علوم سیاسی در ایران وضعیت چندان مطلوبی ندارد. دلایل این وضعیت، گسترده و متنوع است. اما من اینجا با فهم بنیادینی سروکار دارم که اساس علوم سیاسی در ایران بر آن پایهگذاری شده است. این تصور اساسی وجود دارد که علوم سیاسی یک علم است و قرار بر این نهاده شده که امور سیاسی در ایران مطابق با قواعد تعریف شده در حوزه این علم، موضوع شناسایی واقع شود. یک متخصص علوم سیاسی بر خلاف کسی که چندان با این علم آشنایی ندارد، میتواند از آنچه با ماکس وبر، دورکیم، هابرماس یا بوردیو آموخته درباره چند و چون تحولات سیاسی در ایران اظهار نظر تخصصی کند. او چنان تصویر پیچیدهای از رویدادهای جاری تولید میکند که برای یک شاهد ساده تحولات، شگفتانگیز به نظر میرسد، حیرت او را برمیانگیزد و پشت آنچه بهطور روزمره تجربه میکند، از رازهای پنهان سر درمیآورد.
این نقشآفرینی علوم سیاسی البته برای جلسات هماندیشی و بحث علمی، برای نگارش رسالههای علمی و تخصصی، حتی برای گپ و گعدههای خصوصی کارآمد بوده است اما دردی از مشکلات عینی در حوزه سیاسی ایران درمان نکرده است. بخشهای اجرایی در کشور، کمتر خود را نیازمند نظر یک متخصص علوم سیاسی یافتهاند و به نظر جامعهشناسان و متخصصان علم مدیریت برای فهم و حل یک مشکل سیاسی در کشور، بیشتر احساس نیاز کردهاند تا یک متخصص علوم سیاسی. نمیتوان در این زمینه تنها مدیران دولتی را متهم کرد. حوزه علوم سیاسی در ایران تاکنون از خود کارآمدی چندانی نشان نداده است. عملاً در منظومه علوم انسانی در کشور، علوم سیاسی در زمره علوم در حاشیه است. جامعهشناسان، روانشناسان، اقتصاددانان بیشتر از ما علوم سیاسی خواندهها، توانستهاند به اثبات خود بپردازند و بخشهای تصمیمگیر را به ضرورت توجه به حوزه علمی خود وادار کنند.
ماجرای نسبت میان علوم سیاسی و تاریخ از قلمروهای مهمی است که میتواند پرتویی بر فهم بنیادی ما از علم سیاست بیفکند و موجبات تجدید نظر ما از فهم خودمان را مهیا کند. ابتدا به نسبتهای متعارف درباره نسبت میان علوم سیاسی و تاریخ اشاره خواهم کرد و با نقد این نسبتهای متعارف، از ویتگنشتاین مدد خواهم گرفت و الگویی تازه از نسبتگذاری میان علوم سیاسی و تاریخ برقرار خواهم کرد. تصورم بر این است که این نسبتگذاری تازه، میتواند سرمنشأ درکی تازه از سرشت علوم سیاسی باشد و به کارآمد شدن این شاخه از دانش کمک کند.
درکهای متعارف از نسبت میان
علوم سیاسی و تاریخ
به نظرم سه نسبت میان «تاریخ» و «علوم سیاسی» در ذهنیت دانشمندان این دو رشته در ایران وجود دارد. این نسبتهای سهگانه، منطقی و قیاسی نیست، بیشتر حاصل تجربه زیسته نگارنده در میان متخصصان این دو رشته در ایران است.
اول: «تاریخ» و «علوم سیاسی» هیچ نسبتی با یکدیگر ندارند. «تاریخ» در باب وقایع تاریخی سخن میگوید و دانشمندان این رشته علوم انسانی صلاحیت دارند بگویند مشروطه به عنوان یک واقعیت تاریخی چگونه رخ داد؛ و کسانی که علوم سیاسی حوزه مطالعاتی آنان است میتوانند درباره این امور تاریخی نظرورزی کنند؛ تاریخدانان نمیتوانند درباره یافتههای تاریخی خود نظرورزی کنند؛ از این رو ممکن است ما آنان را فرودست و در خدمت نظرورزی خود بپنداریم؛ آنان نیز ممکن است ما را به نظرورزیهای بیپایه و بیربط متهم کنند. همیشه این مشکل تکرار میشود که یک متخصص علوم سیاسی هرچه درباره مباحث تاریخی میگوید، اهل تاریخ سندی دارند که با عرضه آن، همه بافتههای یک متخصص علوم سیاسی را پنبه کنند.
دوم: تاریخ در تحلیل تاریخی خود وابسته به الگوهای نظرورزانه علوم سیاسی است. گاهی برخی از اصحاب تاریخ مسحور الگوهای نظریای میشوند که اهل علوم اجتماعی، سیاسی و... میسازند. بنابراین دانشآموختههای تاریخ، همچون علوم سیاسیها، یک قاب نظری از متفکران متفاوت و نظرورزیهایی که در حوزه علوم سیاسی است درست میکنند و روی میز میگذارند؛ این امر موجب یک اتفاق تکراری میشود: استادان تاریخ رو به آنان کرده میگویند شما هم باید به علوم سیاسیها بپیوندید و اصلاً دلیلی وجود ندارد که به ما تعلق داشته باشید! به عبارت دیگر اهل تاریخ، آنان را جدی نمیگیرند.
سوم: معیاری برای تمایز وجود ندارد. تاریخ یا علوم سیاسی، هر دو صورتی روایی و برساخته از واقعیتاند. بنابراین معیار عینی برای تمایزگذاری وجود ندارد؛ این گرایش سوم، چندان به وجاهت و وثاقت علوم باور ندارد. بنابراین مرزهای متمایزکننده یا شبیهکننده از اساس بلاموضوع است. این سنخ از نسبتگذاری، معمولاً با سنتهای پست مدرن در ایران همسازند. از خوانش سخن میگویند و اینکه هر دانشی نوعی خوانش خاص از واقعیت است و معیاری بیرونی برای تمایزگذاری یا اولویتگذاری میان این خوانشها نیز وجود ندارد.
بحث و گفتوگو میان این الگوهای متفاوت نسبتگذاری، میان دو رشته تاریخ و علوم سیاسی، تاکنون چندان ثمری به بار نیاورده است. سرانجام خلق و خو، سابقه و سلایق محققان است که آنها را به این یا آن الگو از نسبتگذاری متقاعد کرده است. در این جا با یاری ویتگنشتاین تلاش دارم از امکانی برای برقراری یک نسبت سوم سخن بگویم. ویتگنشتاین خود هیچگاه در زمینه کاربست تأملات فلسفی خود در حوزه علوم انسانی بحث نکرده است. این اتفاقی است که پس از او روی داده است. پیامد آرای ویتگنشتاین در حوزه علوم انسانی امکانی برای پیوند میان رشتههای علوم انسانی و از آن جمله علوم سیاسی و تاریخ گشوده است. ویتگنشتاین یک فیلسوف بود و همیشه هم فیلسوف باقی ماند؛ اما در حوزه فلسفه مباحثی را مطرح کرد که بعدها بشدت در حوزه علوم انسانی جاری شد. اگرچه شاید موضع ویتگنشتاین شباهتهایی با برخی مواضع پست مدرن داشته باشد اما در حقیقت نسبتی با آن ندارد و موضع متفاوتی است. طرح این موضع چهارم متضمن طی مقدماتی است. آنچه را ویتگنشتاین متزلزل کرد و علوم سیاسی را تحت تأثیر قرار داد، بحث امکان تولید نظریه است. ابتدا اجازه بدهید امتناع نظریه را از منظر ویتگنشتاینی موضوع مورد بحث قرار دهم.
پایههای نظرورزی در علوم انسانی
نظرورزی در حوزه علوم انسانی سه بنیاد مقوم دارد:
اول اینکه در جهان اموری وجود دارد که مستقل از ماست: انسان، انقلاب، جامعه، طبقه و... .
دوم این امور برحسب شباهتها قابل طبقهبندیاند و تحت یک نام مشترک خصلت خود را پدیدار میکنند. مثلاً در فرانسه شماری داخل خیابان میریزند و حکومتی جابهجا میشود؛ در انگلیس شماری داخل خیابان میریزند و حکومتی جابهجا میشود؛ در ایران نیز شماری به داخل خیابان میریزند و حکومتی جابهجا میشود؛ این رویدادها برحسب ظاهر به هم شبیه هستند و ما با یک نام تحت عنوان «انقلاب» به آنها شیئیت میبخشیم.
سوم اینکه این امور همنام شده، به یک علیت پنهان نسبت داده میشود. یک نظریهپرداز علوم سیاسی، هنگامی که از علت انقلابها میپرسد وارد نظریهپردازی در حوزه انقلاب شده است. مثلاً در پاسخ میگوید تحولات اقتصادی یا تحولات فرهنگی. در هر حال علتی وجود دارد که امکان توضیح پدیده انقلاب را امکانپذیر میکند و این، میسر نمیشود مگر به اعتبار نسبت دادن امور کثیر همنام شده به یک علت پنهان.
مقصود از علت پنهان، پنهان از خودآگاه سوژههای مشارکتکننده در رویداد است. به عنوان مثال، با یک موضع چپ، انقلاب فرانسه، انقلاب امریکا، انگلیس، ایران، روسیه، چین و... به تغییر موازنه طبقاتی یا تغییر شیوه تولیدی نسبت داده میشود؛ این در حالی است که هیچکدام از آن بازیگران یا کنشگران نسبت به این امر وقوفی ندارند؛ زمانی که موضوع با آنان مطرح میشود، میگویند: «عجب! اگر ما به داخل خیابانها ریختیم به این دلیل پنهان بوده است؛ ما اصلاً از آن مطلع نبودیم!»؛ بازیگران نسبت به آن وقوف ندارند؛ در نتیجه «علم» یا «نظرورزی» کمابیش آن کاری را انجام میدهد که فیلسوفان قدیم انجام میدادند؛ به این معنا که شما در زندگی روزمره خود نمیدانید چه خبر است! و یک لوگوسی وجود دارد که من فیلسوف میروم و آن را پیدا میکنم. دانشمند علوم انسانی نیز گویی جستوجوگر لوگوسی پس پشت پدیدههاست.
فهم از علم سیاست به این معنای کاملاً نظرورزانهاش چندان دوام نیاورد؛ علوم سیاسی به این معنای دقیق علمی یکی دو دهه در امریکا تحت عنوان رفتارگرایی جریان داشت اما چراغی که در امریکا به این نام روشن شد به سرعت کم فروغ شد و از صحنه بیرون رفت. پس از آن بهطور اساسی به political studies (مطالعات سیاسی) تبدیل شد؛ جامعهشناسی نیز از
social science به social studies تغییر یافت. این تغییر science (علم) به study (مطالعه) به معنای پسگرفتن ادعای علمی بودن و تولید نظریه کردن -به همان معنای ویتگنشتاینی- است.
با مدد گرفتن از فلسفه ویتگنشتاین نهایتاً این نتیجه به دست آمد که این همان نقطهای است که نقطه اتصال تمام رشتههای علوم انسانی با تاریخ است. اگرچه این نقطه اتصال به همان اندازه که رشتههای علوم انسانی را دچار لرزه میکند تاریخ را هم از این حیث بینصیب نمیگذارد.
ویتگنشتاین چگونه مقوله تولید نظریه را با تردید مواجه کرد؟! این نکتهای است که تنها با اجمال میتوانم از آن بحث کنم. وجه فلسفی زبان در روایت ویتگنشتاین، زبان را به مرز ما با جهان تبدیل کرد. به این معنا که ما نه با خود جهان بلکه با زبانی سروکار داریم که جهان به اعتبار آن برساخته میشود. بنابراین نقطه ارجاع نشانههای زبانی، واقعیت بیرون زبان نیست، بلکه خود زبان است. بنابراین نظریهها، محصولات زبانیاند نه بازنمایاننده آنچه بیرون زبان تقرر دارد. این نکته تنها تولید نظریه در علوم انسانی را بیاعتبار نکرد؛ بلکه پیش از هر چیز تولید انگارههای فلسفی درباره چند و چون جهان را بیاعتبار کرد. متأسفانه بیش از این نمیتوان در این باب سخن گفت. تنها به پیامد این نکته در برقراری نسبت میان علوم سیاسی و تاریخ اشاره میکنم.
ویتگنشتاین و نسبت علوم سیاسی و تاریخ
از گزارش فوق ممکن است ذهن به سمت روایتهای ایرانی از فلسفه پست مدرن برود. به این معنا که اگر نقطه ارجاعی بیرون زبان نیست، پس همه چیز برساختههای آزاد زبانی است. تاریخ یک روایت زیباییشناختی از امور بیرونی است، علوم سیاسی یک روایت زیباشناسانه دیگر. این همه مانند تولید دو داستان و روایتاند. بنابراین گفتوگو درباره نسبت آنها نیز بلاموضوع است. همه نکته این است که این انگاره دست کم از نقطه نظر ویتگنشتاینی قابل تصدیق نیست.
«زبان» اگرچه به باور ویتگنشتاین مرز ما و جهان است و امکان برونرفت از این مرز وجود ندارد، اما زبان و معانی زبانشناختی در نسبت وثیق با فرمهای زندگی است. زبان بخشی از انرژی پویا در ربط و نسبتهایی است که در فرمهای زندگی انسانی جاری میشود.
ویتگنشتاین با تبدیل کردن «زبان» به مرز ما با جهان، امکان نظارت فارغبالانه دکارتی به جهان را بلاموضوع میکند و تصویری دیگر به جای آن مینشاند. در تصویر پیشین که منتهی به امکان تولید نظریه میشد، جهان و امورات آن شیئیت و «چیزیت» دارند. در مقابل، ما قرار داریم که ذهنیت و امکان نظارت داریم. اما در روایت ویتگنشتاینی هم «چیزیت» جهان، هم وجه نظارت فارغبالانه ما به هم میریزد. همه در درون طوفانی از ربط و نسبتهای یگانه و رویدادی معنا و وضعیتی یگانه پیدا میکند.
ما همواره با ربط و نسبتها سر و کار داریم و نه با «چیزها»؛ جهان و امور انسانی شبکه «چیزها» نیست که شما به اعتبار شباهت ظاهری آنها را یکی کرده و نامگذاری کنید؛ جهان، «موج» است و شبکه ربط و نسبتها است؛ به اعتبار ربط و نسبتها است که چیزها، چیزی میشوند. چیز (thing) امر بیزمان است؛ مانند ما انسانها به منزله یک موجود جسمانی؛ اینکه انسان تن دارد، ربطی به زمان، تاریخ، فرهنگ و... ندارد. اما زمانی که بحث را به ربط و نسبت تبدیل میکنید، یعنی «چیز» در جهان ندارید؛ «چیزها» نقطه تلاقی ربط و نسبتها هستند و این ربط و نسبتها همیشه تاریخمند، موقعیتمند و زمانمند هستند؛ همیشه بیمانند (unique) هستند و هیچگاه تکرارپذیر نیستند. ما همواره در جهان و در علوم انسانی بطور خاص، با ربط و نسبتهای خاص امور سر و کار داریم و هر منظومهای از ربط و نسبتهای بیهمتای واقع شده در زمان، فرهنگ، مکان و موقعیت، یک ربط و نسبت خاص است؛ هماکنون امور به این شکل واقع شدهاند؛ در جای دیگر همین امور به شکل دیگری واقع میشوند و اموری که اینجا پیش چشم ماست، جای دیگر در ربط و نسبتهای دیگر است و سرشتی دیگر دارد.
اگر دو جا، با دو واقعه به ظاهر مشابه مواجه هستیم، مانند بیرون ریختن مردم از خانهها و واژگون کردن یک نظام سیاسی، نباید تصور کنیم با یک پدیده تحت یک نام مواجه هستیم. آنچه در فرانسه رخ داد ربط و نسبتهای یگانه و منحصر به فرد از رابطه میان زبان و فرمهای خاص تعیین یافته زندگی در فرانسه است، این ربط و نسبتها به هیچ روی در هیچ موقعیت دیگری حتی در خود فرانسه تکرارپذیر نیست.
زبان این وجه تکرارناپذیر را به نحوی رادیکالتر از آنچه پیش از این پنداشته میشد، به میان میآورد. هنگامی که امور انسانی ربط و نسبتهای عینی و برونزبانی مانند طبقه، جنسیت و ساختار قدرت محسوب میشوند، هنوز امکان تولید نظریه هست. شما میتوانید به قوانینی فکر کنید که رابطه میان این امور عینی را تعیینپذیر و شناختپذیر میکند، اما هنگامیکه زبان به شاکله این ربط و نسبتها تبدیل میشود، شما رویدادی را که از آن سخن میگویید نه در نسبتهای عینی به چنگ میآورید، نه در ساختارهای ریاضیوار ذهنی. رویداد به قلمروی در میان این دو تعلق پیدا میکند که همواره منحصر به فرد و خاص است.
با این نگاه بطور عام کارکرد علوم اجتماعی، دیگر کارکرد نظرورزی نیست؛ کارکرد این علوم ملاحظه وضعیت خاص شبکهای از ربط و نسبتها در موقعیتهای خاص است؛ و به این معنا کاملاً تاریخی است؛ به عبارت دیگر چنین کارکردی عین تاریخ است. به این اعتبار است که امروزه مطالعات اجتماعی یا مطالعات سیاسی جانشین علوم اجتماعی یا سیاسی شده است. مطالعات اجتماعی یا سیاسی، به دقت به معنای فهم تاریخمند امور انسانی است. تاریخ به این ترتیب به یک عرصه کانونی تبدیل شده است.
آیا علوم سیاسی در تاریخ حل شده است
پرسشی که در این وضعیت مطرح میشود آن است که برای علوم سیاسی چه میماند؟! در اینجا آیا این انحلال علوم سیاسی یا علوم اجتماعی یا همه علوم در تاریخ نیست؟! واقعیت آن است که هم هست و هم نیست! هست به این معنا که همه چیز به نحوی تاریخمند است و بنابراین همه چیز تاریخی است. اما در عین حال انحلال اتفاق نمیافتد چرا که به این امر یکه و تاریخمند با رویکردهای متفاوت میتوان نزدیک شد. علوم سیاسی زاویه منحصر به فردی برای نزدیک شدن به رویدادهای تاریخی است و آن قدرت است. در آنجاست که نسبت علوم سیاسی با علوم اجتماعی تغییر میکند و هویت رشتهای ما معنادار میشود؛ و این کاری است که فوکو میکند؛ فوکو نظرورزی نمیکند؛ هیچگاه الگویی ارائه نمیدهد تا کار او را در جای دیگری تکرار کنیم؛ فوکو این را تصریح میکند که «من» اینگونه انجام دادهام؛ آنچه را من در اینجا انجام دادهام تو به نحو و روش خود در جای دیگر انجام بده.
approach (رویکرد) فوکو چیست؟! این است که او به ربط و نسبتهای واقعشده در یک موقعیت خاص از منظر موازنه قدرت، نظر میکند؛ در واقع موازنه یا ربط و نسبتها را از زاویه قدرت (power) میبیند. شما همین ربط و نسبتها را میتوانید از هر زاویه دیگری ببینید؛ پیچیده است؛ البته تقلیل آن هم به ربط و نسبتهای قدرتی دیدگاه کاملی نیست، اما زاویه علوم سیاسی است! ما علوم سیاسیها قادریم به هر رویداد منحصر به فرد (unique) واقع شده در یک مقطع تاریخی از زاویه موازنه قدرت نظر کنیم؛ این کاری است که ما انجام میدهیم و رشتههای دیگر انجام نمیدهند. اما در رابطه با آن نظرورزیهای کلان هم نمیکنیم! بهطوری که میگوییم این ربط و نسبتها بهطور خاص از موضع موازنه قوا در این شرایط چیست و چه مشخصاتی دارد.
گفتوگوی ثمربخش علوم سیاسی با تاریخ
به ابتدای بحث بازمیگردم. من با این بحثی که تحت عنوان «بومیسازی» در این سالها جریان داشت هیچگاه همدلی نداشتهام. اما اگر کسی از اصحاب طرفدار بومیسازی از من بپرسد از علوم سیاسی که تاکنون جریان داشته چه چیز حاصل شده، نمیتوانم از خود دفاع کنم. به نظرم این وضعیت خجالتآور است. معتقدم بهرهگیری از ویتگنشتاین، ما را در موضعی میان روایتهای نظریهپرداز از علم سیاست و روایتهای مدعی بومیسازی قرار میدهد. ما نظریهپردازیهای کلیشه شده را در فهم امور ایرانی کاربردی نمیکنیم؛ در عین حال بر این باور هم نخواهیم بود که امور در ایران را باید با کاربردی کردن بنیادهای نظری، بومی، سنتی و فرهنگی خود فهم کنیم. اینقدر خواست بومیسازان را تأمین میکنیم که نخواهیم امور اینجایی را با تئوریهای آنجایی فهم کنیم؛ اما اگر قرار باشد امور اینجایی را با تکیه بر سنت خود و باورهای فرهنگی خود موضوع فهم قرار دهیم، بازهم در وادی تازهای از نظریهپردازی افتادهایم. با این تفاوت که از این سنخ نظریهپردازیهایمان در هیچ محفل علمی در سطح جهان نمیتوانیم دفاع کنیم.
به نظرم این روایت از نسبت میان علوم سیاسی و تاریخ، ضمن آنکه گفتوگوی ثمربخش میان این دو رشته را امکانپذیر میکند، علوم سیاسی نیز در فضای علمی ما، امکانی برای زبان گشودن خواهد یافت. امکانی برای فهم ثمربخش و راهگشای امور.
این نقشآفرینی علوم سیاسی البته برای جلسات هماندیشی و بحث علمی، برای نگارش رسالههای علمی و تخصصی، حتی برای گپ و گعدههای خصوصی کارآمد بوده است اما دردی از مشکلات عینی در حوزه سیاسی ایران درمان نکرده است. بخشهای اجرایی در کشور، کمتر خود را نیازمند نظر یک متخصص علوم سیاسی یافتهاند و به نظر جامعهشناسان و متخصصان علم مدیریت برای فهم و حل یک مشکل سیاسی در کشور، بیشتر احساس نیاز کردهاند تا یک متخصص علوم سیاسی. نمیتوان در این زمینه تنها مدیران دولتی را متهم کرد. حوزه علوم سیاسی در ایران تاکنون از خود کارآمدی چندانی نشان نداده است. عملاً در منظومه علوم انسانی در کشور، علوم سیاسی در زمره علوم در حاشیه است. جامعهشناسان، روانشناسان، اقتصاددانان بیشتر از ما علوم سیاسی خواندهها، توانستهاند به اثبات خود بپردازند و بخشهای تصمیمگیر را به ضرورت توجه به حوزه علمی خود وادار کنند.
ماجرای نسبت میان علوم سیاسی و تاریخ از قلمروهای مهمی است که میتواند پرتویی بر فهم بنیادی ما از علم سیاست بیفکند و موجبات تجدید نظر ما از فهم خودمان را مهیا کند. ابتدا به نسبتهای متعارف درباره نسبت میان علوم سیاسی و تاریخ اشاره خواهم کرد و با نقد این نسبتهای متعارف، از ویتگنشتاین مدد خواهم گرفت و الگویی تازه از نسبتگذاری میان علوم سیاسی و تاریخ برقرار خواهم کرد. تصورم بر این است که این نسبتگذاری تازه، میتواند سرمنشأ درکی تازه از سرشت علوم سیاسی باشد و به کارآمد شدن این شاخه از دانش کمک کند.
درکهای متعارف از نسبت میان
علوم سیاسی و تاریخ
به نظرم سه نسبت میان «تاریخ» و «علوم سیاسی» در ذهنیت دانشمندان این دو رشته در ایران وجود دارد. این نسبتهای سهگانه، منطقی و قیاسی نیست، بیشتر حاصل تجربه زیسته نگارنده در میان متخصصان این دو رشته در ایران است.
اول: «تاریخ» و «علوم سیاسی» هیچ نسبتی با یکدیگر ندارند. «تاریخ» در باب وقایع تاریخی سخن میگوید و دانشمندان این رشته علوم انسانی صلاحیت دارند بگویند مشروطه به عنوان یک واقعیت تاریخی چگونه رخ داد؛ و کسانی که علوم سیاسی حوزه مطالعاتی آنان است میتوانند درباره این امور تاریخی نظرورزی کنند؛ تاریخدانان نمیتوانند درباره یافتههای تاریخی خود نظرورزی کنند؛ از این رو ممکن است ما آنان را فرودست و در خدمت نظرورزی خود بپنداریم؛ آنان نیز ممکن است ما را به نظرورزیهای بیپایه و بیربط متهم کنند. همیشه این مشکل تکرار میشود که یک متخصص علوم سیاسی هرچه درباره مباحث تاریخی میگوید، اهل تاریخ سندی دارند که با عرضه آن، همه بافتههای یک متخصص علوم سیاسی را پنبه کنند.
دوم: تاریخ در تحلیل تاریخی خود وابسته به الگوهای نظرورزانه علوم سیاسی است. گاهی برخی از اصحاب تاریخ مسحور الگوهای نظریای میشوند که اهل علوم اجتماعی، سیاسی و... میسازند. بنابراین دانشآموختههای تاریخ، همچون علوم سیاسیها، یک قاب نظری از متفکران متفاوت و نظرورزیهایی که در حوزه علوم سیاسی است درست میکنند و روی میز میگذارند؛ این امر موجب یک اتفاق تکراری میشود: استادان تاریخ رو به آنان کرده میگویند شما هم باید به علوم سیاسیها بپیوندید و اصلاً دلیلی وجود ندارد که به ما تعلق داشته باشید! به عبارت دیگر اهل تاریخ، آنان را جدی نمیگیرند.
سوم: معیاری برای تمایز وجود ندارد. تاریخ یا علوم سیاسی، هر دو صورتی روایی و برساخته از واقعیتاند. بنابراین معیار عینی برای تمایزگذاری وجود ندارد؛ این گرایش سوم، چندان به وجاهت و وثاقت علوم باور ندارد. بنابراین مرزهای متمایزکننده یا شبیهکننده از اساس بلاموضوع است. این سنخ از نسبتگذاری، معمولاً با سنتهای پست مدرن در ایران همسازند. از خوانش سخن میگویند و اینکه هر دانشی نوعی خوانش خاص از واقعیت است و معیاری بیرونی برای تمایزگذاری یا اولویتگذاری میان این خوانشها نیز وجود ندارد.
بحث و گفتوگو میان این الگوهای متفاوت نسبتگذاری، میان دو رشته تاریخ و علوم سیاسی، تاکنون چندان ثمری به بار نیاورده است. سرانجام خلق و خو، سابقه و سلایق محققان است که آنها را به این یا آن الگو از نسبتگذاری متقاعد کرده است. در این جا با یاری ویتگنشتاین تلاش دارم از امکانی برای برقراری یک نسبت سوم سخن بگویم. ویتگنشتاین خود هیچگاه در زمینه کاربست تأملات فلسفی خود در حوزه علوم انسانی بحث نکرده است. این اتفاقی است که پس از او روی داده است. پیامد آرای ویتگنشتاین در حوزه علوم انسانی امکانی برای پیوند میان رشتههای علوم انسانی و از آن جمله علوم سیاسی و تاریخ گشوده است. ویتگنشتاین یک فیلسوف بود و همیشه هم فیلسوف باقی ماند؛ اما در حوزه فلسفه مباحثی را مطرح کرد که بعدها بشدت در حوزه علوم انسانی جاری شد. اگرچه شاید موضع ویتگنشتاین شباهتهایی با برخی مواضع پست مدرن داشته باشد اما در حقیقت نسبتی با آن ندارد و موضع متفاوتی است. طرح این موضع چهارم متضمن طی مقدماتی است. آنچه را ویتگنشتاین متزلزل کرد و علوم سیاسی را تحت تأثیر قرار داد، بحث امکان تولید نظریه است. ابتدا اجازه بدهید امتناع نظریه را از منظر ویتگنشتاینی موضوع مورد بحث قرار دهم.
پایههای نظرورزی در علوم انسانی
نظرورزی در حوزه علوم انسانی سه بنیاد مقوم دارد:
اول اینکه در جهان اموری وجود دارد که مستقل از ماست: انسان، انقلاب، جامعه، طبقه و... .
دوم این امور برحسب شباهتها قابل طبقهبندیاند و تحت یک نام مشترک خصلت خود را پدیدار میکنند. مثلاً در فرانسه شماری داخل خیابان میریزند و حکومتی جابهجا میشود؛ در انگلیس شماری داخل خیابان میریزند و حکومتی جابهجا میشود؛ در ایران نیز شماری به داخل خیابان میریزند و حکومتی جابهجا میشود؛ این رویدادها برحسب ظاهر به هم شبیه هستند و ما با یک نام تحت عنوان «انقلاب» به آنها شیئیت میبخشیم.
سوم اینکه این امور همنام شده، به یک علیت پنهان نسبت داده میشود. یک نظریهپرداز علوم سیاسی، هنگامی که از علت انقلابها میپرسد وارد نظریهپردازی در حوزه انقلاب شده است. مثلاً در پاسخ میگوید تحولات اقتصادی یا تحولات فرهنگی. در هر حال علتی وجود دارد که امکان توضیح پدیده انقلاب را امکانپذیر میکند و این، میسر نمیشود مگر به اعتبار نسبت دادن امور کثیر همنام شده به یک علت پنهان.
مقصود از علت پنهان، پنهان از خودآگاه سوژههای مشارکتکننده در رویداد است. به عنوان مثال، با یک موضع چپ، انقلاب فرانسه، انقلاب امریکا، انگلیس، ایران، روسیه، چین و... به تغییر موازنه طبقاتی یا تغییر شیوه تولیدی نسبت داده میشود؛ این در حالی است که هیچکدام از آن بازیگران یا کنشگران نسبت به این امر وقوفی ندارند؛ زمانی که موضوع با آنان مطرح میشود، میگویند: «عجب! اگر ما به داخل خیابانها ریختیم به این دلیل پنهان بوده است؛ ما اصلاً از آن مطلع نبودیم!»؛ بازیگران نسبت به آن وقوف ندارند؛ در نتیجه «علم» یا «نظرورزی» کمابیش آن کاری را انجام میدهد که فیلسوفان قدیم انجام میدادند؛ به این معنا که شما در زندگی روزمره خود نمیدانید چه خبر است! و یک لوگوسی وجود دارد که من فیلسوف میروم و آن را پیدا میکنم. دانشمند علوم انسانی نیز گویی جستوجوگر لوگوسی پس پشت پدیدههاست.
فهم از علم سیاست به این معنای کاملاً نظرورزانهاش چندان دوام نیاورد؛ علوم سیاسی به این معنای دقیق علمی یکی دو دهه در امریکا تحت عنوان رفتارگرایی جریان داشت اما چراغی که در امریکا به این نام روشن شد به سرعت کم فروغ شد و از صحنه بیرون رفت. پس از آن بهطور اساسی به political studies (مطالعات سیاسی) تبدیل شد؛ جامعهشناسی نیز از
social science به social studies تغییر یافت. این تغییر science (علم) به study (مطالعه) به معنای پسگرفتن ادعای علمی بودن و تولید نظریه کردن -به همان معنای ویتگنشتاینی- است.
با مدد گرفتن از فلسفه ویتگنشتاین نهایتاً این نتیجه به دست آمد که این همان نقطهای است که نقطه اتصال تمام رشتههای علوم انسانی با تاریخ است. اگرچه این نقطه اتصال به همان اندازه که رشتههای علوم انسانی را دچار لرزه میکند تاریخ را هم از این حیث بینصیب نمیگذارد.
ویتگنشتاین چگونه مقوله تولید نظریه را با تردید مواجه کرد؟! این نکتهای است که تنها با اجمال میتوانم از آن بحث کنم. وجه فلسفی زبان در روایت ویتگنشتاین، زبان را به مرز ما با جهان تبدیل کرد. به این معنا که ما نه با خود جهان بلکه با زبانی سروکار داریم که جهان به اعتبار آن برساخته میشود. بنابراین نقطه ارجاع نشانههای زبانی، واقعیت بیرون زبان نیست، بلکه خود زبان است. بنابراین نظریهها، محصولات زبانیاند نه بازنمایاننده آنچه بیرون زبان تقرر دارد. این نکته تنها تولید نظریه در علوم انسانی را بیاعتبار نکرد؛ بلکه پیش از هر چیز تولید انگارههای فلسفی درباره چند و چون جهان را بیاعتبار کرد. متأسفانه بیش از این نمیتوان در این باب سخن گفت. تنها به پیامد این نکته در برقراری نسبت میان علوم سیاسی و تاریخ اشاره میکنم.
ویتگنشتاین و نسبت علوم سیاسی و تاریخ
از گزارش فوق ممکن است ذهن به سمت روایتهای ایرانی از فلسفه پست مدرن برود. به این معنا که اگر نقطه ارجاعی بیرون زبان نیست، پس همه چیز برساختههای آزاد زبانی است. تاریخ یک روایت زیباییشناختی از امور بیرونی است، علوم سیاسی یک روایت زیباشناسانه دیگر. این همه مانند تولید دو داستان و روایتاند. بنابراین گفتوگو درباره نسبت آنها نیز بلاموضوع است. همه نکته این است که این انگاره دست کم از نقطه نظر ویتگنشتاینی قابل تصدیق نیست.
«زبان» اگرچه به باور ویتگنشتاین مرز ما و جهان است و امکان برونرفت از این مرز وجود ندارد، اما زبان و معانی زبانشناختی در نسبت وثیق با فرمهای زندگی است. زبان بخشی از انرژی پویا در ربط و نسبتهایی است که در فرمهای زندگی انسانی جاری میشود.
ویتگنشتاین با تبدیل کردن «زبان» به مرز ما با جهان، امکان نظارت فارغبالانه دکارتی به جهان را بلاموضوع میکند و تصویری دیگر به جای آن مینشاند. در تصویر پیشین که منتهی به امکان تولید نظریه میشد، جهان و امورات آن شیئیت و «چیزیت» دارند. در مقابل، ما قرار داریم که ذهنیت و امکان نظارت داریم. اما در روایت ویتگنشتاینی هم «چیزیت» جهان، هم وجه نظارت فارغبالانه ما به هم میریزد. همه در درون طوفانی از ربط و نسبتهای یگانه و رویدادی معنا و وضعیتی یگانه پیدا میکند.
ما همواره با ربط و نسبتها سر و کار داریم و نه با «چیزها»؛ جهان و امور انسانی شبکه «چیزها» نیست که شما به اعتبار شباهت ظاهری آنها را یکی کرده و نامگذاری کنید؛ جهان، «موج» است و شبکه ربط و نسبتها است؛ به اعتبار ربط و نسبتها است که چیزها، چیزی میشوند. چیز (thing) امر بیزمان است؛ مانند ما انسانها به منزله یک موجود جسمانی؛ اینکه انسان تن دارد، ربطی به زمان، تاریخ، فرهنگ و... ندارد. اما زمانی که بحث را به ربط و نسبت تبدیل میکنید، یعنی «چیز» در جهان ندارید؛ «چیزها» نقطه تلاقی ربط و نسبتها هستند و این ربط و نسبتها همیشه تاریخمند، موقعیتمند و زمانمند هستند؛ همیشه بیمانند (unique) هستند و هیچگاه تکرارپذیر نیستند. ما همواره در جهان و در علوم انسانی بطور خاص، با ربط و نسبتهای خاص امور سر و کار داریم و هر منظومهای از ربط و نسبتهای بیهمتای واقع شده در زمان، فرهنگ، مکان و موقعیت، یک ربط و نسبت خاص است؛ هماکنون امور به این شکل واقع شدهاند؛ در جای دیگر همین امور به شکل دیگری واقع میشوند و اموری که اینجا پیش چشم ماست، جای دیگر در ربط و نسبتهای دیگر است و سرشتی دیگر دارد.
اگر دو جا، با دو واقعه به ظاهر مشابه مواجه هستیم، مانند بیرون ریختن مردم از خانهها و واژگون کردن یک نظام سیاسی، نباید تصور کنیم با یک پدیده تحت یک نام مواجه هستیم. آنچه در فرانسه رخ داد ربط و نسبتهای یگانه و منحصر به فرد از رابطه میان زبان و فرمهای خاص تعیین یافته زندگی در فرانسه است، این ربط و نسبتها به هیچ روی در هیچ موقعیت دیگری حتی در خود فرانسه تکرارپذیر نیست.
زبان این وجه تکرارناپذیر را به نحوی رادیکالتر از آنچه پیش از این پنداشته میشد، به میان میآورد. هنگامی که امور انسانی ربط و نسبتهای عینی و برونزبانی مانند طبقه، جنسیت و ساختار قدرت محسوب میشوند، هنوز امکان تولید نظریه هست. شما میتوانید به قوانینی فکر کنید که رابطه میان این امور عینی را تعیینپذیر و شناختپذیر میکند، اما هنگامیکه زبان به شاکله این ربط و نسبتها تبدیل میشود، شما رویدادی را که از آن سخن میگویید نه در نسبتهای عینی به چنگ میآورید، نه در ساختارهای ریاضیوار ذهنی. رویداد به قلمروی در میان این دو تعلق پیدا میکند که همواره منحصر به فرد و خاص است.
با این نگاه بطور عام کارکرد علوم اجتماعی، دیگر کارکرد نظرورزی نیست؛ کارکرد این علوم ملاحظه وضعیت خاص شبکهای از ربط و نسبتها در موقعیتهای خاص است؛ و به این معنا کاملاً تاریخی است؛ به عبارت دیگر چنین کارکردی عین تاریخ است. به این اعتبار است که امروزه مطالعات اجتماعی یا مطالعات سیاسی جانشین علوم اجتماعی یا سیاسی شده است. مطالعات اجتماعی یا سیاسی، به دقت به معنای فهم تاریخمند امور انسانی است. تاریخ به این ترتیب به یک عرصه کانونی تبدیل شده است.
آیا علوم سیاسی در تاریخ حل شده است
پرسشی که در این وضعیت مطرح میشود آن است که برای علوم سیاسی چه میماند؟! در اینجا آیا این انحلال علوم سیاسی یا علوم اجتماعی یا همه علوم در تاریخ نیست؟! واقعیت آن است که هم هست و هم نیست! هست به این معنا که همه چیز به نحوی تاریخمند است و بنابراین همه چیز تاریخی است. اما در عین حال انحلال اتفاق نمیافتد چرا که به این امر یکه و تاریخمند با رویکردهای متفاوت میتوان نزدیک شد. علوم سیاسی زاویه منحصر به فردی برای نزدیک شدن به رویدادهای تاریخی است و آن قدرت است. در آنجاست که نسبت علوم سیاسی با علوم اجتماعی تغییر میکند و هویت رشتهای ما معنادار میشود؛ و این کاری است که فوکو میکند؛ فوکو نظرورزی نمیکند؛ هیچگاه الگویی ارائه نمیدهد تا کار او را در جای دیگری تکرار کنیم؛ فوکو این را تصریح میکند که «من» اینگونه انجام دادهام؛ آنچه را من در اینجا انجام دادهام تو به نحو و روش خود در جای دیگر انجام بده.
approach (رویکرد) فوکو چیست؟! این است که او به ربط و نسبتهای واقعشده در یک موقعیت خاص از منظر موازنه قدرت، نظر میکند؛ در واقع موازنه یا ربط و نسبتها را از زاویه قدرت (power) میبیند. شما همین ربط و نسبتها را میتوانید از هر زاویه دیگری ببینید؛ پیچیده است؛ البته تقلیل آن هم به ربط و نسبتهای قدرتی دیدگاه کاملی نیست، اما زاویه علوم سیاسی است! ما علوم سیاسیها قادریم به هر رویداد منحصر به فرد (unique) واقع شده در یک مقطع تاریخی از زاویه موازنه قدرت نظر کنیم؛ این کاری است که ما انجام میدهیم و رشتههای دیگر انجام نمیدهند. اما در رابطه با آن نظرورزیهای کلان هم نمیکنیم! بهطوری که میگوییم این ربط و نسبتها بهطور خاص از موضع موازنه قوا در این شرایط چیست و چه مشخصاتی دارد.
گفتوگوی ثمربخش علوم سیاسی با تاریخ
به ابتدای بحث بازمیگردم. من با این بحثی که تحت عنوان «بومیسازی» در این سالها جریان داشت هیچگاه همدلی نداشتهام. اما اگر کسی از اصحاب طرفدار بومیسازی از من بپرسد از علوم سیاسی که تاکنون جریان داشته چه چیز حاصل شده، نمیتوانم از خود دفاع کنم. به نظرم این وضعیت خجالتآور است. معتقدم بهرهگیری از ویتگنشتاین، ما را در موضعی میان روایتهای نظریهپرداز از علم سیاست و روایتهای مدعی بومیسازی قرار میدهد. ما نظریهپردازیهای کلیشه شده را در فهم امور ایرانی کاربردی نمیکنیم؛ در عین حال بر این باور هم نخواهیم بود که امور در ایران را باید با کاربردی کردن بنیادهای نظری، بومی، سنتی و فرهنگی خود فهم کنیم. اینقدر خواست بومیسازان را تأمین میکنیم که نخواهیم امور اینجایی را با تئوریهای آنجایی فهم کنیم؛ اما اگر قرار باشد امور اینجایی را با تکیه بر سنت خود و باورهای فرهنگی خود موضوع فهم قرار دهیم، بازهم در وادی تازهای از نظریهپردازی افتادهایم. با این تفاوت که از این سنخ نظریهپردازیهایمان در هیچ محفل علمی در سطح جهان نمیتوانیم دفاع کنیم.
به نظرم این روایت از نسبت میان علوم سیاسی و تاریخ، ضمن آنکه گفتوگوی ثمربخش میان این دو رشته را امکانپذیر میکند، علوم سیاسی نیز در فضای علمی ما، امکانی برای زبان گشودن خواهد یافت. امکانی برای فهم ثمربخش و راهگشای امور.
کپی شد