به گزارش ایرنا ،گفته شده فراموشی از اساسی ترین عطیه های نظام خلقت به انسان است شاید اینگونه باشد اما نه همواره ، که هستند رویدادهایی که هیچ غلظتی از غبار گذر زمان یارای پوشاندن و استتار انان را ندارد .
این دست رویدادها قرار نیست فراموش شوند بلکه با گذاشتن پا در اتیه ، سرنوشت و چهارچوب فکری افراد درگیر و ناظر ، به شاخص تعیین زمان دیگر رویدادها استعلا می یابند.
از جمله این رویدادها برخی خاطرات حماسی دفاع مقدس است که در چهارچوب دهشتناک جنگ تحمیلی رخ داده اند واین متن به یکی از انها می پردازد به روز 19نوزدهم اسفندماه سال 63روزی که از زمین به اسمان ستاره باریدن گرفت.
روستای کوچک ماروره در حدفاصل ایلام - محور عملیاتی میمک و مهران، بی اعتنا به زوزه دیو تجاوز، واحه امید و مرهم ارامش برای رزمندگان و مدافعان شده بود .
اما ذهن و کنش سفاک بعثی وجود واحه ارامش را تاب بر نیاورد و در روز 19 اسفند 63 - روستای عشایر نشین ماروره را از واحه به نطع خونین ایلیاتی زنان و پایدار مردان دامدار مبدل کرد.
از ان پس برای بسیاری از اهالی روستا و افراد همجوار ان این روز مبدایی برای تعیین زمانی دیگر رویدادهای فردی ، خانوادگی و محلی شد .
** دهشت افرینی بعث در ذهن کودک و قربانی روز واقعه و بزرگسال اکنون
وی گفت: وقتی مجروح شده بودم و در بیمارستان بودم، موقعی که دوباره هواپیماها آمدند چون هیچ همراهی نداشتم پرستار در حال بخیه کردن زخم پایم بود و ترکش را از پایم درآورد، با شنیدن صدای آژیر و ورود هواپیماها به شهر، مرا بغل کرد و فراریم داد.
شش سالم بود...
هوا داشت کم کم بهاری می شد و همه کوه ها و دشت های زیبای ماربره و اطرافش به واسطه فرا رسیدن بهار سبز بود و زیبا و گلهای کوچک بابونه و آلاله های قرمز تازه سر از خاک بر آورده بودند و چمن همچون دامنی سبز بر همه جا گسترده شده بود و شوخ و شنگی طبیعت همه را مست مست کرده بوده و پرندگان خوش الحان در حال خواند و کودکان کوچک در حال بازی بودند.
خورشید کم کم به وسط آسمان نزدیک می شد و زنان مشغول مهیا کردن غذا برای نهار افراد خانواده بودند. جمعیت روستا بیش از پیش شلوغ تر شده بود و چادرهای خیمه ای همه اطراف روستا به چشم می خوردند هر کسی آشنایی داشت در این روستا برای در امان ماندن از شر بمباران های هوایی و تیر و ترکش دشمن به این روستا پناه آورده بود.
کودکان شادی کنان در حال رفت و آمد و بازی در کوچه های خاکی روستا بودند، نزدیکیهای ساعت 11 ظهر است، صدای غرش هواپیماهای جنگی و ناموزون چند پدافند هوایی دیدگانت را به سمت آسمان معطوف میسازد.
انبوهی از هواپیماهای دشمن بر فراز منطقه جولان میدهند، لحظه به لحظه بر غرش سهم گین هواپیماهای جنگی افزوده میشود که البته برای اهالی روستایی با کمترین فاصله با سنگرهای جنگ اتفاق جدیدی نبود که ناگهان نخستین انفجار در میانه روستا خاک و خشت وتن پاره زن وکودک را به هوا پرتاب کرد.
چند بمب و سطح محدودی از تخریب و قربانی نیز قابل انتظار بود که پایداری و ادامه کشت و زرغ و پرورش دام در جوار خاکریزها به نوعی روحیه بخشی تام وتمام به چکاد نشینان مرزهای سرزمینی بود واین برای اهریمن بعث نابخشودنی بود .
ساعت یازده و نیم قبل از ظهر حجم وسیعی از آتش و سرب بر سر مردم مرزدار ماروره در دامنه کوهستانی که از دیرباز به نخجیرگاه نامبردار شده بارید ، وبارید تا شقاقستان ماربره شکلگیرد.
صحنه دلخراشی است! صدای شیون و زاری مادران و کودکان خاطرت را بیشتر آزرده می کند.هر کسی در پس عزیزش شیون کنان در تکاپو است، دود و گرد و غبار جلوی چشم ها را گفته و هراس و ترسی دهشتناک وجود همه را مملو از اضطراب کرده است. تپش قلب ها به اوج خود رسیده و رنگ از چهره همه پریده است.
دیدن تصاویری تلخ از پر پر شدن جان عزیزانت همچون کابوسی ترسناک در برابر چشمانت رد می شود. کدام یک را بغلی کنی و به کجا پناه ببری...
مادر هراسان در حالی که خون از سر و صورتش به زمین می ریزد با دست های خون آلود و گلی، خاک بر سر می ریزد و یک به یک نام عزیزانش را به زبان می راند...
هر کسی در گوشه ای افتاده و خانه های کاه گلی روستا آوار شده و کسی در زیر این آوارها از شدت درد ناله می کند.
بوی دود و خون و باروت و جسدهای سوخته و چادرهای نیم سوخته بسیار مشمئز کننده و درد آورد است و بدتر از آن دیدن ترس و وحشت و هراس کسانی که با تن های مجروم جسدهای نیمه جان عزیزانشان را از زیر آوار بیرون می کشند.
صدای شیون و ناله و فریاد همه دشت به آن زیبایی را با دیدن این تصاویر وحشتناک آنچنان نازیبا می کند که گویی گردبادی آمده و قیامتی در این روستای کوچک به پا کرده و همه زیبایی ها را در خود بلیعده است.
مادر نگران و پریشان از پی بچه هایش یک به یک دوان است جسد پدر را که نیمه جان که از هوش رفته می بیند پایش سست می شود و با همه وجود شیون می کند ' وه وه وی....'
کمی آن سو تر جسد تکه تکه شده دختر بزرگش نای نفسش را بند می آورد... کمی آن سوتر پسرش با تنی زخمی و خون آلود که بابایش را صدا می کند و دو دختر زخمی دیگرش همه وجودش را پر از درد می کند...
آخر به داد کدام عزیزش برسد، سرکدام یک را به بغل بگیرد و در رسای کدام عزیزش شیون کند... داغ این مصیبت و شدت جراحت و خون ریزی زخمش تنش را هر لحظه بی جان می کند و در حالی همه رمقش را برای جمع آوری جسدهای نیمه جان بچه های جمع می کند از هوش می رود..
اضطراب عجیبی در میان چشم های یکایک اعضای افرادی که از دور و نزدیک پس از اتمام بمباران خود را به محل حادثه رسانده اند موج میزند. لحظهای صدای وحشت انگیز راکت ها قطع شده و از هر خانه ای دود غلیظ و سیاهی بلند است، روستای مابره که پناهگاه مردم آواره بود حالا به جهنمی سیاه و قتلگاه عزیزان ایلامی مبدل شده است!
ستون های دیوار گاه گلی روستا توان ایستادن ندارند، همچون گهواره در مسیر هواپیماها به رعشه درآمده و بر خود میلرزند گویی لحظهای دیگر بر قلبت فرو میریزند، دیگر به هیچ چیز نمیتوانی فکر کنی.
این تنها نسیم سرخ بود که عطر شهادت را در آسمان آبی و دود گرفته روستا جاری ساخته بود و مردم مرزدار این دیار این بار آزمودن را به سخره گرفتند که دوستدار زندگی اند اما نه به هر قیمتی .
آتش خشم و سفاکی دشمن در کوی و برزن روستا شعله ور شد و فصلی دیگر از مظلومیت و استقامت و صبوری زنان و مردان و بچه های این دیار رقم میخورد.
کسی نمی داند از لحظه هجوم وحشیانه هواپیمای دشمن تا رسیدن آمبولانس های امداد چقدر گذشته، آتش حادثه رو به سردی میگراید، وضع مردم روستا و دیدن آن صحنه های دلخراش و غمبار هر دلی را به درد می آورد، روستای زیبای ماربره اکنون با پیکرهای شهدا و ناله های مجروحین و دود و خرابی و ویرانی تصویر زشتی را به خود گرفته، صدای گریه مردم دل هر انسانی را به درد میآورد، صحنههای تکان دهنده بمباران اوج وقاحت دشمن را به تصویر میکشد. جسدهای کنار خانه ها و چادرها، قطعات جدا گشته از بدن، گوشت های چسبیده به دیوارها همه و همه تصویر نقاشی شده روستای ماربره را ترک دار و زشت کرده است، آوارهای فرو ریخته که در میان، آن تن های خون آلود گرفتار آمده اند، حاکی از پرپر شدگان که شتگ خون انان دشت سبز را سرخ گون کرده است.
صدای گریه کودکانی که بر اجساد بی جان مادر و پدر ضجه می زنند و صدای گریه کودکی چند روزه که تازه به دنیا آمده در دامن مادرش که بر اثر بمباران جانش را از دست داده با، صدای آمبولانسها لحظهای قطع نمیشود، دیگر نظاره آن لالههای پرپر کار آسانی نیست...!
هر کسی را با آمبولانس به بیمارستان می رسانند، همه غرق در خاک و خون اند و پدرم را بیمارستانی در کرمانشاه منتقل می کنند که چند روز بعد بر اثر جراحات و خون ریزی شهید می شود، برادرم را به بیمارستانی در مشهد اعزام می کنند، خواهر بزرگم شهید می شود، خواهر دیگرم به همراه مادرم که مجروح اند به بیمارستانی دیگر و من که حدود شش سال دارم به بیمارستان امام خمینی (ره) شهر ایلام منتقل می کنند.
پرستار در حال دلداری دادن و بیرون آوردن ترکش و بخیه زدن پایم بود که دوباره صدای غرش هواپیماها بلند شد، هراسناک مرا بغل کرد و به پناهگاه برد، آغوشش امن ترین جای دنیای کوچکم بود و طنین صدایش همچون صدای مادرم آرامش بخش جان مجروحم، با وجود شدت درد نای گریه کردن و جیغ زدن نداشتم، تمام تصویر مقابل چشمم دودغلیظ و آتش و صدای شیون مادرم بود...
پس از چند لحظه همه بیمارستان هم تخریب می شودو دیگر به یاد ندارم در کجا مداوا و بستری شدم که بالاخره پس سه الی چهار روز مرا تحویل مادرم دادند، مادری که با سری باند پیچی شده و لباسی سیاه داغ پدر و خواهر بزرگم را بر دل داشت و همچنان از بی خبری برادرم و فراغ عزیزانش رمقی نداشت با دیدنم تبسمی بر لبش نشست که در این وانفسی حداقل من و خواهر و سه برادرم برایش باقی مانده بودیم قوت قلبی برایش شد.
این خاطرات بر اساس زندگی نامه خانم م-قاسمی که پدر و خواهرش را در این حادثه به شهادت رسیدن و مادر و دو برادر و خواهر دیگرش مجروح شده اند و خودش به دلیل بمباران بیمارستان اسناد بستری اش در بیمارستان از بین می رود و هیچ جانبازی و ایثارگری ندارد، نوشته شده است.
به گزارش خبرنگار ایرنا، جمید حیدر پناه محقق فرهنگی - اجتماعی ایلام دراین باره نوشته است 'بمباران ماربره در 19 اسفند سال 63 به عنوان روزی تلخ و فراموش نشدنی در تاریخ ایلام کمتر مورد توجه رسانه ها و نسل ها بعدی قرار گرفته است.
نگاهی به اسامی شهدای گرانقدر این حمله ی دردناک و مشابهت برخی از فامیلی ها نشان دهنده ی عمق فاجعه است ( ده نفر داراب پور، پنج نفر مینایی، پنج نفر سارایی و...) که چه تعداد اعضای خانواده ها و اقوام نزدیک در یک روز و در یک جا به شهادت رسیده اند و جا دارد این حادثه که سند محکمی از جنایت های دشمن بعثی و مظلومیت مردم استان ایلام در طول جنگ است، بیشتر مورد توجه و بررسی قرار گیرد.
اخرین یادواره شهدای ماربره و ایل عالی بیگی اسفند سال گذشته برگزار شد
به گزارش خبرنگار ایرنا،معاون سیاسی و امنیتی استاندار ایلام نیز با حیدر پناه هم عقیده است وی در ایینی به مناسبت گرامی داشت خاطره 86 شهید ایل بزرگ عالی بیگی و 55 شهید روستای ماربره برگزار شد گفت: در استان ایلام، رویدادهای منحصربهفردی ازجمله بمباران زمین فوتبال چهار و بمباران یک روستا و شهادت 55 نفر به وقوع پیوسته که لازم است بیشتر شناسانده و بازگو شود.
محمد نوذری اظهار کرد: مردم ایلام به خصوص ایلات و عشایر مرزبان و غیور این استان در هشت سال جنگ تحمیلی با بذل جان از کیان اسلامی دفاع کرده اند.
وی ابراز کرد: نقش بارز ایلات و عشایر استان ایلام و همچنین دیگر عشایر کشور در دفاع از ایران اسلامی بر هیچکسی پوشیده نیست آنان همواره مدافع آرمانهای انقلاب اسلامی بوده و هستند.
به گزارش ایرنا ، اهالی ایل عالی بیگی یکی از ایلات بزرگ استان مرزی ایلام در حد فاصل شهر ایلام و نوار مرز ایران و عراق در دامنه های کوهستان شانخجیر سکونت دارند.
فاصله مناطق استقرار اهالی روستایی و عشایر این ایل با خط مقدم جبهه در دوران دفاع مقدس کمتر از 50 کیلومتر بود.
این یادواره در روستای ماربره از توابع بخش صالح آباد برگزار شد روستایی که سال ۶۳ توسط بمب افکن های رژیم بعثی عراق هدف بمباران هوایی قرار گرفت که در جریان آن مجموع ۵5 نفر از اهالی ان به شهادت رسیدند.
یاد همه شهدای دلاور هشت سال دفاع مقدس و مردم مظلوم و بی دفاع ایلام این مرزداران غیور و همیشه صبور گرامی باد.
7177/6034
این دست رویدادها قرار نیست فراموش شوند بلکه با گذاشتن پا در اتیه ، سرنوشت و چهارچوب فکری افراد درگیر و ناظر ، به شاخص تعیین زمان دیگر رویدادها استعلا می یابند.
از جمله این رویدادها برخی خاطرات حماسی دفاع مقدس است که در چهارچوب دهشتناک جنگ تحمیلی رخ داده اند واین متن به یکی از انها می پردازد به روز 19نوزدهم اسفندماه سال 63روزی که از زمین به اسمان ستاره باریدن گرفت.
روستای کوچک ماروره در حدفاصل ایلام - محور عملیاتی میمک و مهران، بی اعتنا به زوزه دیو تجاوز، واحه امید و مرهم ارامش برای رزمندگان و مدافعان شده بود .
اما ذهن و کنش سفاک بعثی وجود واحه ارامش را تاب بر نیاورد و در روز 19 اسفند 63 - روستای عشایر نشین ماروره را از واحه به نطع خونین ایلیاتی زنان و پایدار مردان دامدار مبدل کرد.
از ان پس برای بسیاری از اهالی روستا و افراد همجوار ان این روز مبدایی برای تعیین زمانی دیگر رویدادهای فردی ، خانوادگی و محلی شد .
** دهشت افرینی بعث در ذهن کودک و قربانی روز واقعه و بزرگسال اکنون
وی گفت: وقتی مجروح شده بودم و در بیمارستان بودم، موقعی که دوباره هواپیماها آمدند چون هیچ همراهی نداشتم پرستار در حال بخیه کردن زخم پایم بود و ترکش را از پایم درآورد، با شنیدن صدای آژیر و ورود هواپیماها به شهر، مرا بغل کرد و فراریم داد.
شش سالم بود...
هوا داشت کم کم بهاری می شد و همه کوه ها و دشت های زیبای ماربره و اطرافش به واسطه فرا رسیدن بهار سبز بود و زیبا و گلهای کوچک بابونه و آلاله های قرمز تازه سر از خاک بر آورده بودند و چمن همچون دامنی سبز بر همه جا گسترده شده بود و شوخ و شنگی طبیعت همه را مست مست کرده بوده و پرندگان خوش الحان در حال خواند و کودکان کوچک در حال بازی بودند.
خورشید کم کم به وسط آسمان نزدیک می شد و زنان مشغول مهیا کردن غذا برای نهار افراد خانواده بودند. جمعیت روستا بیش از پیش شلوغ تر شده بود و چادرهای خیمه ای همه اطراف روستا به چشم می خوردند هر کسی آشنایی داشت در این روستا برای در امان ماندن از شر بمباران های هوایی و تیر و ترکش دشمن به این روستا پناه آورده بود.
کودکان شادی کنان در حال رفت و آمد و بازی در کوچه های خاکی روستا بودند، نزدیکیهای ساعت 11 ظهر است، صدای غرش هواپیماهای جنگی و ناموزون چند پدافند هوایی دیدگانت را به سمت آسمان معطوف میسازد.
انبوهی از هواپیماهای دشمن بر فراز منطقه جولان میدهند، لحظه به لحظه بر غرش سهم گین هواپیماهای جنگی افزوده میشود که البته برای اهالی روستایی با کمترین فاصله با سنگرهای جنگ اتفاق جدیدی نبود که ناگهان نخستین انفجار در میانه روستا خاک و خشت وتن پاره زن وکودک را به هوا پرتاب کرد.
چند بمب و سطح محدودی از تخریب و قربانی نیز قابل انتظار بود که پایداری و ادامه کشت و زرغ و پرورش دام در جوار خاکریزها به نوعی روحیه بخشی تام وتمام به چکاد نشینان مرزهای سرزمینی بود واین برای اهریمن بعث نابخشودنی بود .
ساعت یازده و نیم قبل از ظهر حجم وسیعی از آتش و سرب بر سر مردم مرزدار ماروره در دامنه کوهستانی که از دیرباز به نخجیرگاه نامبردار شده بارید ، وبارید تا شقاقستان ماربره شکلگیرد.
صحنه دلخراشی است! صدای شیون و زاری مادران و کودکان خاطرت را بیشتر آزرده می کند.هر کسی در پس عزیزش شیون کنان در تکاپو است، دود و گرد و غبار جلوی چشم ها را گفته و هراس و ترسی دهشتناک وجود همه را مملو از اضطراب کرده است. تپش قلب ها به اوج خود رسیده و رنگ از چهره همه پریده است.
دیدن تصاویری تلخ از پر پر شدن جان عزیزانت همچون کابوسی ترسناک در برابر چشمانت رد می شود. کدام یک را بغلی کنی و به کجا پناه ببری...
مادر هراسان در حالی که خون از سر و صورتش به زمین می ریزد با دست های خون آلود و گلی، خاک بر سر می ریزد و یک به یک نام عزیزانش را به زبان می راند...
هر کسی در گوشه ای افتاده و خانه های کاه گلی روستا آوار شده و کسی در زیر این آوارها از شدت درد ناله می کند.
بوی دود و خون و باروت و جسدهای سوخته و چادرهای نیم سوخته بسیار مشمئز کننده و درد آورد است و بدتر از آن دیدن ترس و وحشت و هراس کسانی که با تن های مجروم جسدهای نیمه جان عزیزانشان را از زیر آوار بیرون می کشند.
صدای شیون و ناله و فریاد همه دشت به آن زیبایی را با دیدن این تصاویر وحشتناک آنچنان نازیبا می کند که گویی گردبادی آمده و قیامتی در این روستای کوچک به پا کرده و همه زیبایی ها را در خود بلیعده است.
مادر نگران و پریشان از پی بچه هایش یک به یک دوان است جسد پدر را که نیمه جان که از هوش رفته می بیند پایش سست می شود و با همه وجود شیون می کند ' وه وه وی....'
کمی آن سو تر جسد تکه تکه شده دختر بزرگش نای نفسش را بند می آورد... کمی آن سوتر پسرش با تنی زخمی و خون آلود که بابایش را صدا می کند و دو دختر زخمی دیگرش همه وجودش را پر از درد می کند...
آخر به داد کدام عزیزش برسد، سرکدام یک را به بغل بگیرد و در رسای کدام عزیزش شیون کند... داغ این مصیبت و شدت جراحت و خون ریزی زخمش تنش را هر لحظه بی جان می کند و در حالی همه رمقش را برای جمع آوری جسدهای نیمه جان بچه های جمع می کند از هوش می رود..
اضطراب عجیبی در میان چشم های یکایک اعضای افرادی که از دور و نزدیک پس از اتمام بمباران خود را به محل حادثه رسانده اند موج میزند. لحظهای صدای وحشت انگیز راکت ها قطع شده و از هر خانه ای دود غلیظ و سیاهی بلند است، روستای مابره که پناهگاه مردم آواره بود حالا به جهنمی سیاه و قتلگاه عزیزان ایلامی مبدل شده است!
ستون های دیوار گاه گلی روستا توان ایستادن ندارند، همچون گهواره در مسیر هواپیماها به رعشه درآمده و بر خود میلرزند گویی لحظهای دیگر بر قلبت فرو میریزند، دیگر به هیچ چیز نمیتوانی فکر کنی.
این تنها نسیم سرخ بود که عطر شهادت را در آسمان آبی و دود گرفته روستا جاری ساخته بود و مردم مرزدار این دیار این بار آزمودن را به سخره گرفتند که دوستدار زندگی اند اما نه به هر قیمتی .
آتش خشم و سفاکی دشمن در کوی و برزن روستا شعله ور شد و فصلی دیگر از مظلومیت و استقامت و صبوری زنان و مردان و بچه های این دیار رقم میخورد.
کسی نمی داند از لحظه هجوم وحشیانه هواپیمای دشمن تا رسیدن آمبولانس های امداد چقدر گذشته، آتش حادثه رو به سردی میگراید، وضع مردم روستا و دیدن آن صحنه های دلخراش و غمبار هر دلی را به درد می آورد، روستای زیبای ماربره اکنون با پیکرهای شهدا و ناله های مجروحین و دود و خرابی و ویرانی تصویر زشتی را به خود گرفته، صدای گریه مردم دل هر انسانی را به درد میآورد، صحنههای تکان دهنده بمباران اوج وقاحت دشمن را به تصویر میکشد. جسدهای کنار خانه ها و چادرها، قطعات جدا گشته از بدن، گوشت های چسبیده به دیوارها همه و همه تصویر نقاشی شده روستای ماربره را ترک دار و زشت کرده است، آوارهای فرو ریخته که در میان، آن تن های خون آلود گرفتار آمده اند، حاکی از پرپر شدگان که شتگ خون انان دشت سبز را سرخ گون کرده است.
صدای گریه کودکانی که بر اجساد بی جان مادر و پدر ضجه می زنند و صدای گریه کودکی چند روزه که تازه به دنیا آمده در دامن مادرش که بر اثر بمباران جانش را از دست داده با، صدای آمبولانسها لحظهای قطع نمیشود، دیگر نظاره آن لالههای پرپر کار آسانی نیست...!
هر کسی را با آمبولانس به بیمارستان می رسانند، همه غرق در خاک و خون اند و پدرم را بیمارستانی در کرمانشاه منتقل می کنند که چند روز بعد بر اثر جراحات و خون ریزی شهید می شود، برادرم را به بیمارستانی در مشهد اعزام می کنند، خواهر بزرگم شهید می شود، خواهر دیگرم به همراه مادرم که مجروح اند به بیمارستانی دیگر و من که حدود شش سال دارم به بیمارستان امام خمینی (ره) شهر ایلام منتقل می کنند.
پرستار در حال دلداری دادن و بیرون آوردن ترکش و بخیه زدن پایم بود که دوباره صدای غرش هواپیماها بلند شد، هراسناک مرا بغل کرد و به پناهگاه برد، آغوشش امن ترین جای دنیای کوچکم بود و طنین صدایش همچون صدای مادرم آرامش بخش جان مجروحم، با وجود شدت درد نای گریه کردن و جیغ زدن نداشتم، تمام تصویر مقابل چشمم دودغلیظ و آتش و صدای شیون مادرم بود...
پس از چند لحظه همه بیمارستان هم تخریب می شودو دیگر به یاد ندارم در کجا مداوا و بستری شدم که بالاخره پس سه الی چهار روز مرا تحویل مادرم دادند، مادری که با سری باند پیچی شده و لباسی سیاه داغ پدر و خواهر بزرگم را بر دل داشت و همچنان از بی خبری برادرم و فراغ عزیزانش رمقی نداشت با دیدنم تبسمی بر لبش نشست که در این وانفسی حداقل من و خواهر و سه برادرم برایش باقی مانده بودیم قوت قلبی برایش شد.
این خاطرات بر اساس زندگی نامه خانم م-قاسمی که پدر و خواهرش را در این حادثه به شهادت رسیدن و مادر و دو برادر و خواهر دیگرش مجروح شده اند و خودش به دلیل بمباران بیمارستان اسناد بستری اش در بیمارستان از بین می رود و هیچ جانبازی و ایثارگری ندارد، نوشته شده است.
به گزارش خبرنگار ایرنا، جمید حیدر پناه محقق فرهنگی - اجتماعی ایلام دراین باره نوشته است 'بمباران ماربره در 19 اسفند سال 63 به عنوان روزی تلخ و فراموش نشدنی در تاریخ ایلام کمتر مورد توجه رسانه ها و نسل ها بعدی قرار گرفته است.
نگاهی به اسامی شهدای گرانقدر این حمله ی دردناک و مشابهت برخی از فامیلی ها نشان دهنده ی عمق فاجعه است ( ده نفر داراب پور، پنج نفر مینایی، پنج نفر سارایی و...) که چه تعداد اعضای خانواده ها و اقوام نزدیک در یک روز و در یک جا به شهادت رسیده اند و جا دارد این حادثه که سند محکمی از جنایت های دشمن بعثی و مظلومیت مردم استان ایلام در طول جنگ است، بیشتر مورد توجه و بررسی قرار گیرد.
اخرین یادواره شهدای ماربره و ایل عالی بیگی اسفند سال گذشته برگزار شد
به گزارش خبرنگار ایرنا،معاون سیاسی و امنیتی استاندار ایلام نیز با حیدر پناه هم عقیده است وی در ایینی به مناسبت گرامی داشت خاطره 86 شهید ایل بزرگ عالی بیگی و 55 شهید روستای ماربره برگزار شد گفت: در استان ایلام، رویدادهای منحصربهفردی ازجمله بمباران زمین فوتبال چهار و بمباران یک روستا و شهادت 55 نفر به وقوع پیوسته که لازم است بیشتر شناسانده و بازگو شود.
محمد نوذری اظهار کرد: مردم ایلام به خصوص ایلات و عشایر مرزبان و غیور این استان در هشت سال جنگ تحمیلی با بذل جان از کیان اسلامی دفاع کرده اند.
وی ابراز کرد: نقش بارز ایلات و عشایر استان ایلام و همچنین دیگر عشایر کشور در دفاع از ایران اسلامی بر هیچکسی پوشیده نیست آنان همواره مدافع آرمانهای انقلاب اسلامی بوده و هستند.
به گزارش ایرنا ، اهالی ایل عالی بیگی یکی از ایلات بزرگ استان مرزی ایلام در حد فاصل شهر ایلام و نوار مرز ایران و عراق در دامنه های کوهستان شانخجیر سکونت دارند.
فاصله مناطق استقرار اهالی روستایی و عشایر این ایل با خط مقدم جبهه در دوران دفاع مقدس کمتر از 50 کیلومتر بود.
این یادواره در روستای ماربره از توابع بخش صالح آباد برگزار شد روستایی که سال ۶۳ توسط بمب افکن های رژیم بعثی عراق هدف بمباران هوایی قرار گرفت که در جریان آن مجموع ۵5 نفر از اهالی ان به شهادت رسیدند.
یاد همه شهدای دلاور هشت سال دفاع مقدس و مردم مظلوم و بی دفاع ایلام این مرزداران غیور و همیشه صبور گرامی باد.
7177/6034
کپی شد