میشود. بنابراین میتوان فرمان مشروطیت را پذیرفتن اصلاح نظام حکمرانی از طریق ایجاد تغییرات دانست. عدالتخانه هم برای مقابله با ظلم و تعدی صاحبان قدرت؛ چه سیاسی یعنی دستگاه دیوانی و چه مظالم اقتصادی بود و عدالت اصلاً به این معنا نبود که مثلاً سیستم توزیع ثروت و منابع، عادلانه شود.
بنابراین، بحث مشروطه «محدود کردن حیطه عمل حکمرانی» است که از قضا، در درون خود با انحطاط و فساد مواجه است و این امر، در سراسر کشور و جامعه امتداد پیدا کرده بود و مردم در انواع فشارها به سر میبردند؛ از گرانی گرفته تا به فلک بستن بازاریان. با این حال، مشروطهخواهان تنها به دنبال محدود کردن قلمرو اختیارات حکمرانان؛ پادشاه به طور اخص و شاهزادهها به طور اعم بودند. از آن طرف، عدالت را نیز برای سامان بخشیدن به وضعیت عدلیه و تظلمخواهی و امکان تظلمخواهی طلب میکردند.
اما ما در انقلابها بحث جابهجایی و تغییر در قدرت را شاهد هستیم؛ قدرت هم به معنای سیاسی و هم به معنای اجتماعی اقتصادی. بنابراین، به این معنا، نهضت مشروطیت، همچون نهضت ملی شدن، قطعاً نمیتواند انقلاب محسوب شود اگرچه به خاطر پیشگام بودن در دنیا بخصوص در دنیای غیرغرب، قریب به انقلاب دیده میشود ولی در مقایسه با انقلابهای اجتماعی، خیر. در مشروطیت با یک نهضت اصلاحطلبانه مواجه هستیم ولی نهضتهایی که نهایتاً به انقلاب ختم میشوند، موضوع قلمروشان متفاوت است.
مشروطهخواهی چه نسبتی با جمهوریخواهی مییابد و آیا در عصر جمهوریت هنوز میتوان از مشروطیت سخن گفت؟
در «جمهوریت» کانون قدرت (قدرت به معنای مدنی، اجتماعی و سیاسی آن) به اعضای جامعه تفویض میشود. در حالی که در «مشروطیت» قلمرو اقتدار و حکومت جابهجا نمیشود، تغییر و تحولی اتفاق نمیافتد. ولی در جمهوریت ما با حاکمیت جمهور مردم مواجهه هستیم که چنین چیزی قاعدتاً در مشروطه، مطرح نشد.
از جهت فکری، در مشروطهخواهی «قانون» محور است اما در جمهوریخواهی «حقوق و مسئولیت شهروند»، «حقوق اجتماعی و رفع نابرابریها» و «سلب سلطه» مد نظر است که در پس مفاهیم آزادی، عدالت، استقلال و برادری و برابری شکل میگیرد.
آیا منظور ما از مشروطه آن چیزی بود که سایر کشورهای دموکراتیک غربی ادعا میکردند یا ما مفاهیم دیگری در ذهن داشتیم؟ برخی همچون ماشاءالله آجودانی در کتاب «مشروطه ایرانی» چنین نتیجهگیری کردهاند که اساساً مردم درکی از مشروطه و مفاهیم آن نداشتند! چقدر با این قضاوت همدل هستید؟
همانطور که اشاره کردید برخی استادان ما همچون ماشاالله آجودانی در کتاب «مشروطه ایرانی» چنین نتیجه گیری کردهاند که ایرانیها بدون فهم مشروطه، آن را طلب میکردند. این در حالی است که اگر ما به اشعار و شبنامههایی که در عصر مشروطیت چه قبل و چه بعد آن رجوع کنیم، درمییابیم که مقولاتی همچون «حق»، «قانون» و «آزادی» بسامد بالایی داشته است و اینکه گفته میشود ایرانیان بدون فهمیدن مشروطه، مشروطهخواه بودند از نظر تاریخی نمیتواند درست باشد؛ کارهایی شده، نوشتهها و مقالاتی هست که خلاف این را نشان میدهد.
وقتی کتاب «مشروطه ایرانی» در موضوع «زمینههای بروز مشروطیت» مرجع میشود، برخی را به فکر میاندازد که بگویند ما جمهوریت را هم نمیشناسیم. واقعیت این است که افق تاریخی یک ملت را نمیتوان زیر ذرهبین ایدئولوژیک گذاشت و باید با آن افق ارتباط برقرار کرد. این نقص، در تاریخنگاری غرب هم وجود داشته است و فلسفه روشنگری هم دچار همین خطاها بوده است. در این راستا، وقتی گادامر از «فهم» سخن میگوید، بر «امتزاج افقها» تأکید میکند.
بر این اساس، معتقدم، ناقدان مشروطهخواهی ایران، به جای امتزاج افقها، افق دیگری را با طنز تاریخ، آنچه به آن Irony میگویند، اشتباه گرفتند و از موضع ناظر بزرگ اورولی به واقعیتهای تاریخی مینگرند. مثل آنهایی که ملت ایران را «استبداد دوست» میخوانند و سرنوشت مشروطه را بازیچه استبداد دوستی عنوان میکنند، در حالی که کودتای 1286 محمد علی شاه و نیم قرن مبارزه با استبداد و بعد کودتای 1299 شاهدی بر «استبداد ستیزی ایرانیان» است.
چند بیت شعر از اشعار دوره مشروطه را میتوان بهعنوان نمونه برای این کژفهمی آورد:
خاوری کاشانی میگوید:
تمام خلق که اندر لباس انساناند
به حکم شرع و خرد در حقوق، یکسانند
یا فرخی میگوید:
توده ما فاقد حقوق سیاسی است
تا نشود جهل ما به علم مبدل
یا امیری پس از خلع محمد علیشاه:
بیا که ملت ایران حقوق خویش گرفت
شبان دادگر از چنگ گرگ میش گرفت
یا لاهوتی:
ای رنجبر فقیر معصوم
تا چند ز حق خویش محروم؟
اینها نمونهها و نشانههای یک افق تاریخی شفاف و روشن است که قابل تقلیل به نافهمی از مشروطیت نیست. در این رابطه به نظر میرسد که مورخانی چون استاد تاریخ، دکتر غلامحسین زرگرینژاد، باید وارد عرصه شوند و «تاریخ آگاهی» را پرتو دانشاندوزی کنند.
رشتهای به نام «تاریخ فکری» (که مختصات فکری دورههای تاریخی را تجزیه و تحلیل میکند و تاریخ عقاید نیست بلکه آرا را در مقاطع تاریخی معین بررسی میکند) در ایران متأسفانه حتی در حد یک درس هم حتی در رشته تاریخ ارائه نمیشود، در حالی که هر دانشجو و بلکه هر شهروند ایرانی نیازمند آشنایی با تاریخ فکری از 1250 تا 1350 است. از این طریق، ما هم معنای تاریخی مشروطه را بهتر میفهمیم هم جمهوریت را.
برخی مشروطه را «انقلاب» در نظر میگیرند و براین اساس، از «ناکامی» آن سخن میگویند. اگر همانطور که شما اشاره کردید مشروطه را «نهضت» در نظر بگیریم، باز میتوان آن را «پروژهای ناکام» خواند؟
اگر بخواهیم علمی بحث کنیم، «ناکامی» انقلاب بیمعنی است؛ چراکه انقلاب یک مرحلهگذار است و وقتی از انقلاب حرف میزنیم، بدان معنی است که اینگذار رخ داده است؛ به تعبیری، انقلاب، به معنای جابهجایی قدرت است، اگر صورت گرفته باشد، انقلاب محقق شده است و نمیتوان بر اساس محقق نشدن آرمانهایش یا ناکارآمدیهای حکمرانان، به آن برچسب «ناکامی» زد. انقلاب فرانسه و انقلاب اکتبر و انقلاب چین همه دوران انقلاب و دوران پسا انقلاب داشتهاند. آنچه در باب پساانقلاب میتوان گفت با امر تاریخی- اجتماعی انقلاب یکی نیست و باید در این موارد دقت علمی - تاریخی داشت و از علتبینی احتراز کرد و سعی در فهم امور داشت؛ یعنی، به شیوههای تفهمی نه تعلیل، امور انسانی- اجتماعی را تحلیل کرد. ما نیازمند تحلیلهای انسانی-تاریخی هستیم نه علی– مکانیکی. دوران این نوع دوم تحلیل در دنیا به سر آمده و پوزیتیویسم در معرفت شکست خورده است. نگاه کنید به مقاومت شکننده جان فوران که چگونه روشهای جامعهشناسی تاریخی را برای تحلیل سیر تحولات ایران بهکار میگیرد تا ضعف کارهایی مثل مشروطه ایرانی را بهتر ببینید.
بنابراین، اگر مشروطه را «انقلاب» بدانیم نمیتوانیم راجع به ناکامیاش صحبت کنیم. اتفاقی که میافتد این است که مشروطه در تنگناها و با وجود عوامل بازدارنده اجتماعی، صاحبان ثروت و تملک، انقلاب نشد چون که هیچ جابهجایی و هیچ تغییری در ساختارها اتفاق نیفتاد. اما «ناکارآمدی» چیز دیگری است که با «ناکامی» متفاوت است و ناکارآمدی یک پدیده را میتوان مورد بررسی قرار داد. بنابراین استفاده از مفهوم انقلاب برای ارزشمند دانستن مشروطه خوب است ولی همانطور که ما در انگلستان هیچگاه انقلاب نداشتیم چون هیچگاه نظام پادشاهی در انگلستان تغییر نکرد، بنابراین مشروطه هم انقلاب نبود.
ناکامی مشروطه را شاید با یک بحث روشی بهتر بتوان توضیح داد. ما در بحث مشروطه با وضعیت دوگانهای مواجه بودیم، از طرفی، آرایی که بر ضرورت تحول با نسخهبرداری از تحولاتی که در غرب اتفاق افتاد، تمرکز داشت و نمونه آن را میتوان در «سرتا پا غربی شدن» تقیزاده دید اما کپیبرداریهای اینچنینی قطعاً نمیتوانست نتیجهبخش باشد. فقط چند خیابان آن طرفتر از دفتر «روزنامه کاوه» در برلین، انجمنها و جمعهای فکری که تحت تأثیر آرای نیچه، منتقد مدرنیته بودند، مشغول بحث و گفتوگو برای عبور از مدرنیته بودند.
این کاستیها و آسیبها را میتوان علاوه بر خاستگاه اجتماعی حاملان این آرا در نحوه فهم امور تاریخی نیز دید. واقعیت این است که تاریخ و فرهنگ، عرصه سازوکارهای علت و معلولی نیست. ما هنوز متأسفانه چه در محاورهها و گفتوگوهای عادی و چه در سخنرانیهای علمی همه از «علت» صحبت میکنیم در حالی که مناسبات انسانی در جامعه و اقتصاد از جنس رابطه علت و معلولی نیست و پدیدهها، معلول نیستند و انسانها پیچیدهتر از آن هستند که به روانشناسی و روابط علت و معلولی تقلیل داده شوند.
نگاه علت و معلولی نگاه ضروری است و در مورد طبیعت صدق میکند. کانت که فیلسوف روشنگری بود میگوید ما دو عالم داریم؛ یکی «عالم ضرورتها» که آنجا با علتها و ضرورتها مواجه هستیم و دیگری «قلمرو زندگی و انسانها» است. بنابراین، در بحث از مشروطیت نیز به همین ترتیب ما نمیتوانیم به دنبال علتها بگردیم چراکه یک فرآیند تاریخی است و افراد در شرایط مختلف و با توجه به منافع قدرت، منافع طبقاتی، منافع فردی، منازعات قدرت و.... به شکلی متفاوت عمل میکنند. از این رو، بر این باور هستم که باید در مسائل انسانی و اجتماعی، نگاه گشتالت «ی» تاریخی داشت و در این راستا، مواجهههای پدیدارشناسانه و هرمنوتیک که رویکردی غیرطبیعتگرا دارند را در فهم مسائل و موضوعات ارجحتر میبینم.
پس از 110 سال چرا هنوز از مشروطه حرف میزنیم؟ مشروطه چه نسبتی با اینجا و اکنون ما دارد؟
گذشته با ما است هر چند از آن غافل باشیم. به حاشیه راندن علومانسانی و «تمارض معرفتی» میان اصحاب علومانسانی به ناآگاهی تاریخی، به وضعیت زیانباری ختم شده است. مشروطیت با ما است، مسائل پسامشروطه نیز با ما است. ایده مورخ ایرانی، محمد علی اکبری، با عنوان «پروژه ناتمام» بسیار روشنگر است. ما هنوز نیازمند شناخت مشروطه هستیم.
متأسفانه یک بیتوجهی مصیبتبار در قلمرو دانایی و فرهنگ بخصوص در رابطه با همین مباحث رخ داده است. چه مشروطه و چه انقلاب اسلامی فرق نمیکند اینها همه نشانههایی از تحولخواهیاند. از این رو، برای فهم اینها، باید به تاریخ رجوع کنیم.
ما در غفلت تأسفباری نسبت به تاریخمان به سر میبریم، این غفلت هم در سطح مدارس و هم در میان صاحبان علم و دانش به چشم میخورد، اگر اجازه بدهید من از مفهوم خشکسالی در نظام دانایی برای بیان وضعیت علومانسانی حرف بزنم.
غفلت از تاریخ است که باعث شده تا علومانسانی آنچنان که باید محل توجه قرار نگیرد. این در حالی است که انسان امروز با مسائل و معضلات بسیاری مواجه است و غفلت از تاریخ باعث میشود تا فلسفه، علوم اجتماعی و انسانی قادر به پاسخگویی به این مسائل نباشد. این بیتوجهی و این گرفتار شدن در این برهوت بیتوجهی به تاریخ، ما را به ضرورت تفکر در پیوند با زمان ملزم میکند. جناب دکتر داوری به تازگی بحثهای آموزندهای در این زمینه داشتهاند.متأسفانه نظام دانایی ما در بدترین حالت «ضد تاریخ» در بهترین حالت «بیتوجه به تاریخ» است و هزینه این بیتوجهیها را، نسلهای متمادی دادهاند و میدهند. بنابراین باید گفت، پرداختن به مشروطیت نباید فصلی و موسمی باشد و صرفاً در سالروز فرمان مشروطیت به آن پرداخته شود بلکه باید سراسر سال به این مسائل پرداخت.