به گزارش ایرنا، صدایش برای همه آشناست، روشندلی که روشنی دلش به وسعت آسمانهاست و پیش تر با حوله فروشی معروف است ولی پنج شش سالی است که تنها جوراب های مردانه را در همان جایگاه همیشگی می فروشد.
بخوبی بخاطر دارم که دوران کودکی ام از او بارها حوله خریده بودم، وقتی قصد خرید از او داشتیم و مقابلش قرار می گرفتیم بقول خودش ما را از روی صدا تشخیص می داد، حوله های جور واجور و با رنگ های مختلف را بصورتی مرتب روی دو دستش آویزان می کرد و حوله های اضافی را در نایلونی بزرگ روی زمین کنار دیوار می گذاشت.
با وجود نابینایی ولی جنس حوله ها را بخوبی می شناخت و هر نوع حوله ای با هر سایزی که می خواستی را با مهارت خاصی با دستهایش ابتدا لمس و سپس به تو می داد.
انگار که با چشمانش حوله ها را لمس می کرد و پس از پرداخت پول به او سرانجام هر خریداری دنیایی از سئوال و تعجبی توام با تحسین بود که حاصل مشتریان می شد.
شاید بخاطر همین استعداد منحصر بفردش است که موجب شده شمار زیادی از شهروندان نه تنها ایلام بلکه شهرهای مختلف استان نیز مشتری ثابت عمو سعد باشند.
از فرصت هفته نابینایان استفاده و به سراغ 'سعد اقبال جو' روشندل ایلامی و کاسب معروف محله خیابان طالقانی ایلام می روم، قصد مزاحمت در کاسبی اش را ندارم و به همین جهت اول صبح او را میهمان می کنم و او هم می پذیرد.
وقتی وارد دفتر می شود برخلاف روشندلان که بطور معمول عمده آنها عصای سفید در دست دارند در کنار پسرش به سرعت راه می رود بدون اینکه به مانعی برخورد کند استعداد بی نظیرش را از همان آغاز مصاحبه در می یابم.
صدایش بلند است البته برای من که به عنوان یک ایلامی صدایش را همیشه در بازار می شنوم عادی و آشناست، مردی میانسال با موهای درهم آمیخته سفید و مشکی و چشمانی که ناخودآگاه به یک سمت حرکت می کنند.
متولد سال 1350 و اولین فرزند خانواده است، حاصل ازدواج فامیلی و بدون انجام مشاوره مادر و پدرش که با هم دختر عمو و پسر عمو هستند، شش پسر و یک دختر است که از بین آنها فقط عمو سعد است که نابیناست.
**اغاز متفاوت دیدن و شدن
او می گوید: از ابتدا نابینای کامل نبودم، یادم می آید تا دوره نوجوانی جلو چشمانم پرده تاری را می دیدم و اندکی روشنی و تاریکی محیط را می دیدم، پدر و مادرم مرا برای درمان به دکترهای زیادی بردند ولی تمام آنها یک حرف مشترک داشتند و آن هم این بود:' چشم من راه درمان ندارد'!
سال 67 بود ابتدا چشم چپم بصورت کامل نابینا شد و سال 68 نیز چشم راستم نابینای کامل شد و رنگ سیاه همنشین تمام اوقات زندگیم شد.
آن زمان 17 سال بیشتر نداشتم و در اوج نوجوانی ذوق و شوق بازی کردن و دویدن و دوچرخه سواری و صدها کاری که یک پسر بچه دوست دارد انجام بدهد را در وجود داشتم اما حسرت انجام تمام آنها را تنها در ذهنم که سرشار از سیاهی بود و سئوال بدون پاسخ از نابینا شدنم مرور می کردم.
سال 65 هم که همزمان با دوران جنگ تحمیلی بود پدرم مرا به مدرسه استثنایی برد و مرا ثبت نام کرد ولی به علت امکانات کم و کمبود معلم های متخصص نتوانستم تحصیلم را ادامه دهم.
تمام روز را در خانه بودم و منزوی، دوستانم به مدرسه می رفتند و هر سال به کلاس های بالاتر ولی من به شخصی خانه نشین و بیکار تبدیل شده بودم، با اینکه چشمانم نابینا بود اما رنج پدر و مادر از معلولیت مرا بخوبی می دانستم و آنرا از دستان نوازشگرشان حس می کردم!

**توانمندی شغلی مرهون عاطفه ای مدبر
پدرم دستفروش بود و از این راه خرج خانوار 9 نفره اش را در می آورد تا اینکه یک روز مرا با خودش به بازار برد تا کمک کارش بشوم و از بیکاری و گوشه گیری خانه در بیایم، آن موقع 15 سال داشتم، چند روزی کنارش بودم تا اینکه بعد از مدتی پدرم تعدادی نایلون پلاستیک دسته دار برایم خرید تا آنها را در بازار بفروشم، ابتدا کمی ترس از نداشتن توانایی در انجام آن وجودم را فرا گرفت ولی پدرم مرا تشویق کرد و با اضطراب درونی که سعی داشتم آنرا پنهان کنم کارم را شروع کردم.
بخاطر نابینایی توانایی راه رفتن در بازار را نداشتم و در گوشه ای نزدیک پدر می ایستادم و صدایم را بلند می کردم و نایلون های دسته دار پلاستیکی را میفروختم.
بعد از مدتی پدرم وسایل خیاطی برایم خرید و آنها را از صبح تا شب در یک مکان مشخص میفروختم، این کار هر روز من شده بود و تشویق های پدر بود که به من توانایی می داد تا اعتماد بنفسم تقویت شده و شغلم را ادامه بدهم.
روزها می گذشت و من به شغلم عادت کرده بودم، نه تنها بین دست فروش ها بلکه بین مردم نیز بخاطر نابینایی ام کاسبی معروف شده بودم و همه مرا با حوله فروشی می شناختند.
اندازه حوله ها را با دستانم در ذهن ثبت می کردم و تعداد آنها را بعد از هر فروش می شمردم، مشتری ها را از روی صدایشان بخوبی تشخیص می دادم، بیشتر مردم با من با مهربانی رفتار می کردند و تنها یکبار یکی از مشتری ها از نابینایی ام سوء استفاده کرد و چند حوله اضافی را برداشت اما دفعه بعد او را از روی صدا شناختم و حوله هایم را پس گرفتم.
با وجود اینکه از هشت و نیم صبح تا غروب دستفروشی می کردم و درآمدم در آن زمان از فروش هر حوله 100تا 200تومان بود ولی چون از بیکاری خانه نجات پیدا کرده بودم برایم بسیار لذت بخش بود.
*متفاوت دیدن را نباید به تنها ازلی تعبیر کرد
سال 73 بود که از سوی پدر و اطرافیانم پیشنهاد ازدواج به من داده شد، باز هم همان دلهره ای که در ابتدای کار کردن به سراغم آمده بود وجودم را فرا گرفت اما با توکل به خدا و تشویق اطرافیانم راضی به ازدواج شدم.
همسرم سالم است و حاصل 23 سال زندگی مشترکمان دو فرزند دختر و یک فرزند پسر است که همگی خوشبختانه از نظر جسمی سالم هستند.
دختر بزرگ عمو سعد ازدواج کرده و دو فرزند دارد، دختر کوچکش دانش آموز و پسرش نیز دیپلم گرفته و بخاطر نابینایی پدر از سربازی معاف شده است، آرزوی بزرگ عمو سعد دیدن چهره همسر، فرزندان و نوه هایش است که آنها را تنها در ذهنش تجسم می کند.
عمو سعد با دستانش که بخوبی می داند پسرش کجا نشسته به او اشاره می کند و ادامه می دهد: نورالدین 19ساله و دیپلم مکانیک دارد، خیلی با استعداد است اگر قطعات یک ماشین را از هم جدا کرده و به او بدهی در کوتاهترین زمان آنها را به هم وصل می کند، آرزو داشتم او را به دانشگاه بفرستم ولی با درآمد اندکی که دارم نتوانستم کاری کنم که ادامه تحصیل بدهد.
او می گوید: سال 90 بود که بخاطر رکود بازار اوضاع مالی ام دچار بحران شد و مجبور به گرفتن وام شدم و از آن زمان تاکنون بجای فروش حوله جوراب های مردانه می فروشم، آنها را جفتی 1500 تومان می خرم و 2000 تومان میفروشم و سودم از فروش هر کدام 500 تومان است.
او می گوید: با این وضع درآمدی که دارم پسرم نیز کمک خرجمان شده و بجای اینکه او را به دانشگاه بفرستم او هم هر روز صبح با من از خانه بیرون می آید و بعد از اینکه مرا به محل دستفروشی ام می رساند به کارگری می رود.
با اینکه رشته اش مکانیک بوده ولی توانایی مالی برای راه اندازی مغازه و کار و کاسبی درست و حسابی برایش نداشتم و از این بابت همیشه ناراحت و نگران آینده نورالدین هستم.
او ادامه می دهد: مدت زیادی را پس از ازدواجم مستاجر بودم تا اینکه با کمک بهزیستی در یکی از روستاهای اطراف شهر یک واحد مسکونی تحویل ما دادند و ما پس از سالها صاحب خانه شدیم.
از عمو سعد بزرگترین آرزویش را می پرسم اگرچه در خیال من دیدن چهره فرزندان و زیبایی های دنیا را انتظار دارم پاسخ دهد ولی او مثل همه پدرها، آینده درخشان و موفق نورالدین و فرزندانش را بزرگترین آرزویش عنوان می کند.
او می گوید: بیشترین دغدغه ام آینده نورالدین پسرم است، با وجود اینکه خرج خانواده ام را از همین راه دستفروشی و با چشمانی نابینا تا امروز درآورده ام ولی دوست دارم برای پسرم شغل مناسب تری دست و پا کنم و بجای اینکه هر روز پسرم کارگری کند او هم مثل همسن و سالهایش به دانشگاه برود و ادامه تحصیل بدهد.
اگرچه به عنوان یک پدر چشمان نابینایم جسم ضعیفش را آن هنگام که مصالح سنگین ساختمانی را جابجا می کند نمی بیند ولی در دل آشوبی دارم که تنها با سرو سامان گرفتن نورالدین آرام می شود.
امروز نورالدین تکیه گاه پدر شده، اگرچه 19سال بیشتر ندارد و برخلاف همسن و سالهایش که دانشگاه می روند ولی او سهمش از زندگی کارگری در شهر است با چهره ای مردانه که در لابلای صورت معصومانه اش بخوبی نمایان است.
پس از پایان گفتگو دستان پدر را می گیرد و او را به بازار شهر و همان خیابان طالقانی و دیوار کنار بانک مسکن می برد تا کاسبی دیگری را با فروش جورابها آغاز کند.
عمو سعد امروز هم جورابها را در دستانش می گیرد و با شمارش آنها پس از فروش هرکدام با دستانی که می بیند و چشمانی که لمس می کند منتظر فروش آخرین جفت جورابهایش است!
23تا 29مهرماه به عنوان هفته نابینایان نامگذاری شده است.
از مجموع 11هزار معلول استان یک هزار و 900نفر نابینا هستند.
گزارش از: آزاده خرم** انتشار دهنده: شهریار حیدری فر
7171/6034
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.