صندوقهای رأی، آمال و آرزوهای مردم و مسئولیتی است که در مقابل هزارانهزار روحافزا داریم.
به گزارش جماران، علی ربیعی وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی در یادداشتی در روزنامه شهروند نوشت:
امروز صبح، برای مشارکت در انتخابات ریاستجمهوری تنها به سمت کارخانه شیشه مینا حرکت میکردم. هر چند از خرداد ١٣٧٦ به اینسو هر چهارسال در چنین روزهایی پر از نگرانی و دلشوره میشوم و مثل بچههایی که سوار چرخ فلک میشوند، دایم توی دلم خالی میشود، بنا به تجربه شخصی و مطالعات اجتماعیام، از نتیجه انتخابات اطمینان داشتم و پیروز انتخابات برایم قطعی بود.
در ذهنم به روزهای انقلاب رفتم، حرکت عظیم مردم در خیابانها و مشارکت سیاسی بزرگ خیابانی را مرور میکردم. چقدر آرزو بود برایمان، نظامی براساس اراده مردم و ایستادن در صف صندوق رأی. هر کدام مملو از امیدها، آرزوها و دلشورهها بود. به صندوقهایی که هر دور به پیچیدگیهای آن فزوده میشود، میاندیشم. صندوقی که ثبات کشور با آن درآمیخته است. به مردمی میاندیشم که در سالهای اخیر بنا بر تجاربشان، چه خوب دریافتهاند تفاوت بین وعدههای شیرین و برنامه را.
به کارخانه رسیدم، به میان کارگرانی رفتم که در کنار کورههای آتشین با حرارت بالا، شیشه مینا میساختند. همزمان به یاد کارگران معدن افتادم که با چه سختی زغال را تنفس میکنند. با خود در مورد عادلانه بودن سهم اینان از مجموعه مواهب جامعه اندیشیدم؛ در مورد فرصتهای نابرابری که پیچیدهتر، عمیقتر و نابرابر شدهاند. چقدر زیاد باید کار کنیم و چه کارهای زیادی داریم...
بدون صبحانه به کارخانه رفته بودم. شب گذشته سیبزمینی را در ماکروفر پخته و بهعنوان شام خورده بودم. گرسنهام بود. هوس آش شلهقلمکار کردم. برای سالها، میدان انقلاب، پاتوق آشخوری من بود. از میدان انقلاب دور شده بودم. در خیابان ولیعصر به سمت رستوران دوست دیرینم که دو فرزندش را از دست داده و حالات روحیاش برایم قابل فهم است، رفتم.
در مسیر رستوران، پیرزنی را دیدم ساکت و خموش روی ویلچر، نگاهش را بر زمین دوخته و کسی را نظاره نمیکرد. دستانش نیز به سمت کسی دراز نبود. بیاختیار به سمتش رفتم. کنارش نشستم و اسمش را پرسیدم: «نو تاج روحافزا».
شاید نام او و زندگیاش بیمسما به نظر برسد. گویی در میان هر چروکی هزاران نکته و معنی نهفته بود. چروکهای صورتش پر از رمز و راز و پیچ و خم بود. نگاه نافذ و نشان زندگی عشایری در پیشانیاش، چهرهاش را چقدر روحافزا کرده بود، بیآنکه تاجی بر سر داشته باشد. چقدر با عزت نفس سخن میگفت. سالها پیش، در پی از دست دادن همسرش، همراه با پسرش به کرج آمده و با درآمد پسر، زندگی را میگذراند، اما پس از مدتی، پسر هم از دنیا رفته و سه یتیم بر جا گذاشته بود.
«نو تاج روحافزا»ی ما، تنها مانده است و آنچه از نهادهای حمایتی دریافت میکند، زندگیاش را تأمین نمیکند. بر اثر تصادف، دو پایش هم دچار آسیب شده و به سختی راه میرود. از حاشیهها به متن شهر میآید و بدون اینکه دستی دراز کند، امید دارد دستی به سمتش دراز شود.
شمارهاش را گرفتم تا به دیدارش بروم. نتوانستم آش و غذایم را بخورم. فکر «روحافزا» و گلوی بغض گرفته، نگذاشت به چیزی دیگر فکر کنم.
جمعه عصر، در وانفسا و تب و تاب نتیجه آرا به این میاندیشم که صندوقهای رأی، آمال و آرزوهای مردم و مسئولیتی است که در مقابل هزارانهزار روحافزا داریم.
نیمهشب جمعه، ٢٩ اردیبهشت ١٣٩٦