احمد مسجدجامعی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در دولت اصلاحات نوشت: شب یلدا اوج رخنمایی کرسی بود که همه دورش جمع میشدند و انواع جوزقند و آجیل شیرین یا مشکلگشا، لواشک و آب ترشاله (آب برگ هلو بود و در لیوان بزرگ بلوری) و بامیه یا شیرینیهای خانگی مخصوص منطقه خود را میخوردند؛ بامیه نه از جنس بامیه ماه رمضان، بلکه بامیه قرمزرنگ دایرهشکل که توی مجمعهای مسی و کنگرهدار میآوردند.
به گزارش جماران؛ احمد مسجدجامعی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی دولت اصلاحات در یادداشتی در روزنامه هم میهن نوشت:
لحافکرسی شده اسباببازیمان و هرکدام از ما بچهها سر زورآزمایی هم که شده، آنقدر میکشیمش سمت خودمان که دو پایه کرسی تا مرز دمرشدن بالا میآید و صدای خانم بلند میشود که «چه میکنید؟ الان است که منقل برگردد.» انگار که نشنیده باشیم خانم چه گفته است، منقل را طرف هم هل میدهیم و مراقبیم که برنگردد. از بازی که سیر میشویم، پنهانی میرویم سراغ آجیلی که خانم گذاشته است زیر کرسی که خشک و گرم بماند و به ذائقه خوش بیاید. ناخنکی به آن میزنیم و سهم خود را برمیداریم. صدای خانم که دوباره بلند میشود، میرویم سراغ درس و مشقمان. پشتی را میکشیم جلو و مینشینیم روی آن. کتاب و دفتر را هم میگذاریم روی کرسی و میشود میز درس. چراغ مطالعه کوچکی هم دمدست است تا اگر نیمهشب کسی بیخواب شد و خواست کتاب و روزنامه بخواند، مزاحم بقیه نباشد. گرسنه که میشویم سیبزمینی را توی منقل زیر خاکستر میگذاریم؛ تا تنوری شود و لذیذ. گاهی هم تخممرغ میپزیم. اگر جایی از تخممرغ به آتش چسبیده باشد، پوست و سفیده آن کبود میشود. نان، تخممرغ و سیبزمینی با قدری نمک برایمان غذایی مطبوع است. سفره را روی کرسی پهن میکنیم. اگر یکی از اعضای خانواده سرسفره نباشد، خانم غذایش را در ظرفی درپوشدار زیر کرسی گرم نگه میدارد. پدربزرگم هم آبریز کوچک استیلش را پر از آب میکند و کنار پایهکرسی طرف پله خودش میگذارد تا از ضربه پای ما بچهها در امان بماند و بتواند صبح زود با آب گرم وضو بگیرد. کرسی باید گرم نگه داشته شود. درستکردن و روشننگهداشتن آتش کرسی برخلاف آنچه بهنظر میرسد، آسان نیست و یکی، دو باری که مثلاً میخواهیم به خانم کمک کنیم، آتش کرسی خاموش یا بهاصطلاح، خفه میشود و زحمت او را مکرر میکنیم. نصفشب در سرمای حیاط یا ایوان، با آتشچرخان آتش درست میکنیم؛ البته، گاز که میآید، زغالها را روی همان آتشچرخان میگذاریم و روی گاز میگیریم، هرچند خانم میگوید خاکستر زغال، گاز را کثیف میکند و سوراخهای بیرونآمدن گاز را میپوشاند. راست میگوید. شعله آبی، قرمز میشود. عذاب ما وقت آمدن گونیهای خاکهزغال برای کرسی است؛ سیاهی اول از همه کوچه را میگیرد و بعد هم معلوم میشود زغال برای کدام خانه رفته است. دستآخر هم کل خانه سیاه میشود و مجبوریم همهجا را از دمدر، هشتی، راهرو، راهپله، حیاط و... بشوییم. اوایل دهه 1350 خورشیدی است که از سیاهی زغال خلاص میشویم. خواهرم، شمسی، برای چشمروشنی خانم که از حج برگشته است، یک لامپ برقی کرسی میخرد. ناسیونال است و دوقلو و به سقف کرسی پیچ میشود.
«حرارت این دستگاه بهاندازهای مطبوع و لذتبخش است که من هرگز، وسیلهای به این مفیدی برای مبارزه با سرمای زمستان ندیدهام». این جمله بخشی از نوشته پیترو دلا واله، جهانگرد ایتالیایی است که در روزگار صفویه به ایران سفر کرده و آنقدر از این تدبیر ایرانی خوشش آمده بود که قصد داشت در بازگشت به کشورش، ساخت نمونهای از این ابزار گرمایشی را سفارش بدهد. ژان شاردن، جهانگرد فرانسوی، نیز از دیدن کرسی دستخوش شگفتی شده بود. کرسی در ایران سابقهای دیرین دارد؛ اما گزارشهایی اندک از آن نقل شده است.
از قدیم در اقصینقاط دنیا، صنایع گرمکنندهای نظیر همین هنر ایرانی وجود داشته است: کوتاتسو در ژاپن، مساکامیلا در اسپانیا، فوت استاو در هلند، صندلی در تاجیکستان و افغانستان، کانگ در چین و آندول در کره. اما قطعاً صنعت ایرانی و ژاپنی در مقایسه با بقیه قدمت بیشتر و ساختار پیچیدهتری داشته است. بهسبب شباهتهای موجود میان کرسی این دو کشور، بهنظر میرسد ارتباط معناداری در گذشته با هم داشتهاند. کوتاتسو میزی چوبی و کمارتفاع بوده است که لحاف سنگینی روی آن میانداختند که به آن فوتون میگفتند. منبع گرمابخش آن هم زغالی بوده است که زیرش میگذاشتند. یوشیدا ماساهارو در بخشی از سفرنامهاش به چالهزغال ایرانی اشاره کرده که شبیه به ایروری، اجاق سنتی ژاپن (کورهای در زمین برای پخت غذا) است. او در یکی از اقامتهایش در تهران، از «منقل» یاد میکند که به ابزاری ژاپنی بهنام شیگامی هیباچی شبیه بوده است. در تهران سالهای کودکی من، خانوادهها از اوایل پاییز به فکر برپاکردن کرسی میافتادند. اول از همه، کرسی چوبی جمعشده سال قبل را از انبار یا خرپشته درمیآوردند و دستی به سر و رویش میکشیدند. معمولاً، پایههایش لق و لرزان شده بود و سروصدا میکرد. ما که دستمان به چوب و اره بود، خودمان این خردهکاریها را انجام میدادیم؛ اما بیشتر، نجار به خانهها میرفت و با چفتوبستزدن کرسی را آماده میکرد. جنس چوب کرسی هر منطقه از ایران مخصوص همان اقلیم بود، اما اساسش بر آن بود که آفت نگیرد؛ مثل چوب درختان گردو، توت، مَلَچ، نارون، کاج و انجیلی. ضربالمثل مازندرانی «سر انجیلی بُن توسکا» ضمن اشاره به مرغوببودن و استحکام چوب این درخت بدان معناست که زغالفروشهای دورهگرد برای کمفروشی، ته کیسه را زغال درخت توسکا میریختند و رویش زغال درخت انجیلی.
جنس چوب کرسیهای تهران چیست؟
چوب معمول کرسیهای تهران برای آنکه بید نزند و استحکام بیشتری داشته باشد، از جنس روسی بود؛ همان چوب راش که پیشترها در ساخت خطوط راهآهن هم بهکار میرفت. پایههای کرسی شبیه مبلهای امروزی گاهی نقشونگار هم داشت و خراطیاش میکردند. گاهی هم تخته سهلایه یکدستی میانداختند روی سقفاش که زیباییاش را بیشتر میکرد. چهارچوبی که خود با چهارچوب دیگری قرص شده بود، پایههای کرسی را از پایین به هم وصل میکرد. کرسیها همه چهارضلعی بودند که به هر ضلعشان، پله میگفتند و فقط در قد و اندازه با هم تفاوت داشتند.
داستان لحافدوزیهای تهران
غیر از خود کرسی، لحاف آنهم مهم بود؛ پنبهای و پهن، آنقدر سنگین و لش که هر سال، در بغچهای بزرگ میپیچیدندش و تا آمدن دوباره سرما میگذاشتند روی همین کرسی. بیخود نبود که نان سنگک بیات را به لحاف کرسی تشبیه میکردند؛ یعنی از هر سو بکشند، تکه یا بهقول تهرانیها، نانپاره نمیشود. پاییز که میشد، این لحاف را از بغچه بیرونش میکشیدند و میتکاندند و میگذاشتندش یکی، دو روزی هوا بخورد؛ بعد هم ملحفهاش را باز میکردند و میشستند. گاهی گوشهای از آن پارگی یا سوختگی داشت و برای اینکه پنبهاش بیرون نریزد، باید میسپردندش به استاد لحافدور تا دستی به آن بکشد. آن وقتها، لحافدوزها که معمولاً شمالی بودند، با دوچرخه ترکبنددار در کوچهها میچرخیدند و داد میزدند: «آی... لحافدوزی.» لحافدوز وقت کار، دستمالی بر دهان میبست و سر را میپوشاند. بعد گوشهای از حیاط مینشست روی دو پا و با کمانی چوبی معمولاً از جنس درخت ازگیل، که زهی قیطانی از جنس روده گوسفند داشت، پنبه را میزد. قبلش، به آن پیه کشیده بود تا نرم شود. کمان را نزدیک انبوه پنبه میبرد و با مشته (موشه) به زه میکوبید تا نسوج پنبه از هم باز میشد و دست آخر هم آنها را توی لحاف جا میداد. کار سختی بود. مدام هم با سوزن میزد توی لحاف تا پنبهها قلنبه نشود. همیشه کیسهای پر از پنبه با خود داشت و اگر لازم میشد، با ترازوی دستی مقداری از آن را میکشید و با قبلیها مخلوط میکرد و دوباره میزد. گاهی کلاس میگذاشت و میپرسید پنبه داخلی باشد یا خارجی که در عمل، فرقی نداشت. شنیده بودم در بعضی جاها، زدن و تکاندن پنبه، برای دفع موجودات موذی بوده است. انگار یکی از آفتهای لحافکرسی در تابستان شپش است که میرود در جایی گرم و نرم مثل لحاف جا خوش میکند و تکثیر میشود و بیرونکردنش از خانه، دیگر به این راحتی هم نیست. برای همین اصطلاح «شپش لحاف کهنه» را خطاب به آدمهای سمج بهکار میبرند.
مغازههای لحافدوزی هم بودند که لحافکرسیِ آماده داشتند یا سفارش میگرفتند. یکیشان توی کوچه ما بود که یکی، دو لحاف دوخته را از دیوار کارگاهش میآویخت. زیبایی طرح، رنگ و دوختش آنچنان بود که چشم هر رهگذری را میگرفت. کف کارگاهش فرش یا گلیم پهن بود و برای ورود، باید کفشها را درمیآوردی. مغازه مثل کارگاه نقاشی بود؛ پر از نخ، منجوق و ملیلههای رنگی. ملحفه لحاف کرسی متناسب با طرح و پارچه میانی لحاف انتخاب میشد. معمولاً رنگهای روشن مشتری نداشت؛ چون ازیکطرف، کرسی جای خورد و خوراک و خواب بود و ازطرفدیگر نمیشد ملحفه آن را دائم عوض کرد. بعضی محض زیبایی پارچه دیگری هم روی لحافکرسی میانداختند که به آن روکرسی میگفتند؛ پرنقش و بتهجقهای یا با طرح دایرههای درهم مثل خورشید یا چهلتکه.
هرچند پارچه، سوزن، لحاف و... نمونه خارجی هم داشت، لحاف کرسی کاملاً وطنی با پارچه مرغوب و پردوام مثل متقال یا کتان بود که هم نمونه ایرانی داشت، هم خارجی. وسط تئاترها و مغازههای لباس و کلاهفروشی خیابان لالهزار، مغازه روسی آنجا نمونههای خارجیاش را داشت. پارچه وسط لحافکرسی ساتن روشن و معمولاً صورتی بود. در برخی از مناطق ایران که به پشم دسترسی داشتند، بهجای پنبه در لحاف پشم میکردند. موی بز بهسبب زبریاش که از لحاف بیرون میزد، مناسب نبود. پشم شتر و گوسفند برای لحاف و تشک بیشتر کاربرد داشت. اینپشم را اول میشستند و در آفتاب، خوب خشک میکردند؛ بعد آن را به حلاج میسپردند تا از هم بازش کرده و پشم مثل پشمک پف کند، دست آخر هم آن را در لحاف میکردند.
زیر لحافکرسی هم پارچهای میانداختند و از اطراف، به پایهای کرسی گرهش میزدند تا چوب و زوایای بیرونیاش لحاف کرسی را پاره یا نخکش نکند. وسط کرسی هم مجمعه بزرگ مسی میگذاشتند یا قالیچهای متناسب پهن میکردند. کسی که نوبتاش بود اتاق را مرتب کند، کار سختی در پیش داشت؛ باید اول وسط تن سنگین لحاف را روی وسط کرسی تنظیم میکرد و اطرافش را تا میزد و بعد، میرفت سراغ بقیه کار. تشکهای کرسی همین تشکهای معمول بود؛ البته در بعضی جاها، بهجای تشک یا تشکچه پشمی یا پنبهای، از نمد استفاده میکردند و روی آن، ملحفه میکشیدند. پدربزرگم روی تشک پنبهای، پوستتختِچرمِ گوسفندیاش را میانداخت که همه تشک را میپوشاند. از آن طرفش میانداخت که پشم نداشت و چرم بود و پر از نقشونگار. این پوستتختها دوکاره بود و تابستانها از رو انداخته میشد. لحاف و تشک بهتنهایی، کارراهانداز نبود و پشتی، دستکم برای دوطرفی که دیوار داشت، از ملزومات کرسینشینی بود. زمستانها، توی خانه ما سه تا کرسی بر پا میشد، یکی توی اتاق زاویه و دو تا توی شاهنشین. کرسی اتاق زاویه از سهسو به دیوار میرسید و تکیهگاه چهارم را با مُخدههای سنگین فرشی ساخته بودیم. آنقدر سنگین بودند و پرزشان به پرزهای خود فرش گیر میکرد که تکان نمیخوردند و بهراحتی، میشد بهشان تکیه داد. به آنها میگفتیم پشتی رستم. شرف المکان بالمکین و هر طرف سرقفلی داشت؛ بدینمعنا که جای آقا جان، خانم و دیگر اعضای خانواده مشخص بود: بالای کرسی، کنار در یا جایی که پشتی نداشت؛ البته، هرکدام از این جاها مزایا و معایب خودش را داشت؛ برای نمونه، جای من بالای کرسیِ اتاق زاویه بود و اگر شب ضرورتی پیش میآمد که از اتاق بیرون بروم، باید مراقب میبودم که کسی را لگد نکنم.
کرسی، هستهای گرمابخش
یکی دیگر از پیشنیازهای کرسی هسته گرمابخش آن بود. در قدیم، به دو صورت گرما را سامان میدادند. اولی چالهکرسی بود که شاردن در دوره صفوی، آن را چنین شرح میدهد: «در کف اتاقهای مخصوص نشیمن زمستانی گودالی به عمق 15 یا 20 شست و بنابه وسغت اتاق به قطر شش یا هفت پا حفر میکنند، وقتی بخواهند آن را گرم کنند، مقداری آتش کاملاً افروخته یا اخگر در چاله میان حفره میریزند و برای اینکه آتش دوام بیشتر کند، رویش را با قشری از خاکستر میپوشانند. وقتی هوا گرم میشود و نیازی به کرسی نباشد، آن را برمیدارند و چاله و جای کرسی را پر از خاک میکنند و رویش را فرش میگسترانند؛ چنانکه جای آن ناپیدا میشود. سال بعد هنگام زمستان، خاکها را بیرون میکنند و کرسی را به جایش میگذارند.»
در برخی مناطق ایران، مانند خراسان منقل سفالی درست میکردند و بهجای چاله توی زمین میگذاشتند. گاهی هم از بخش پایینی خمای بزرگ استفاده میکردند؛ یعنی خمی را که آسیب دیده بود و به کار نمیآمد، با اره از وسط میبریدند و قسمت پایینش را با قدری بازسازی بهجای منقل در زمین میگذاشتند یا مثلاً در زنجان، کرسی را روی تنور نان میگذاشتند. روش دوم گذاشتن منقل وسط پایههای کرسی روی یک سینی مسی یا رویی بود. منقل کرسی مدور بود نه مثل منقل کبابپزی چهارگوش. روی فلز آن هم نقشهایی داشت. زغال و کانون آتش را میان خاکستر میگذاشتند. این آتش در طول شبانهروز کمکم، به زغالها سرایت میکرد و درنتیجه، کرسی همیشه گرم بود. اگر گرمای کرسی زیاد میشد، با انبر یا کفگیر کوچک فلزی آتش را با خاکستر میپوشاندند تا از گرمای آن کاسته شود و آتش بیشتر زیر خاکستر بماند. اگر هوا سرد بود، خاکستر را کنار میزدند تا آتش گل کند. زغال کرسی از نوع مخصوص کباب و قلیان نبود و به آن خاکهزغال میگفتند که باید در فصل گرما، آماده میشد و خشک میبود؛ وگرنه دود میکرد. در چله زمستان، که هوا سردتر میشد، از توپی استفاده میکردند که گرمایی دوچندان داشت و آتشش پردوامتر بود؛ توپی خاکهزغال شسته و بهصورت گلوله درآمده و در آفتاب خشک شده بود. اگر رطوبت داشت؛ نهتنها گرمای بیشتری تولید نمیکرد که حتی ممکن بود دودش خفگی را سبب شود. آن سالها، هرازگاهی، در روزنامه و خبرها از خفگی زیر کرسی مینوشتند که سبباش همین زغال نیمسوخته بود؛ میگفتند: «فلانی را کرسی گرفته». خلاصه که گلوله توپی را وسط منقل میگذاشتند و آتشی را که با آتشچرخان مشتعل شده بود، در اطراف گلوله میریختند و با خاکستر آتشقبلی آن را میپوشاندند. هر روز از آتش روز قبل استفاده میکردند و خاکهزغال جدید میریختند که به آن خاکه رو زغال میگفتند. زغالها را در خانه جایی انبار میکردند که به آن کته میگفتند و اوایل پاییز از خاکهزغال پرش میکردند. کَته بهتعبیر دهخدا، قسمتی از پستوی زیرزمین یا مطبخ یا صندوقخانه بود که «در پیش آن، دیوارچهای کشند و در آن زغال، هیمه، پِهن و امثال آن ریزند». گلولههای خاکهزغال را هم که در جعبههای چوبی بود، کنار همین کته میگذاشتند. خاکستر زغال برای شستن ظرفها، بهویژه شفافکردن وسایل و ظروف شیشهای و فلزی هم بهکار میآمد. یکی از یاریرسانیهای مرسوم اهدای حوالههای خاکهزغال بود که هر حواله 30 کیلو میشد. آنوقتها، روبهروی ضلع شمالی پامنار، کنار مغازههای لبنیاتی و برنجفروشیها، کوچه زغالی بود که زغالفروشیها در آنجا قرار داشت. انواع محصولات لبنی و برنج و زغال را از لواسانات و شمال میآوردند و در اینجا میفروختند. در خیابان دماوند هم کارگاههای تولید زغال بود؛ همچنین دوطرف پل چوبی چوبفروشیهایی بودند که از خردهچوبهایشان برای تولید زغال استفاده میشد. نزدیک میدان پایین تجریش، ابتدای جاده قدیم شمیران (شریعتی کنونی) هم کوچه زغالی بود که هنوز هم بین اهالی شمیران بههمیننام خوانده میشود.
کرسی، جای خوبی برای نگهداری آجیل شب یلدا
قدیمترها، بعضی غذاها را زیر کرسی میپختند. مثلاً خورشت را میشد زیر کرسی کنار منقل بار گذاشت. آنقدر گرم بود که انگار غذا آنجا بهتر جا میافتاد تا روی چراغ خوراکپزی. حتی میگفتند زیر همین کرسی دیزی کاملاً پخته میشود و چون حرارت کُندجوش است، غذا لذیذتر هم میشود. صبح بارش میگذاشتند برای شب که برمیگشتند خانه. جعفر شهری میگوید، این کار را بیشتر خانوادههای فقیر میکردند. آنها برای بیشترین استفاده از آتش، قلابی از وسط سقف کرسی، آویزان و غذا را بر آن سوار میکردند. بااینروش، دیگر لازم نبود اجاق خوراکپزی را هم روشن کنند؛ البته، هیچوقت نمیشد برنج را با کرسی پلو کرد؛ چون حرارت منقل آب راجوش نمیآورد یا نمیشد با آن ماهی سرخ کرد. این روزها آجیل را در فریزر نگه میدارند تا خشک بماند؛ اما آن سالها، بهجز غذا، کرسی جای خوبی برای نگهداری آجیل شب یلدا و نوروز هم بود؛ بهویژه در مناطق شمالی، که رطوبتاش را میگرفت و گرمای مطبوعی پیدا میکرد. کرسی همه را جمع میکرد دور هم و افزونبر تأمین گرما در زمستان، کانون خانواده هم گرم میشد. یکبار مادرِ آقا جان در جمع ما زیر کرسی نشسته بود. خانم کسالتی داشت و مادر ایشان هم که صبح رفته بود، دوباره از راه رسید و جمعمان کامل شد. این مادربزرگ گفت: «سکه شاه ولایت هرجا که رود بازپس آید» و آن مادربزرگ را در آغوش کشید و دعوتش کرد زیر کرسی. از بخاری هم خبری نبود. مزهاش این بود که در هوای سرد تا خرخره، زیر کرسی باشی و احیاناً، کلاهی هم بر سر بگذاری. عموجانم زیر کرسی مینشست و نفس را که بیرون میداد، جلو دهانش بخاری درست میشد که طولش میشد واحد سنجش سرمای هوا. عمو میگفت: «احمد جان ببین هوا چقدر سرد شده»، هرچند ما زیر کرسی احساساش نمیکردیم. یکبار شبی زمستانی با قطار میرفتیم سفر که آقا جان گفت: «اگر توی این بیابان که برف همهجا را پوشانده واگنی شیشهای بود که وسطش کرسی میگذاشتیم، خیلی خوب میشد.»
شب یلدا اوج رخنمایی کرسی
کرسی فرهنگ خاص خود را داشت؛ بهویژه در مناطق روستایی ایران، هم برای خود کرسی، هم برای شبهای بلند زمستان. شب یلدا اوج رخنمایی کرسی بود که همه دورش جمع میشدند و انواع جوزقند و آجیل شیرین یا مشکلگشا، لواشک و آب ترشاله (آب برگ هلو بود و در لیوان بزرگ بلوری) و بامیه یا شیرینیهای خانگی مخصوص منطقه خود را میخوردند؛ بامیه نه از جنس بامیه ماه رمضان، بلکه بامیه قرمزرنگ دایرهشکل که توی مجمعهای مسی و کنگرهدار میآوردند. از بین شیرینیهای آن شب پشمک برای ما چیز دیگری بود، در جعبههای چوبی نازک سفید و با کاغذ روغنی شفافی که رویش را پوشانده بود. خوردن پشمک سخت بود. میریختیماش روی سینی و با سر استکان فشارش میدادیم و هر قالبی که درمیآمد، سهم یکنفر میشد. انار، هندوانه، ازگیل، خرمالو، انگور و آونگی، که در انبارهای سرد از سقف آویزان میکردند و گاهی در کیسه پارچهای میگذاشتند تا از گزند حشرات در امان بماند و تنقلات دیگر هم بود و بدینترتیب، عملاً جایی برای شام نمیماند؛ بهجز چیزی مانند کدوحلوایی، اشکنه، کلهجوش، شامی و انواع آش و ازاینقبیل. تا دیروقت شب شعرخوانی بود، خاطرهگویی و گپوگفت.
شعرخوانی کنار کرسی در شب یلدا
شاهنامهخوانی و حافظخوانی سرگرمی این شبهای سرد بود. تنها کتابی که خانم از دوران مدرسه تاکنون نگه داشته، دیوان حافظ جیبی با خط نستعلیق است که هنوز هم شبهای یلدا از رویش میخواند. در اینشب، هدایایی هم برای نوعروسان تدارک میدیدند و به خانهشان میفرستادند که بهجز کلهقند و نبات، یکی همین دیوان حافظ بود. چه بسیار شاعران و نویسندگانی که با تأثیرپذیری از همین فرهنگ شعرخوانی کرسی به راه ادب رفتهاند؛ ازجمله آقای فتحالله مجتبایی که میگفت در کودکی، در زمستانهای فراهان، زیر کرسی به حافظ و شاهنامهخوانی پدرش گوش میسپرده است. آقای عطاردی هم که اهل قوچان و اشعار بسیاری از شاهنامه را از بر بود و آثاری درباره آن نوشته است، از مجالسی میگفت که دور کرسی برای دیگران شاهنامه میخوانده است. آقای حسن انوشه، که اهل بابل بود، میگفت که دور کرسی، طوفان البکاء میخواندند.
البته آن سالها، کتابهای دیگری هم میخواندند. بعضی کتابها مذهبی بود مانند همین طوفان البکاء میرزا ابراهیم مشهور به جوهری که مراثی شهدای کربلا بود یا روضهالشهداء کاشفی سبزواری که اصطلاح روضهخوانی برگرفته از نام این کتاب است؛ یعنی این کتاب روی منبر خوانده میشد. خواندن این کتابها، بهویژه اگر شب یلدا با ایام سوگواری مصادف میشد، رواج بیشتری داشت. قصههای عامیانه هم خوانده میشد؛ مثل حسین کرد شبستری که از دوره صفویه در ایران رونق داشته یا امیر ارسلان نامدار که به روایتی، نوشته یکی از دختران ناصرالدین شاه است و به روایت دیگر، نوشته میرزا محمدعلی نقیبالممالک شیرازی که شبها آن را برای قبله عالم میخوانده است تا خوش بخوابد یا داستانهای عاشقانه مثل بهرام و گلاندام یا داستانهای پهلوانی و عیاری مثل سمک عیار یا دارابنامه طرسوسی که شرح زندگی آدمها بود و کارهایی که نمیتوانست واقعی باشد. در بسیاری از مناطق کوهستانی و سردسیر ایران، عمر کرسی حتی تا میانه اردیبهشت هم میرسید و سفره هفتسین هم روی همان کرسی شب یلدا پهن میشد. اگر رمضان به فصل کرسی میافتاد، افطاری و سحری هم دور کرسی بود. آن وقت سماور و سینی و جامپای کوچک زیر شیر سماور، که معمولاً برنجی بود، روی کرسی جا میگرفت.
کرسی جایی در خاطرات نسل جدید ندارد
نسل جدید دور کرسی جمع نشده و بهجز آنچه از خاطرات نسل گذشته شنیده است، حتی تصوری از آن ندارد. میماند تکوتوک همین خاطرات یا صحنههایی به یادگار از چند فیلم. یکی از معروفترین این صحنهها در فیلم سوتهدلان علی حاتمی است که داستانش در زمستان میگذرد و در نماهای بسیاری کرسی در پسزمینه دیده میشود. در مجمعه رویش هم تنگ آب و ظرف غذا و میوه قرار دارد و اعضای یک خانواده قدیم تهرانی حتی مستأجرشان (با نقشآفرینی خانم فخری خوروش) گردش جمع میشوند و شام میخورند. در فیلم کمالالملک هم صحنه ماندگاری هست که مظفرالدین شاه (با بازی علی نصیریان) زیر کرسی بزرگ ملوکانهای نشسته است و آن طرفش، کمالالملک (با بازی زندهیاد جمشید مشایخی) دیوان به دست، غزلی از حافظ میخواند؛ با این بیت مشهور «دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ/ که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود» و کنایهاش به اتابک اعظم است که در این صحنه، از شاه اجازه سفر حج میخواهد؛ اما ازطریق روسیه. میگویند ناصر طهماسب صداپیشه نقش شاه برای تقلید صدای مظفرالدین شاه، بارها، صدای برجامانده از او را گوش داده بود و با همان لحن و لهجه او به اتابک میگوید: «از آن راه به خدا نمیرسی، به خانه خدا شاید.»