یوسف پسر سه سال و نیمه اکرم خانم روز ٢٧ تیرماه وقتی در مهمانی یکی از اقوام‌شان در خیابان دماوند بودند دزدیده شد و بعد از ٥ روز او را پیدا کردند.

به گزارش جماران، اعتماد پس از گفتگو با خانواده یوسف نوشت:چند ثانیه، شاید هم چند دقیقه طول کشید تا اکرم باور کند پسربچه سه سال و نیمه‌ای که کنار مامور کلانتری دماوند ایستاده همان فرزندش یوسف است. یوسف چشم‌های گرد و کوچکش را به مادر دوخته بود، نه می‌خندید، نه گریه می‌کرد، نه حتی تلاشی برای رسیدن به آغوش مادر داشت. مات و مبهوت رو به جمعیت تماشاچیانی ایستاده بود که آمده بودند تا شاهد این دیدار باشند. اکرم می‌گوید: «لباس‌هایش را عوض کرده بودند. زل زده بود به نور دوربین‌های عکاسی و فیلمبرداری که تند تند توی صورتش روشن و خاموش می‌شدند. ترسیده بود. من را دید و از جایش تکان نخورد. رفتم بغلش کردم و قربان صدقه‌اش رفتم. تا باباش را دید پرید بغلش.» یوسف پسر سه سال و نیمه اکرم خانم روز ٢٧ تیرماه وقتی در مهمانی یکی از اقوام‌شان در خیابان دماوند بودند دزدیده شد و بعد از ٥ روز او را پیدا کردند. اکرم ماجرا را این طور تعریف می‌کند: «آن روز رفته بودیم خانه دخترعمه‌ام مهمانی. ساعت نزدیک ٦ عصر بود. نشسته بودیم به صحبت که مردی برای تعمیرات کولر خانه‌شان آمد. ما همگی رفتیم توی اتاق خواب. اما امیرعباس پسر دخترعمه‌ام که ٦ سالش بود دست یوسف را گرفت و با هم رفتند توی پارکینگ بازی کنند. دخترعمه‌ام گفت پارکینگ اینجا امنیت دارد و همسایه‌ها آنجا از بچه‌ها مراقبت می‌کنند. این را که گفت باز هم خیالم راحت نشد. همین که خواستم از آسانسور بروم پایین تا یوسف را بیاورم بالا دیدم امیرعباس جلوی در است. گفت یوسف دارد توی پارکینگ بازی می‌کند. رفتم پیدایش کنم که دیدم در خانه باز است و یکی از همسایه‌ها دارد ماشینش را پارک می‌کند. گفت یوسف جلوی در ایستاده. تمام خیابان را دویدم اما نبود. هر کسی آدرسی می‌داد و چیزی می‌گفت. مردم با چشم‌های متعجب تماشایم می‌کردند و می‌رفتند. یکی می‌گفت او را بستنی به دست توی خیابان دیده، یکی می‌گفت توی مغازه او را دیده، یکی می‌گفت توی پارک نزدیک خانه دیده، تمام آدرس‌ها را زیر و رو کردم وآخر از یوسف خبری نشد که نشد. روز یکشنبه ساعت ٦ عصر، همان وقتی که یوسف گم شده بود، پیدا شد. آن‌طور که از دوربین‌های مغازه‌های اطراف معلوم بود زنی ٣٠ساله او را با خود برده بود و در این ٥ روز پیش خودش نگه داشته بود و روز پنجم بچه من را برگرداند. با برادرشوهرم تماس گرفت و گفت بیایید او را ببرید.»

اتاقک سرایداری در آپارتمان ٤ طبقه

خانه «اکرم و حسین» پدر و مادر یوسف یک اتاق سرایداری در خیابان بهشتی است. در خانه که باز می‌شود یوسف با دوچرخه پلاستیکی پشت در ایستاده. روی صندلی دوچرخه نشسته وپشت سر هم رکاب می‌زند. یک بلوز و شلوارک آبی‌رنگ پوشیده و لحظه‌ای به چهره تازه وارد خیره می‌شود و دوباره شروع می‌کند به رکاب زدن. حسین، پدر یوسف سرایدار ساختمان از اتاقک‌شان بیرون می‌آید و از یوسف می‌خواهد تا از داخل پارکینگ داخل خانه برود. یوسف در آغوش پدر بلند گریه می‌کند و اعتراضش را برای رفتن داخل با دست نشان می‌دهد. پدر با یوسف داخل پارکینگ می‌ماند و اکرم بلوز و دامن و روسری مشکی طلایی در آستانه در می‌ایستد. در این چند روز بی‌قراری زیر چشم‌هایش تیره شده و پوست تیره صورتش چروک افتاده. سی سال دارد و شبیه ٤٠ ساله‌ها به نظر می‌آید. بخش کوچکی از فضای داخل خانه را به نام آشپزخانه جدا کرده‌اند. یک کولر دستی روی اپن آشپزخانه گذاشته‌اند که باد گرم را به اطراف پخش می‌کند. یک یخچال کوچک هم گوشه هال است و اجاق گازی که پشت کولردستی پنهان شده. اسباب‌بازی‌های یوسف و علی (برادر ٨ ساله یوسف) روی فرش ریخته. ماشین‌های اسباب بازی که بعضی‌های‌شان تکه تکه شده‌اند و سطلی که خمیربازی در آن است. علی تقریبا رنگ‌های قرمز و زرد و سبز خمیر بازی را با هم مخلوط کرده و آخر سر به گلوله سیاهی که توی دست‌هایش است خیره می‌شود. اکرم خانم می‌گوید: «این زنی که ٥ روز ما را آواره کوچه و خیابان کرد اگر همان روز می‌آمد و به من می‌گفت که تنهاست و بچه ندارد خودم هر روز هم که شده دست یوسف را می‌گرفتم می‌بردم پیشش تا تنها نماند. اما چرا این‌طور ما را ٥ روز آزار داد؟»

حسین آقا از در وارد می‌شود. تازه از دادسرا به خانه آمده. یک عینک ته استکانی با فریم مشکی به چشم دارد و می‌گوید: «امروز از این زن شکایت کردیم. اما نمی‌خواهیم به زندان بیندازندش. چون بچه ما را آزار نداده. اما باید بفهمد که نباید یک بار دیگر این بلا را سر بچه دیگری بیاورد.»

علی و یوسف گوشه خانه نشسته‌اند و با هم بازی می‌کنند. صدا از یوسف بیرون نمی‌آید و تنها از این طرف به آن طرف می‌دود و بازی می‌کند. جثه‌اش کوچک است. علی تلگرام گوشی پدرش را تماشا می‌کند و رو به مادر می‌گوید: «نگاه کن؛ همه بازیگرها عکس یوسف را گذاشتن. همه خوشحالن که پیدا شده.» چشم‌های سیاه مادر برق می‌زند و لبخندی بی‌رمق به چشم‌هایش می‌آید. می‌گوید: «یوسف معروف شده دیگه» سکوت می‌کند و با گوشه روسری اشک‌هایش را پاک می‌کند. یاد روزهایی می‌افتد که خیابان دماوند را مدام بالا و پایین می‌رفت تا ردی از یوسف پیدا کند. می‌گوید: «هر شب منتظر می‌شدم تا سپیده بزند و بروم توی خیابان دماوند را بگردم. تک و تنها توی پارک‌ها می‌نشستم و با خودم اشک می‌ریختم و می‌گفتم یوسف، بارها التماس می‌کرد که او را پارک ببرم و نبردم. حالا هر روز تمام پارک‌های این خیابان را می‌گردم تا پیدایش کنم. دیگر تمام اهالی آن خیابان من را می‌شناسند.»

پدر یوسف او را همانطور که بی‌قراری و گریه می‌کند در آغوش گرفته و می‌گوید: «ما تمام خیابان دماوند را پر از عکس‌ها و بنرهای یوسف کرده بودیم. آنقدر که دیگر تمام اهالی آن خیابان او را می‌شناختند. زنی که بچه ما را دزدید هم خانه‌اش در آن خیابان است. ما نمی‌توانستیم تمام خانه‌های آن خیابان را بگردیم. اما اگر این کار را می‌کردیم شاید زودتر از این یوسف پیدا می‌شد.» یوسف که حالا آرام‌تر شده گوشه پشتی خانه لم داده و آرام زیر لب نامش را می‌گوید: «یوسف بهمن‌آبادی.» دوستش متین هم کنارش نشسته متین تندتند حرف می‌زند و ماجرای اسباب‌بازی‌ها و ماشین‌های‌شان را می‌گوید اما یوسف آرام با اسباب بازی‌ها بازی می‌کند و وقتی یکی از اسباب بازی‌هایش به دست متین می‌افتد فریاد می‌زند و با سطل خمیربازی به صورتش می‌کوبد. اکرم می‌گوید: «یوسف اینقدر کم‌طاقت و عصبانی نبود. نمی‌دانم این چند روز با او چه کرده‌اند. حتی نمی‌داند که او را دزدیده‌اند.»

هر روز خبر پیدا شدنش می‌آمد

اکرم از لحظه‌ای می‌گوید که خبر دادند یوسف را پیدا کردند: «من توی خیابان دماوند بودم و داشتم دنبال یوسف می‌گشتم. تلفن دخترعمه‌ام که کنارم ایستاده بود زنگ زد و یکی پشت تلفن گفت یوسف‌تان پیدا شده. نمی‌دانستم باید باور کنم یا نه تقریبا هر روز به ما زنگ می‌زدند و به اشتباه می‌گفتند که یوسف را پیدا کرده‌اند. ما هر دفعه پیگیری می‌کردیم و متوجه می‌شدیم که دروغ است. خلاصه ما هر چه تلفن کلانتری را گرفتیم اشغال بود. تا اینکه شوهرم زنگ زد و گفت رفته کلانتری و یوسف را دیده. ما هم از آنجا راه افتادیم سمت کلانتری و دیدیم بچه آنجاست.» پدر یوسف می‌گوید قرار است بچه را فردا به پزشکی قانونی ببرند. چون هیچ چیزی نمی‌گوید: «هر چه پرسیدیم کجا بودی چیزی نمی‌گوید. پرسیدیم آن خانم با تو چه کار داشت؟ باز هم چیزی نمی‌گوید.»


 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.