در آستانه سالگرد یک روز هولناک برای نیشابور هستیم، روزی که تمام مردم این شهر عزادار غمی شدند که هنوز داغش پس از 13 سال چشمها را سرخ میکند و حتی هنگام سخن گفتن از آن، بغضی راه نفس را میبندد؛ 29 بهمنماه 1382 فاجعه انفجار قطار نیشابور که به قولی بزرگترین سانحه راهآهن در ایران است، اتفاق افتاد که در این حادثه بسیاری از آتشنشانان و نیروهای امدادی، نیروهای دولتی از جمله فرماندارِ وقت این شهرستان، اهالی روستا و... کشته و زخمی شدند.
به گزارش جماران، این حادثه در این سالها به طرز عجیبی غریب و خاموش مانده و شعلههای غمش هنوز زیر خرواری از خاکسترِ اشک و درد پنهان است؛ چند وقت است که قصد داشتم گزارشی درباره این فاجعه غمبار تدوین کنم و یادنامهای برای جانباختگان و همچنین رشادت آتشنشانان و نیروهای امدادی و دولتی که به قصد خدمت به آن منطقه رفتند و دیگر برنگشتند، بنویسم؛ اما نمیدانستم با کدام قلم و به چه صورتی میتوان از آن فاجعه نوشت؛ چند ماه است که روی طرح این گزارش به روایتهای گوناگون کار شد؛ این همه درد و این همه حرفهای ناگفته در این مقال کوتاه نمیگنجد، اما بهترین زمان انتشار چنین گزارشی سالیاد این حادثه بود و من خلاصهای از آنچه میتوانستم از وسعت این فاجعه بیان کنم در قالب چند روایت در ادامه خواهم آورد و البته باید بگویم این گزارش ممکن است در برخی قسمتها دلخراش باشد، گرچه گفتههای بسیار دلخراشتری هم بود که…
روایت اول؛ 29 بهمنماه 1382
آن روزها دانشآموز دوره دبیرستان بودم، دبیر هندسه رو به تخته چیزهایی مینوشت که یکباره صدای عجیبی به همراه لرزش، همه ما را به خود آورد؛ وقتی که زنگ آخر خورد، در حالی که عازم خانه شده بودیم، شنیدم که یک قطار منفجر شده، اخبار ضد و نقیض، تن آدم را بیشتر میلرزاند، اما چیزی نگذشت که هر ثانیه ابعاد حادثه و هولناکی آن بیشتر مشخص میشد؛ صدای آژیر آمبولانس، ماشینهای آتشنشانی هر لحظه نگرانترمان میکرد تا این که در خبرهای زیرنویس تلویزیون چیزهایی نوشته شد، اما باز هم اخباری که داده میشد گویای عمق فاجعه نبود؛ عمق فاجعه برای من فردای روز حادثه مشخص شد وقتی که به بیرون از خانه رفتم و تمام شهر را سیاهپوش دیدم، تمام شهر! اغراق نیست یک واقعیت است، اگر شهری با موقعیت نیشابور تنها در یک روز بیش از 300 نفر (بنا به قولی) از شهروندان خود را یکباره از دست بدهد، عجیب نیست که همه عزادار شوند و بر در خانه تمام شهروندان و سردرِ تمام ادارات، پارچه سیاه و اعلامیه ترحیم نصب شود؛ سه روز عزای عمومی در آن روزهای ماتمزده، در نیشابور اعلام گردید و سهم ما از آن قطار که مقصدش انفجار بود، بدنهای پاره و سوخته و قطعهقطعه شده عزیزانمان شد.
روایت دوم؛ شاعر شهرمان نیز فرزند آتشنشان خود را از دست داد و عاشقانههایش، همه غمنامه شدند
من خدابخش صفادل را میشناختم، فرزند جوان او آتشنشان بود که در فاجعه قطار و در حین خدمت، همراه 23 تن دیگر از همکاران آتشنشان خود فداکارانه بال و پرش سوخت و جان باخت؛ آری 24 آتشنشان، آن روز غریبانه سوختند؛ به منزل خدابخش صفادل که هر ساله شب شعری را نیز برای سالیاد این حادثه برگزار میکند، رفتیم.
او در گفتوگو با خبرنگار ایسنا، سخنان خود را این گونه آغاز میکند «احساس سوختن به تماشا نمیشود» و آنچنان مو به مو از ریزترین خاطرات آن روز صحبت میکند گویی همین دیروز آن فاجعه اتفاق افتاده، میگوید: من آخرین بار سه روز پیش از حادثه، مهدی پسرم را در مهمانی دیدم که آخرین دیدار ما شد.
صفادل ادامه میدهد: در مدرسه بودم که همه جا لرزید با آتشنشانی که تماس گرفتم، گفتند: «یک تانکر سوخت، منفجر شده» از آنجا بی خبر از همه چیز به خانه آمدم و درباره مهدی از همسرم پرسیدم او گفت: «شیفت نبوده اما مثل این که از آتشنشانی تماس گرفته و او را خواستهاند» بعد از آن دوباره با آتشنشانی تماس گرفتم و حال آتشنشانان را بعد از حادثه جویا شدم؛ آنها با این که خبر داشتند چه اتفاقی افتاده در آن موقع به من چیزی نگفتند؛ به مدرسه رفتم؛ همکارانم به محض رسیدن من تلویزیون را خاموش کردند، تعجب کردم و از آنها خواستم که آن را روشن کنند ولی همکارانم عمدا گفتند که تلویزیون خراب است، خلاصه آنجا بود که فهمیدم خبرهایی است، مدرسه در یک روستا بود، یک ماشین گرفتم و از راننده شنیدم که این قطار با انفجارش همه چیز را در شعاع زیادی درو کرده، بعد از آن به بهشت فضل رفتیم که در آنجا من واقعا انگار صحرای محشر را دیدم، در یک اتاق اجساد قطعه قطعه شده ریخته شده بود و آنجا بود که فریاد کشیدم " ای وای من جواب زینب را چه بدهم؟! " زینب نامزد پسرم بود که قبل از به دنیا آمدن او پدرش نیز در جنگ شهید شده بود.
صفادل میگوید: جنازه پسر 25 سالهام تا دو روز بعد پیدا نشد، به ما گفتند تابوت خالی را تشییع کنیم ولی راضی نشدم، کار به جایی رسید که پیدا شدن جنازه، انگار خبری خوش بود، وقتی جنازه را درِ خانه آوردند؛ پاره تنم را مثل یک کنده نیمسوز دیدم، مهدی، آن شکلی شده بود! مهدیِ من که ورزشکار بود و هیبتی داشت، از روی دندانهایش شناختیم و انگار که یک اسکلت جمع شده را تشییع کردیم...
این پدر رنج دیده در ادامه به حادثه پلاسکو اشاره کرده و اظهار میکند: ما بیش از هرکس دیگری خانوادههای داغدیده حادثه پلاسکو را میفهمیدیم چرا که فرزندان ما نیز آتشنشان بودند، برای نجات هموطنان خود به محل حادثه رفته بودند و فرزندان ما نیز قطعه قطعه شده و سوخته به دست ما رسیدند؛ اما درد ما غریبتر هم بود؛ چراکه بسیاری از مسئولان از جمله مسئولان خارجی و داخلی، آیات عظام و... با بازماندگان حادثه پلاسکو ابراز همدردی کرده بودند و در نهایت پیکر شهدای آتشنشان پلاسکو با حضور جمعیت بسیاری از مردم و مسئولان تشییع شد و البته که حق هم همین بود و باید اینگونه میشد ولی شهدای آتشنشان حادثه قطار نیشابور برایشان این اتفاقات نیفتاد و بسیار غریبانهتر رفتند.
بغض راه گلویش را میگیرد و از روز تشییع میگوید: آن روز فقط خودمان بودیم! هیچ کسی و هیچ مقام مسئولی برای دلجویی نیامد، حتی به خاطر این که جانباخته زیاد بود و مساجد برای عزاداری پر بودند، مجبور بودیم مراسم عزاداری را در دو مسجد و در دو روز برگزار کنیم؛ در نظر بگیرید اینها شهید بودند باید اینقدر غریبانه راهی میشدند؟!
صفادل با بیان این که بسیاری از این حادثه بیخبرند، عنوان میکند: خبر این انفجار تحتالشعاع اخبار و فضای انتخاباتی آن دوره هم بود، البته دوری نیشابور از مرکز کشور هم بی تاثیر نبود. صدا و سیما واقعا در آن زمان بد عمل کرد و ما مردم نیشابور از عملکرد آنها بسیار ناراضی بودیم که حادثه به این عظمت اتفاق افتاده بود و نیروهای آتشنشانی، انتظامی، اطلاعات و نیروهای امدادی و... از دست رفته بودند، آیا باید به یک گزارش و یک زیرنویس اکتفا میکردند؟
مسئولان تا کنون کم لطفی کردهاند
به گزارش ایسنا، از پیگیری مسئولان و نمایندگان وقت شهرستان برای احقاق حقوق خانوادههای جانباختگان این حادثه مستنداتی هست، که خواستار بررسی علل حادثه شدند و این که رسما آتشنشانان و نیروهای دولتی و امدادی جانباخته، شهید اعلام شوند.
صفادل با بیان این که مسئولان تا کنون کم لطفی کردهاند، این گونه صحبتهای خود را ادامه میدهد: ما نامهنگاریهای زیادی داشتیم و از مسئولان خواستیم اینها را شهید اعلام کنند و این که علت این انفجار مشخص شود؛ اما هیچ کدام در این سالها اتفاق نیفتاد. ما به آنها شهید میگوییم اما برای احترام است ولی خواستار این بودیم که رسما شهید اعلام شوند و علت آن حداقل برای خود من که پیگیر شهید اعلام شدن آنها بودم، بزرگداشت ایثار و رشادت بود و این که نامشان زنده میماند؛ متاسفانه حتی برای گرفتن سالگرد نیز برای ما گاه مشکلاتی به وجود میآمد و همیشه با یک واهمه مراسم را برگزار کردهایم؛ مگر ما چه میگفتیم؟ جز این بود که در نهایت از آنها به خاطر این که در این مدت حتی یک خیابان را به نام آنها نکردند و حتی یک نماد و یادمان برای آنها نساختند؛ گله میکردیم؟ امسال هم در سیزدهمین سالگرد آن فاجعه حتی یک کوچه به یاد این شهدای ایثارگر و جانباختگان نامگذاری نشده و هیچ دلجویی انجام نگرفته است و حتی یک سالگرد خوب نداشتیم؛ آیا اینها بیانصافی نیست؟ ما انتظار داریم رسما شهادت آتشنشانان نیشابور را اعلام کنند.
خدابخش صفادل و همسرش حرفهای زیادی داشتند که در این گزارش نمیگنجد، اما در انتهای این ملاقات شاعر شهرمان شعری را که برای حادثه قطار گفته بود، خواند و اشک را بر گونههای ما جاری ساخت: « نه راه پیش نه یارای این که برگردم/ به انتظار تو در ایستگاه میگریم/ قطار آمد و انگار قرن هفتم بود/ بساط دلهره شد روبراه میگریم/ قطار آمد و چنگیز ارمغان آورد/ میان آتش و خون بیپناه میگریم/ به سرنوشت من ای شهر گاه میخندی/ به سرنوشت تو ای شهر گاه میگریم»
روایت سوم؛ خبرنگارِ وقت ایسنا از آن روزها میگوید...
آن زمان ابوالفضل حکیمپور خبرنگار ایسنا در نیشابور بود؛ که به سراغ او رفتم تا تلخترین تجربه کاری خود را نقل کند، با هم مروری بر اخبار منتشر شده از این حادثه در ایسنا داشتیم، او از آن حادثه میگوید: به ما خبر دادند که قطاری از ریل خارج شده و برای مخابره اخبار باید به محل میرفتم؛ قرار شد که از فرمانداری به آنجا اعزام شویم؛ چراکه محل حادثه با نیشابور فاصله داشت، به ماشین نرسیدم و بنا شد با ماشین بعدی بروم که همین تاخیر باعث شد نام من در میان جانباختگان نباشد، خبرنگار ایرنا در آن حادثه جان باخت، در آخرین مصاحبهای که با فرماندار فقید داشتم، از فروکش کردن آتش خبر داد و قرار مصاحبه حضوری را برای گزارش مفصل، در دفتر وی گذاشتیم که بنا بود، همان موقع به نیشابور برگردد؛ اما چند دقیقه بعد از قطع تماس، صدای انفجار مهیبی آمد و سپس فهمیدیم قطار منفجر شده و راههای ارتباطی نیز قطع شده است؛ سریع خود را به فرمانداری رساندم و از آنجا هم به سمت محل حادثه رفتیم که منطقه قرمز اعلام شده بود و به هیچ خبرنگاری اجازه ورود داده نمیشد و فقط نیروهای امدادی حق ورود به منطقه را داشتند؛ فردای آن روز اجازه ورود داده شد، دیدیم که همه چیز خراب شده بود؛ 15 تا 20 متر گودال ایجاد شده و وضعیت بسیار اسفباری بود.
حکیمپور ادامه میدهد: ما آدمهای خیلی خوبی را از جمله مرحوم فرهمندنکو که فرماندار وقت بود، معاونش که هیچ اثری از او پیدا نشد و همچنین مدیر کل راه آهن و بسیاری دیگر از شهروندان را دست دادیم و این انفجار تا شعاع 500 متر همه چیز را از بین برده بود و کسانی که نزدیکتر بودند، هیچ اثری از آنها پیدا نشد.
او از این حادثه به عنوان تلخترین خاطره کاری خود در دوره خبرنگاریاش یاد میکند و میگوید: یک نفر تمام اعضای خانوادهاش را از دست داده بود و من از نزدیک اینها را میدیدم و نوشتن از این اتفاقات، واقعا سخت بود.خوب است که در سالگردها از تمام نیروها و ایثارگری تمام آنان که در منطقه برای خدمت رفته بودند، یاد شود و دسته بندی صورت نگیرد.
از او درباره نحوه اطلاعرسانی و پوشش خبری آن حادثه میپرسم، وی در این باره اظهار میکند: ما در آنجا اعلام دقیق آمار را نداشتیم هر لحظه آمار کشتهها بیشتر میشد، این حادثه بیش از 300 نفر کشته و تعداد زیادی مجروح داشت؛ خبرگزاریهای بزرگ بین المللی در آن زمان به نیشابور آمدند تا پوشش اخبار حادثه را داشته باشند. حادثه قطار موقعی اتفاق افتاد که اخبار تحولات و فضای انتخابات، خبر حادثه را تحت الشعاع قرار داد و به ابعاد مختلف پرداخته نشد. در آن زمان نتوانستم مصاحبه دقیقی با کسی که پاسخ درست بدهد و بگوید که علت این حادثه چه بوده، داشته باشم گرچه افراد مختلف آمدند و چیزهای زیادی گفته شد ولی هنوز هم علت حادثه کاملا مشخص نیست و هنوز علامت سئوالهایی باقی است؛ بیشک کسانی که عزیزان خود را نیز در آن حادثه از دست دادند، این علامت سئوال برایشان بزرگتر است.
روایت چهارم، از زبان اهالی روستای دهنو هاشمآباد، شاهدان حادثه و نجاتیافتگان
بعد از 13 سال که از آن حادثه گذشته، به محل انفجار قطار میرویم؛ راه خاکی را میگذرانیم و به روستایی میرسیم که آجرهایش از غم گذاشته شده، به خانه یکی از اهالی میرویم که شاهد این حادثه بوده و نجات یافته است، او به خبرنگار ایسنا میگوید: 15 سال داشتم، موج انفجار تمام لباسهای مرا از تن کَنده بود و مرا چندین متر آن طرفتر پرت کرد، اما چون روی تپه خاکی افتاده بودم، فقط گوش و پشتم مجروح شده بود ولی یکی از روستاییها دقیقا به یاد دارم که نزدیک من پرت شده و چون به آجرها برخورد کرده بود، نصف صورتش کاملا از بین رفته بود.
حوادث را مو به مو نقل میکند و دائما سوگند میخورد که همه اینها را با چشم دیده، میگوید فقط اهالی و کسانی که فاجعه را دیدهاند، میتوانند باور کنند که چه صحنههای فجیعی اتفاق افتاده؛ او ادامه میدهد: در ابتدا که این آتشسوزی رخ داد، همه فرار کردیم و پدرمان ما را نزدیک قبرستان برد، بعد که آفتاب در آمد و دیدیم که بسیاری از مسئولان به منطقه آمدهاند و آتش خاموش شده، فکر کردیم، خطر رفع شده؛ پدرم صبح برای همه نیروهای امدادی و دولتی که آنجا بودند صبحانه برد؛ چیزی نگذشت که انفجار رخ داد و بعد سر، دست و پا و بدنِ متلاشی بود که روی زمین ریخته شده بود؛ حتی خواهرم را نشناختم و بسیاری از بستگان خود را از جمله برادر و پدرم را از دست دادم. فقط در جنازههای قطعه قطعه شده همه گریه میکردند؛ سرمای شدیدی بود و هرکس به دنبال عزیز خودش میگشت؛ حتی بعد از حدود دو ماه یک سر و دست انسان در بخشی از روستا پیدا شد.
اهالی روستا از خاکسپاری عزیزانشان خاطرات تلخی را نقل میکنند، یکی دیگر از آنها میگوید: سنگ لحد پیدا نمیشد؛ خودم تخته در را برداشتم و به عنوان سنگ گذاشتیم؛ کسی جرات شستن جنازهها را نداشت؛ حتی برادر خودم که فکر میکنم در حال دویدن بود که همان طور سوخته شده بود. روزهای تلخی داشتیم و من با صحنههای آن روزها هر لحظه زندگی میکنم.
یکی دیگر از اهالی که در آن حادثه تنها 8 سال داشته از خاطره تلخ کودکی خود میگوید: آهن و آتش بود که میریخت؛ همه چیز خراب شد، بسیاری از عزیزان خود را از دست دادیم؛ بی خانه شده بودیم و هنوز هم داریم قسط وامی را میدهیم که در آن زمان به عنوان تسهیلات و خسارت به ما داده بودند.
هوا عجیب سرد است، در راه مردی بیل به دست میبینم و چشمهای او که حکایت درد روزگار را دارد، از او درباره روز حادثه میپرسم و این که آیا در آن روز آنجا بوده یا نه؟ در همان ابتدا فهمیدم که از داغدیدگان این حادثه است؛ با او تا زمین کشاورزیاش همراه شدیم، با بغض حرف میزند و میگوید: به دامداری که اندکی از روستا فاصله داشت رفته بودم، این حادثه در دو مرحله اتفاق افتاد، خانه خواهرم در محل گود حادثه بود، در مرحله اول وقتی که اعلام کردند خطر تمام شده، به خانه برگشتند، وسایل آتشنشانی از خانه خواهرم میگذشت چون کاملا نزدیک محل حادثه بود؛ در مرحله دوم حادثه، که انفجار رخ داد، دیگر از روستای ما خبری نبود و همه چیز خراب شده بود.
او ادامه میدهد: در این فاجعه بسیاری از بستگان درجه یک خود را از دست دادم از جمله 4 خواهرم، برادرم، پدربزرگم، فرزند خواهرم و... همه از بین رفتند و از همان زمان روستا به هم خورد و همه رفتند فقط سه خانوار مانده بودیم که در چند سال اخیر دوباره اهالی برگشتهاند.
اشک در چشمهایش حلقه میزند و از رنجهایش میگوید: هنوز سردرد دارم و صحنههایی که آن روزها دیدم را نمیتوانم فراموش کنم؛ قبلا از سر درد، سرم را به دیوار میکوبیدم؛ برخی فکر میکنند که دیهها و خسارات میتواند این حوادث را جبران کند، به آنها میگویم من حاضر بودم همه چیزم را بدهم و تنها یک نفر از عزیزانم به من برگردانده شود؛ پدرم دیههایی را که گرفت، خیرات کرد.
ملاقات من با اهالی روستا به پایان میرسد، وقتی دهنوهاشمآباد را ترک میکنیم، نزدیک غروب است، به آرامستان این روستا میرویم و با آرامگاههای بسیاری رو به رو میشویم که روی آن علت مرگ «حادثه انفجار قطار» حک شده، از کودک 10 روزه گرفته تا پیر وجوان، جانباخته حادثهای تلخ بودند که حالا 13 سال از آن گذشته، سرم را که بلند میکنم قطاری را میبینم که از روی ریل حرکت میکند و میرود؛ راستی اهالی این روستا چگونه صدای سوت قطار دلتنگی را هر روز تحمل میکنند؟! آرام با خودم این شعر را زمزمه میکنم: « قطار میرود/ تو میروی/ تمام ایستگاه میرود/ و من چقدر سادهام که سالهای سال/ در انتظار تو/ کنار این قطار رفته ایستادهام/ و همچنان به نردههای ایستگاه رفته تکیه دادهام»
گزارش از سیمین سلیمانی؛ ایسنا- منطقه خراسان