"ایو" که اینک به خواب ابدی فرو رفته است، در آخرین روزهای پایانی عمرش در بیمارستانی در پاریس با یک بانوی ایرانی آشنا شده بود و بر اثر صمیمیت ایجاد شده، او را مادر خوانده و آرزو کرده بود که ای کاش در آن لحظاتِ واپسین، پدری هم در کنارش میداشت تا آسودهتر، چشم از دنیای تنهایش فرو بندد.
مادرخواندهاش یعنی همان بانوی هموطن و از دوستان من، در همان اثنا، تراژدی "ایو" را برایم نوشت و از من خواست تا نامهای برای نوجوان رو به احتضار فرانسوی بنویسم و بهعنوان پدرخواندهاش، حرفهایی پدرانه خطاب به او بنگارم تا شاید در آستانه مرگش، احساس آرامش بیشتری بکند.
من در این نامه بعنوان پدرخواندهای بازآمده از رویایی دور و دراز و از میان فرسنگها فاصله، ایو را خطاب قرار دادم و با واژگان دست و پا شکستهام و با برجسته کردن مفاهیم حس خویشاوندی میان همه ابنا بشر، کوشیدم تا شاید لحظات پایانی عمرش را در اکسیر حسِ خوبِ خویشی با دیگران و شاید خلسه تبلور رویای همیشگیاش یعنی داشتن پدر، بیاساید.
سرانجام ایو، این نامه را دریافت و بزرگوارانه از آن تشکر کرد اما دو روز بعد، چشمان منتظرش را بر روی دنیایی که خیری از آن ندیده بود، فرو بست و به دیار باقی شتافت.
بعد از مرگش، مادر خواندهاش برایم نوشت که در هنگام واپسین وداع، این سیاهه را هم در تابوت ایو گذاشتهاند و همراه جسم بیجانش به آرامگاه ابدیش سپردهاند.
متن نامه:
سلام، فرزندِ غریبِ آشنایم
اینک که پس از سالها فراق و دوری، تو را بازیافتهام، هنوز هم بین ما فرسنگها فاصله وجود دارد، اما نعمتِ یافتنت نیز مرا بس است.
بله، من تو را دیرگاهی است گم کرده ام، از همان زمانی که مرزهای جغرافیایی، عقیدتی، سیاسی، نژادی و قومی در قالب خودخواهیها، آزمندیها و اشتعال آتش جنگها، بذر جدایی و فاصله را بین زمینیان افکند.
درست است که به حکمِ مرزبندیهای ظاهری عرفی و رسمی، من و تو به اندازه فاصله عرش تا فرش با هم غریبهایم و هزار و یک دلیل برای شبیه دانستن رابطه ما با رابطه بقیه هفت میلیارد همنوعمان وجود دارد اما با این همه، طبق یک حس شوقانگیز و فروزان در کوران دلم، براستی باور دارم که تو آنقدر به من، یا بهتر بگویم، من به تو نزدیکم که میخواهم در نخستین تماسم، کلید قفل خزانه قلبم را به تو ارزانی کنم تا با گشودنش، به رازهای سر به مُهر دلم پی ببری.
ایو عزیزم
به من حق بده که بعد از این همه سال گمگشتی و جدایی، هیچگونه شناختی از تو نداشته باشم، هرچند به کمک دوستی، که مادر مهربانی است که او را یافتهای، تنها می دانم نامت "ایو" و یگانه آرزویت یافتن پدر و مادرت بوده و مهمتراینکه بدلیل ابتلایت به بیماری، اینک در کلینکی در پاریس بستری هستی اما الان که در حال نوشتن دلواژههای الکنم هستم انگار سالهاست میشناسمت و در اینجا میخواهم مگوهای همه سالهای دوری از تو را برایت بازگویم.
به همین خاطر، اکنون در شامگاه خلوتگهی کویری، بَلَم قلمم بیهیچ تکلف غریبانهای روی شطِ لوحِ دلم برای فرد آشنایی در سرزمینی دور اما نزدیک تا کرانه ساحل قلبم پیش میرود و به همین دلیل هم از اول تو را "غریبِ آشنا" خواندم.
آرامه جانم، ایو عزیزم
شک نیست که دلایل بسیار قوی و بهظاهر طبیعی برای غریبانگی و عدم همبستگی ظاهری بین ما وجود دارد که از نظر آدمیان زمین، شاید این مصاحبتمان را حتی غیرموجه نشان دهد، نهتنها به دلیل همان بُعد فاصلهای که باعث شده، اینک تو را آنگونه در گوشه بیمارستانی در پاریس و مرا این چنین شاکی و سرگشته در شهر گُنبدهای فیروزهای در قلب ایران قرار دهد و نیز نهتنها بخاطر تفاوت نسلمان که مرا اکنون به مرز میانسالی کشانده اما تو هنوز در ابتدای راه جانگدازش هستی، بلکه بخاطر ممیزه خصائل ماهیتی و فکری بین ما، از مذهب و نژاد گرفته تا ملیت و سرزمین، که در روزگار ما غمگنانه سکنه جهانشهر بزرگ گیتی را در مقابل هم، یا دستکم بیخبر از هم قرار داده است.
با اینکه به نیکی همه اینها را میدانم اما باور کن که در حال حاضر هیچ حسی در وجودم قویتر و شوقناکتر از حسِ تعلق خاطر رازگونم به تو نیست. گفتم رازگون، می دانی چرا؟
دلیلش این است که گاه انسان در بیان احساسش به دیگران حتی به نزدیکترین کسانش آنچنان درمانده میشود که تا ابد بیهمراز میماند و بخاطر نیافتن همدلش، یک دنیا حرف تلنبار شده در دلش را با خود نزد خدا میبرد تا بالاخره در روز قیامت، دریچه گنجه قلبش را تنها در پیشگاه او بگشاید اما با این حال، در همین دنیا و در عمر کوتاه ما، خوش شانسانی هم پیدا میشوند که افراد بزرگی را در این دنیای کوچک مییابند که بیهیچ پیوند صوری و رسمی و تنها بخاطر همبستگی به یک حس متعالی و باشکوه انسانی، صمیمانه مایلاند همه مگوهای تلنبار شده در انبان وجودشان را در طبقِ اخلاص به آنانی که بظاهر شنل غیرهمرنگ بر دوش دارند، ارزانی دارند و یقییناً من یکی از آن خوش شانسانم و تو یکی از آن بزرگانی.
نورچشم غریبم
از نظر من، پیوند آدمها تنها به شباهت ژنهایشان، گروه خونشان و یا حتی ثبت چند کلمه رسمی برآمده از تابلوی نمادین خون و خاک مشترک مندرج در کارت هویتشان نیست که به ضربِ آن در همه جای دنیا، آدمها را مثل محصولات خط تولید یک کارخانه، بستهبندی مارک دار خانوادگی، قومی و ملی میکنند، از نظر من، ایمان به روحِ بلندِ انسانی، عشق به همنوع، پایبندی به حقوق ذاتی و مادرزادی آدمها و تلاش آگاهانه برای همرنگی با صفات خدا، بغایت بالاترین عناصر پیوند همه زمینیان است.
انسان، خدای روی زمین است و باید مانند خدای آسمان رفتار کند یعنی خدای مهربانی، خدای ایثار، خدای بخشندگی، خدای زیبایی، خدای عاشقی و خدای دگرخواهی، اما ای دریغا که اینک در خانه مشترک ما یعنی زمینمان، بیشتر رفتارهای همنوعانمان بخصوص آنانی که به سریر قدرتها تکیه زدهاند، اگر نخواهم کردارشان را شیطانی بخوانم اما لااقل میتوانم افعال غیرخدایی بدانم.
نمیدانم، شاید بخاطر همین فرطِ گستره جهانی پیوندهای رسمی و ظاهری است که دنیای خشک و بیعاطفه ما، اینک با فاجعه تراژیکی به نام "بحران نوعدوستی" مواجه است و به همین دلیل نیز اگر کسی سادهدلانه از تعلق خاطرش به این نوع عشق روحافزا و پیوند آسمانی آدمها دم بزند، اعجاب دیگران را برمیانگیزد و همین مساله نیز اینگونه انسانها را در میان سیل آدمهای همشناس و همرنگ محلهای، قبیلهای، کشوری و گاه حتی در همه دنیا، تنهای تنها میکند و در آن صورت، او یتیمی ششدانگ به حساب میآید که نه پدر، نه مادر و نه هیچ یار راستینی ندارد لذا غمگنانه میکوشد تا رسیدن به بارگاه خدای آسمان، سرش را بر دامن یکی از خدایان زمین بگذارد و بغض تنهائیش و تاول یتمیش را بشکند و من نیز یکی از همین بیکسانم که اینک میکوشم پیش تو اینگونه عقدهگشایی کنم.
فرزند دلبندم، ایو عزیزم
عشق، بالاترین موهبتی است که خدای عاشق در سرشت آفریدگانش نهاده و حیف است که آن را محدود به رابطه دو یا چند نفر، یا برای وصف ارضای مُشتهیات دو جنس مخالف یا حتی بالاتر از آن برای قرائت رابطه عاطفی و سرزمینی اهالی یک قوم، یک قبیله، یک ملت و حتی پیروان یک دین محدود کنیم چون این موهبت، الماس درخشان الهی است که ملکوت خیرهکنندهاش بیهیچ بُخلی باید چشم همه جهانیان را بنوازد.
شوربختا که در زمانه بیروح ما، "عشق" - این واژه مقدس- که پراکنش شمیم اِکسیرش به تنهایی برای نجات همه زمین در همه عصرها و در همه نسلها بس است- با هزار درد و دریغ، مهجورتر از آن است که بتوان آن را یک موهبت فراگیر جهانی دانست و بدتر از آن اینکه، همشهریان و همنوعان زمانه ما، گویی یا اصلاً کسی را نمییابند که خالصانه دوستش بدارند یا حتی فاجعه بارتراینکه، اصلاً کسی را لایق عشق ورزیدن خود نمیپندارند!؟
آه ، ایو دلبندم
در کشور من، چند سال پیش، فاجعهای هولناک با عصیان زمین که ناگهان مانند غولی آشفته از خواب برخاست، رُخ داد که دستِکم یک نفر از هر سه جمعیت یک شهر یکصد هزار نفری به نام "بم" را راهی گورستانی کرد به بزرگی گستره گورکنی دهها و صدها بیل مکانیکی و کامیون که برای آراستگی گورزاری نو، روزها و شبهای مدیدی، صحرای بزرگی را شخم زدند.
من اما در آنجا، در تاریکنای آن روزهای هولناک، با چشمانی اشکبار، صدها نفر از دهها نژاد و ملیت شتابنده از راههای دور و نزدیک از هر رنگ و نژاد و مذهب و مرام را دیدم که با جان و دل برای کمک به بلازدگان دیار فاجعه(به زلزلهزدگان) میکوشیدند، باورکن در هیچ دورهای از عمرم، آنگونه حس دلبستگی رازگون، دلپذیر و عاشقانه را که آن روزها نسبت به آن مهمانان ناخوانده از سرزمینهای دور با گویشها و ادیان متفاوت داشتم حتی با نزدیکترین و عزیزترین خویشان سجلی و خونیام نداشتهام و در همه عمر، هیچ کلماتی را روحانگیزتر، سحرآمیزتر و مقدستر از کلمات رد و بدل شده بین آن غریبههای آشنا نشنیده بودم و در حالی که اصلاً نمیدانستم چه میگویند اما خوب میدانستم که حرفهایشان، زیبایی و رنگ و بوی آسمانی دارد و من بهدرستی آنها ایمان داشتم به همین خاطر هم در آن ایام، دو حس و متضاد در وجودم زبانه می کشید: یکی حس دلگدُاز و روحفرسای رویت یک فاجعه دلخراش انسانی و دیگری شکوه تجلی عشق بشری که این دومی، دل مجروح مرا در آن لحظات وانفسای ناشی از حس اول، بشکلی معجزهآسا التیام میبخشید.
فرزند تبدارم
با قلبی لبریز از اندوه و درد شنیدهام که اینک سخت بیماری و در بیدادِ کورانِ جسم تبدارت میسوزی که شاید بزودی دو بال پرنده خورشید نگاهت، همدیگر را در آغوش کشند تا به عرش بهشتآگین خدا پرکشی و دوستدارانت - بخصوص مرا و مادرت - را از نعمت نفخه نفس مسیحائیت محروم کنی و به همین دلیل هم حتماً در این لحظههای وانفسا حال و حوصله فلسفه بافیهای مرا را نداری، اما دلبندم، بدان که میزان آدمیت آدمها به درک و باور عشقی است که برای ابراز و اهدای عطیه آن به دیگران یا دریافت عشق سایرین آفریده شدهاند حتی در لحظه مرگ.
انسانِ پویا و زنده، انسانی است که حسِ دوست داشتن دیگران را در وجودش ملکه کند و انسان خودخواه و بیگانه با سرنوشت دیگران، مردهای با کالبد جِنبان است که صرفاً نقش اشیاء را نسبت به اشیای دیگر برعهده گرفته، زیرا چنین کسی، خود را از دلانگیزترین و جذابترین حس والای بشری یعنی عشقِ به همنوع محروم ساخته و درواقع با دستِ خود، پرده اصلی صحنه زیبای خلقت را دریده است.
باورکن هیچکس نمیتواند از تکخوری و تمتُعات تنهائیش لذت ببرد چون بزودی نیمه دیگر وجودش را که وجدان نام دارد و روی دیگر همان سکه عشق ذاتی اوست، به جان خود می اندازد.
انسانِ راستین در مقام تحقق رسالت والای خلقتش، تنها زمانی میتواند از هر فرصتی و از هر موهبتی، لذت واقعی را ببرد که آن را برای دیگران نیز بخواهد و بذر فطرتِ لذت همگانی را در وجودش بکارد و آگاهانه رشد دهد.
انسانِ عاشق، آدمی مسئول در زمین است که باید عاشق بماند، به دیگران عشق بورزد و همچون شمعی مُشتعل با ذوب قطره قطره باور وجودش، روشنیبخش حریمِ دیگران شود تا اینکه عاشقانه در راه عشق بمیرد، یا بهتر بگویم حیات ابدی بیابد.
البته قبول دارم که عشق ورزیدن بها دارد بخصوص اگر عشق به یک روح ملکوتی و حس والای انسانی باشد که ممکن است با زجرها، رنجها و دلتنگیهای بسیار همراه باشد اما باور کن که همین مشقات و سختیها نیز بغایت دلپذیرند چون از جنس همان عشق مُقدسیاند که تو بخاطر آن، سالهاست بصیرانه و صبورانه، عذابش را پذیرفتهای.
فرزند مهربانم
زندگی به من آموخت که ما برای عاشقانه زیستن و عشق ورزیدن به دیگران زاده شدهایم اما نیاموخت چگونه میتوان از دیگران دل کنَد و بدتر از آن، دیگران را از خود راند یا از آن بالاتر و فاجعه بارتر، چگونه میتوان دیگران را از اصیلترین مواهب خدادادی محروم کرد بخصوص نعمتِ آزادی و حتی حقِ حیاتِ دیگران را که از شیوع رنجبار آن در دنیای بیرحم خود باید شرمگینانه سرمان را پایین بیندازیم و از خجالت فقدش در پیشگاه خدا آب شویم.
نوگل تبدارم
نیک بدان که ما برای عشق ورزیدن به دیگران و تبلور ملکوت خدا در وجود تابانمان و وفای به دلبستگیهای آسمانیمان خلق شدهایم حتی تا پای مرگ که آغاز زندگی راستین ماست.
همه مداد رنگیها مشغول بودند جز مداد سفید، زیرا هیچکس به او کار نمیداد، همه می گفتند: "تو به هیچ دردی نمی خوری" تا اینکه یک شب که مداد رنگیها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار کرد: ماه کشید، مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچکتر شد، اما صبح توی جعبه مداد رنگی، جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد.
ایو مهربانم
گواینکه آزادی ملتزم ذات آدمی است اما آزادترین انسان آزاد دنیا در مُتنعمترین شرایط زندگی نیز هنوز در بند تنگناهای بسیاری است که در مسیر تکاملش در زمین، دست و پایش را بسته و همواره او را افسرده، دلشکسته و غربتزده ساخته که اینها همه ناشی از تکافتادگی و هجرانش از وصال یار رامشگری است که بیتابانه در معراج انتظارش را میکشد تا با او یکی شود، تا دو باره خدا شود.
فرزند شکیبم
همه آدمها خصائل ارزشمندی دارند که بخاطر آنها سزاوار ستایشند و تو نیز بهدلیل اینکه در همه عمرِ مشقت بارت، بخصوص در این لحظات سختِ جانفرسا، زیباترین حس پیوستگی و حقشناسی یعنی عشق به والدین را در وجودِ تبدارت زنده نگاه داشتهای و اینقدر در حُب آنها جانسوزی، در خور ستایشی سترگی و از این نظر من، فاخرانه، به وجودت میبالم.
شرمگینانه، من اینک در کنارت نیستم تا سرت را در آغوش بگیرم، عطش لبان داغمه بستهات را با ترواش خُنکای شهد گلواژههای عشق پدرانهام بزُدایم، دستان بزرگ لرزانم را در دستان نحیف تبدار اما پُرصلابتت بفشارم، در زُلال نگاه روشنت غرق شوم و در خورشید آیینهاش رنگاب جمال خدا را رویت کنم، با بالش پرنده روحم بر آتشفشان وجودت، نسیمی گوارا از عشقم را نثار جسم رنجورت کنم و در این لحظات سخت، عارفانهترین و الهیترین حرفهای دلم را در باره زیباییهای چشمآسای بهشتی که در انتظار توست و دلارایی و بزرگی روح پرشکوه وجودت که تو را اینگونه شتابناک و زودرس به بارگاه محبوب فراخوانده، نجواگونه و ذره ذره ذره به گوشت وابخوانم تا اینکه رفته رفته از خواب کسالت بار زندگی زمینی بُگسلی و یکباره چشم زیبایت را بگشایی و خود را در ضیافتگاهی ملکوتی ببینی که میزبانش خداست.
ایو عزیزم
بدان که شعور گیاه در وسط زمستان از تابستان گذشته نمیآید، از بهاری میآید که فرا میرسد و گیاه به روزهای رفته نمیاندیشد به روزهایی میاندیشد که میآید و براستی نیز اگر گیاهان یقیین دارند که بهار خواهد آمد، تو هم باور کن که دوره بهارینه عمرت در پیش است، بهاری در گستره ابدی سبز بهشت و در کنار محبوب ابدی که پدر و مادر واقعی توست.
فرزند بهشتیام
همانطوری که این همه سال مدید منتظر آمدن من از راهی دور بودی، مطمئنم که این بار نیز در سرای جدید دلربایت مانند فرزندی خلف، مرا چشم در راه خواهی بود که از صدقه سرت، این بار از راهی نزدیکتر و بس زودتر مرا به آنجا، نزدِ خود، در پیشگاه خدا بار دهند و اینگونه جوانمردانه و سخاوتمندانه، رسم فرزندیت را در قبال من بجا آوری.
به امید دیدارت
پدرت- اصفهان- ایران
محمدرضا شکراللهی