دکتر محمد محمودی کیا عضو هیأت علمی پژوهشکده امام خمینی(س) و انقلاب اسلامی در یادداشتی برای جماران نوشت: اینک که آخرین پیکرهای رنجور و بیجان این بزرگمردان از آن دالانهای تاریک خارج گردیده تا مگر اندک زمانی تن سرد و بیجانشان قدری آسودگی و قرار گیرد؛ چهره پرخاک و فرسودهیشان به اندک آبی شستوشو شود و پیرهنهای مندرس و چکمههای پروصله از تن به درآرند و جامه سپید میهمانی به تن درآورند، واژگان را فرا میخوانم تا قلم ناتوانم را یاری کنند و اندکی در اظهارحال دل مددکار این لحظاتم شوند.
پایگاه خبری جماران: حادثه تلخ عروج غریبانه جمعی از معدنکاران پرتلاش ایرانی، غمی دیگر بر اندوه بیپایان این روزهای پر ابتلا و تصاویر غمبار ابدان مطهر و سرد و غبارآلود این تلاشگران مظلوم و خدوم، شرارههای آتش را به نهاد جان هر وجدان بیداری مینشاند؛ چه بسیار چشمان نگرانی که دیگر از نگاه به در دوختنشان سودی نخواهند برد و چه بسیار سفرههای کوچکی که دیگر بار میباید در حسرت همان اندک آب و نان آن مرد همیشه با دیدگان خسته بنشیند؟!
سخن از همان مردان مردی است که غرقه در هوای تنگ و مرگاندود دالانهای بیهوای زمانه پر حیلت ما شدند، به امید آن که نان گرم و آب سردی بر آشیان خود هدیه برند؛ مردانی که مسیر حریت را برگزیدند و گام در جاده مستقیم انسانیت نهادند و لحظهای گوهر والای خویش را به ثمن بخس به حراج نگذارند. اینان آبرومندان زمانه مایند.
اینک که آخرین پیکرهای رنجور و بیجان این بزرگمردان از آن دالانهای تاریک خارج گردیده تا مگر اندک زمانی تن سرد و بیجانشان قدری آسودگی و قرار گیرد؛ چهره پرخاک و فرسودهیشان به اندک آبی شستوشو شود و پیرهنهای مندرس و چکمههای پروصله از تن به درآرند و جامه سپید میهمانی به تن درآورند، واژگان را فرا میخوانم تا قلم ناتوانم را یاری کنند و اندکی در اظهارحال دل مددکار این لحظاتم شوند.
تحریر عواطف را مجال هنرنمایی عقل نباشد که این نوبت، زمانه تحریر سخن قلب است بر سطور کاغذ که اینگونه در قامت جملات ظهور مییابند:
«مشاهده آن قطار سیهفام که روزی سنگ معدن در آن حمل میشد و امروز هر یک حامل غمی به وسعت یک جهان معصومیت ازدسترفته و یک آسمان آه بر دل نشسته است، تاب از کف میرباید و اندیشه را به حضیض خود وامیسپارد تا بدان جا که تنها آه و حسرت از نهاد جان برمیخیزاند که چرا این چنین سرد، جان گرامی انسانها به وادی عدم و ظرف نیستی کشانده میشود؟!
آن هنگام نفس بر معدنکار چکمه فرسوده به پا، به شماره افتاد که به اندک دستمزدی، جان او به بازار برده شد!
آری، آن هنگام صورتش رنگ خاک سوخته بر خود گرفت که در مقابل ناداراییش از آرزوی عروسک وعده داده به دخترکش، از درون آتش گرفت و خاکستر شد.
با این همه، هر چند آتشِ از درون افروخته داشتند و چشمانی نگران از فردا، ولی عزت، آزادگی و مردانگی خویش را به بازار تجارت دنیاپیشگان نبردند.
امروز بیشتر از آنکه داغدار غم ایران باشم بر خویشتن خویش اندوهناکم که چه بسیار حرمت گوهر خویش به تکه نانی به بازار بردم و قدر گوهر والای خویش را چه بیمقدار به معامله نشستم!
اینک که قلم را یارای نوشتن باز آمده، فرض آن دیدم سطوری در باب آن چه دانستم به نگارش درآورم و به احترام تمام آن روسفیدانِ بلندهمتِ عالینظر و عالینسب - همانان که جان عزیز خویش را در دالانهای تاریک منفعتطلبانِ معادن تفاخر و تکاثر قربانی ساختند و با چکمه مندرس، چکامه عشق و آزادگی را در جهانشهر فسرده ما طنین انداختند - سر تعظیم فرود آورم و شکوه ایمان، آزادگی عقیده و مناعت طبعشان را بستایم.
آنان برای خرده نانی، جان گذاردند، ولی دست نیاز به ناکسان نیازیدند؛ در عمق معادن زمین، دل از طلای خاک برکندند و کاوشگر گوهر ناب انسانیت شدند، حقیقتا سزاوار ستایشند نه ترحمهای منزجرکننده!
به باورم این چنین باشد که اینان شهیدند گر چه در میادین نبرد، سینه به تیغ خصم نسپرده باشند».
شهیدان وطن را ستایشگر باشیم.