روزنامه اگر جان داشته باشد و جان افزاید، یک شمارهاش هم غنیمت است و اگر نتواند، هزار شمارهاش هم اسباب نقمت. همچون نارسانهها و ضدرسانههایی که دهههاست منتشر میشوند و جز چنگ زدن به جان و روح آدمی، هنری ندارند. همچون تلویزیون و فیلمها و کتابهایی که جان ندارند و هرچه میکوشند و بر طبل منممنم میکوبند، راهی به دل مخاطب نمیجویند. چون سخنی که میگویند از دل برنمیآید و لاجرم بر دل نمینشیند.
به گزارش جماران؛ محمدجواد روح در یادداشتی در روزنامه هم میهن نوشت:
رسیدیم به شماره 100. اما 100 چرا مهم است؟ چرا 99 مهم نیست یا 101؟ اصلا چرا 37 و 86 مهم نیستند؟ پاسخِ نسبتا معمول این است که 100 از اعدادی است که وجه نمادین دارند. اولین عدد سهرقمی. اما چرا 10 مهم نیست؟ آنهم، اولین عدد دورقمی است. یا 99 که آخرین عدد دورقمی است. یا 30 که نشانهای است از گذشت یک ماه. یا 60 و 90 و 120 و 150 و... که هریک گذشت ماهی را نشان میدهند. شاید پاسخ دقیقتر، پشتوانه و ریشهای است که صد در سنت دارد. از کودکی به ما میگفتند: «ایشالا صدساله بشی» و بعضی هم که امیدوارتر بودند میگفتند 120 ساله. مثل ابراهیم گلستان که در همین دوره انتشار «هممیهن» 100 سالگی را رد کرد و دارد میرود به سمت 120 سالگی. مرزی که در این مدت، ملکه الیزابت دوم و امیرهوشنگ ابتهاج از رسیدن به آن بازماندند. اما به نظرم، همه اینها توجیهاتی است که خودمان میسازیم برای دلخوش بودن. همانطور که از 13 هراس داریم و از 7 و 40 خوشمان میآید، به استقبال 100 هم میرویم.
اما در عالم واقع، 100 هم عددی است مثل سایر اعداد. ارزش هر عدد هم، همچون هر پدیده دیگری در این جهان، نسبی است. به نسبت شرایطی که آن پدیده در آن، پدیدار میشود. لابد بهخاطر همین شرایط است که رسیدن به 100 هم باید برای «هممیهن» مهم باشد. چنین است که رسیدن به شماره 100 وجه نمادین مییابد؛ اما در واقعیت، رسیدن به 101 و 102 و 103 و... 200 و 500 و... مهمتر است تا رسیدن به 100. دلیل آن هم، استمرار بیشتری است که هر یک از اعداد نسبت به عدد ماقبل خود دارند.
پریشب امیر جدیدی با همان تیترهای کنایهآمیز ستون خواندنیاش میگفت: «ما را به سختجانی خود، این گمان نبود...». حرف درستی زد. اما برای من، «جان» داشتن روزنامه از سختجان بودن آن مهمتر است. جانی که در هر متن، هر تیتر، هر خبر، هر گزارش، هر عکس، هر کارتون، هر یادداشت و هر صفحهی آراسته خود را نشان دهد و به خواننده بگوید جانی و فکری و سخنی و استعدادی و هنری با خود دارد. «جان» داشتن، همان «آن» است که حافظ میگفت: «شاهد آن نیست که موییّ و میانی دارد/ بندهٔ طلعتِ آن باش که آنی دارد».
در این صد شماره بهقدر استعداد و توان و تجربه و محدودیتهای خود کوشیدیم جانی داشته باشیم و آنی. آنهم در روزهایی که جانها بههم پیوستند و یک آن را شکل دادند. یک لحظه را. لحظه برآمدن و خودنمودن را. لحظه ظهور و بروز دوباره انسان ایرانی را. انسانی که جهان را میبیند و میخواهد با گذر از بندوبستها، جهانی شود. نه فقط تصاویر نمادینی خلق کند و بار دیگر انگشت حیرت تماشاگران را به گزیدن وادارد؛ برگزیدن را میخواهد. برگزیدن آنچه حق زیستن میداند. آنگونه زیستنی که با آنچه او را به آن میخوانند و میخواهند او را به آن وادارند، نسبتی ندارد. پدیدار شدن این لحظههاست که اهمیت دارد. اهمیت لحظه را مناسبتهای تقویم نمیسازد؛ بلکه آن تاثیری میسازد که هر لحظه بر لحظه پس از خود میگذارد. همچون آن لحظه که مامور گشت ارشاد سوی مهسا رفت. بیستوپنجم شهریور نبود که اهمیت داشت؛ آن لحظه بود که به آن اهمیت داد. لحظه مواجهه. لحظه درگیر شدن. لحظه مواجهه دختر جوان کرد سنی با مامور اقتدارگرای مخالف تفاوت و تمایز. یکی نمادی شد از زندگی و آن دیگر، شکست خورد. جانی به مویی رفت؛ اما بسیار جانها از بند ملاحظه و محاسبه گسست و به دایره مجادله و مقابله پیوست. چنین است که آن لحظه جانستان، جانافزا شد.
روزنامه هم، چنین است. اگر جان داشته باشد و جان افزاید، یک شمارهاش هم غنیمت است و اگر نتواند، هزار شمارهاش هم اسباب نقمت. همچون نارسانهها و ضدرسانههایی که دهههاست منتشر میشوند و جز چنگ زدن به جان و روح آدمی، هنری ندارند. همچون تلویزیون و فیلمها و کتابهایی که جان ندارند و هرچه میکوشند و بر طبل منممنم میکوبند، راهی به دل مخاطب نمیجویند. چون سخنی که میگویند از دل برنمیآید و لاجرم بر دل نمینشیند.
ما نیز در این صدشماره سخنهای مختلف گفتهایم، تیترها زدهایم، سرمقالهها نوشتهایم، گفتوگوها و گزارشها و روایتها کردهایم و 1600 صفحه بستهایم. طبعا، برخی را مخاطب پسندیده است و در برابر برخی موضع داشته است. مخصوصا پس از لحظه مهسا که دوگانهها و دوقطبیها و تمایزها و تقابلها در جامعه افزون شد و ایستادن بر راه پیشین برای ما دشوارتر شد. راهی که میخواهد همچنان از اصلاح بگوید و میانهروی را ارج نهد و از خشونت و ستیز و تعارض و بیراههرفتن دور بماند. همچنانکه از چشم بستن بر واقعیت و سر فرود آوردن به تایید راه نادرستی که کشور را به اینجا رسانده است، ابا دارد.
این، راه ماست. راه «هممیهن» همان است که در یادداشت پیششماره نخست نوشتم: «همه برای میهن/ میهن برای همه». ما قدر میهن را میدانیم و از هر خدشهای بر آن هراسانیم؛ اما نکته و سخن اصلی این است: میهنی که برای همه نباشد، میهن نیست.
اینکه امروز دو سوی تعارض و شکاف چنان با هم غریبهاند و حتی یکدیگر را دشمن میانگارند، پدیدهای نیست که ناگاه با رفتن مهسا یا برنامه پیچیده بیگانگان شکل گرفته باشد. رفتن مهسا، تنها لحظهای بود در تداوم و استمرار همه لحظات بیگانهشدن و غریبهشدن هممیهنان. همانها که از بد تاریخ یا جبر جغرافیا در این زمان و مکان گرفتار هم آمدهاند و گرچه بارها خواستهاند، اما نتوانستهاند آشنا شوند. برعکس، لحظههای آشنایی را به روزگاری از حسرت تبدیل کردهاند و از پریشانی امروز، مشغول شدهاند به پشیمانی از کردههای دیروز.
چنین است که امروز بخشی از جامعه برخاستهاند و بخشی دیگر مقابل آنان ایستادهاند. در این میان، ما کوشیدیم در حد توان و امکان، راوی این داستان باشیم. روایتی که با گزارش الهه محمدی از بیمارستان و کردستان آغاز شد و همچنان، ادامه دارد. همچون همه روایتهایی که در این 100 شماره دادهایم. روایتهایی از گورباچف تا ملکه، از سایه تا عباس معروفی و جلال مقامی، از بازار تا دولت، از توافق بر سر احیای برجام تا دور تازه تقابل و تحریم. (روایتها البته بسیارند و فراوان و در اینجا، همه را نمیتوان بازگفت. چکیده آن را در صفحات فرهنگ شماره امروز بازخواندهایم). پس، آنچه در لحظه مهسا و همه لحظات پس از آن نوشتیم، روایتهایی است همچون همه روایتهایی که درباره رویدادها و پدیدههای دیگر نوشتیم.
اما اینکه روایت مهسا چنین ابعادی یافت، برساخته «هممیهن» (یا هر رسانه دیگر) نیست؛ بلکه برآمده از پشتوانه و پیشینه اجتماعی است که لحظه مهسا را شکل داد و آن را به امری سیاسی و نمادی از آغاز یک تحول ارتقا داد. مواجهه با این روایت، معنایی ندارد جز فروکاستن پدیده اجتماعی برآمده از انباشت تعارضات میان الگوهای رسمی و غیررسمی. تلقی اینکه لحظه مهسا، نه امری واقعی که برساختهای رسانهای است؛ نشانه آشکاری است از نشناختن جامعه و نیز نشناختن رسانه. رسانه (فارغ از گرایش سیاسی آن) تنها میتواند روایت کند یا حداکثر دیدگاه و تحلیل خود از رویداد را ارائه دهد. البته، ممکن است روایتی دقیق نباشد و یا در آن بزرگنمایی صورت گیرد و یا حتی در جهت وارونهسازی امر واقع بکوشد. ناکارکردی و کژکارکردی در حوزه رسانه هم ممکن و محتمل است و رسانهای که فارغ از هر گرایش دچار این ناکارکردیها و کژکارکردیها باشد، اعتبار خود را از دست میدهد. همچون، برخی رسانهها (چه در صف موافقان و چه از میان مخالفان) که در این مقطع زمانی روایتهایی نامتناسب با امر واقع ارائه دادند و اعتبار و جایگاه خود را نزد مخاطبان فرسودند. اما فارغ از آنکه رسانهها چه روایتی از رخداد دادهاند، توجه به ریشهها، پیامدها و ابعاد رخداد است که اهمیت دارد.
داستان آنانی که چنین رخدادی را به جنگ روایتها یا برساخته رسانهها فرو میکاهند، داستان کسی است که خانهاش آتش گرفته باشد و بهجای یافتن عامل آن، همسایهای که خبر آتشسوزی را داده، در جایگاه متهم بنشاند. بدتر از آن کسی است که بعد از خبردار شدن از آتش گرفتن خانه، بهجای آتشنشان، سراغ پاسبان میرود و همسایهای که خبر را داده، به او میسپارد. البته، در این داستان نه خانه هر روز میسوزد و نه همسایه ملزم است حتما خبر آتشسوزی را بدهد. اما ما روزنامهنگاریم. هر روز درگیر رخدادیم و هر روز باید روایت دهیم و تحلیل کنیم. روایت و تحلیل خود را هم ارائه میدهیم؛ نه روایت و تحلیلی که موافقان یا مخالفان میپسندند یا اراده میکنند. ما نمیخواهیم آتشی برافروزیم؛ سهل است که مشی سیاسی و پایگاه اجتماعی خود را متناسب با نیرو و تفکری میدانیم که هیچ نسبتی با آتشافروختن ندارد که راهبرد خود را تا جای ممکن در آتشنشاندن میداند. همان راهبردی که با توسعه و ثبات ملازم است و اصلاحات میخوانیمش. ما اصلاحطلبیم؛ حتی در این روزگار که اصلاحطلبی از گفتمان و راهبردی سیاسی، به ناسزایی بازاری و مجازی نزول یافته است. چنین است که از هر دو سوی آتشافروز متهمیم یا به «وسط بازی» و «بیغیرتی» یا «وادادگی» و «وابستگی». و شاید از این نظر باشد که رسیدن روزنامهای با محتوا و خطمشی هممیهن به شماره 100، در میانه این روزگار دوگانگیها و شکافها و دودستگیها، غنیمت باشد و هر تکشمارهای هم که درآید بر ارزش آن، میافزاید.