بارهایمان را با دل لرزان بسته ایم و آماده حرکتیم؛ از زیر قرآن که رد می شویم بوی جبهه و شهادت غوغا می کند، اتوبوس که راه می افتد دلهایمان نیز شروع به حرکت می کند، همه کاروان یک صدا می خوانند « سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم، به کربلا می رویم»
فضای اتوبوس به طور عجیبی عرفانی است، دعوتنامه هایمان همگی امضا شده اند، دل هر کس در گوشه ای دنج خلوت گزیده است؛ چفیه هایمان را دور گردن حلقه کرده ایم، مسافر جاده کربلاییم، مسافری که در راه نمی ماند و تا چشم بر هم زند، به مقصد خواهد رسید.
همگی در افکار خود غرق شده ایم که ناگهان به تنگه ای می رسیم، می گویند اینجا «مرصاد» است.
** تنگه غیرت ایرانی
آری به مرصاد و تنگه غیرت ایرانی رسیدیم، نخستین جایی که می خواهی دیدارها را تازه کنی؛ از اتوبوس که پیاده می شوی همه جا را آشنا می یابی، شهدا را با تمام وجود احساس می کنی، کنار تانکی که از عراقی ها به جا مانده می توانی غیرت شهید و حماسه ایثار را مشاهده کنی.
بی اختیار به گوشه سنگری که از آن سال ها به جا مانده پناه می برم و خود را از سیل جمعیت زائران جدا کرده و گوشه سنگر پنهان می کنم.
برای دیدار آمده ام، برای عاشق شدن و عاشق ماندن، گوشه سنگر کوچک که می نشینم، بویش را احساس می کنم؛ اینجا عطر یاس و گل نرگس به هم آمیخته است.
شروع به صحبت می کنم باید به آنها بگویم «تقصیر دلم نیست و آنگونه که باید غربت حماسه هایشان را معنا نکرده ام» باید بگویم که خود نخواسته اند که خلوت نشین غربتشان باشم.
باید بگویم که دوستشان دارم و دلم با آنان است و باید به این فرشتگان بگویم که شما آسمانی شدید و ما هنوز زمینی هستیم؛ هرچند شوق آسمان ما را محو خود کرده است اما اوجمان از زمین از ارتفاع فواره ای بیش نیست.
«آسمانی شدن از خاک بریدن می خواست / بی سبب نیست که فواره فرریختنی است!»
در همین میان صدای کاروان بلند می شود: «سوار اتوبوس شوید» جاده دلتنگ است و ما را سوی کربلا می خواند؛ بی اختیار پرچم یا «اباصالح» را که گوشه ای در سنگر خودنمایی می کند، می بوسم و در حالی که نگاه های شهدا را پشت سر احساس می کنم با دلی اشکبار جدا می شوم و آنان را با تمام دلتنگی های نگفته ام تنها می گذارم.
سوار اتوبوس که می شوم صدای دعای عهد «اللهم رب النور العظیم و ...» بلند شده و اتوبوس راهی می شود و من قلم به دست صوت دعا را گوش می دهم که چه عاشقانه قرائت می شود.
قلمم نمی تواند جوابگوی دلتنگی هایم باشد و دفترم را بی اختیار می بندم در حالی که ستاره اشک دفترم را مهر عاشقی می زند.
ساعت ها از جدایی مان از میعادگاه مرصاد می گذرد و تا چشم باز می کنیم، خود را در خوزستان می یابیم؛ ساعت یک و نیم بامداد را رد کرده است و کم کم به عدد 2 نزدیک می شود، به اردوگاه که می رسیم کوله بارهایمان را می گشاییم که در همین حین صدای نوحه تلفن همراه یکی از زایران ما را به خود می آورد، اینکه چه کسانی در این مسیر کوله خود را باز کرده اند و پلاک خونین دوستانشان را نظاره گر بوده اند.
خواب با چشمهایمان از شوق دیدار بیگانه شده است و بعد از نماز صبح همگی در حیاط اردوگاه منتظریم، دل به دل هیچکدام مان نیست، مانند پرنده ای می مانیم که می خواهد پرواز کند و اوج بگیرد ولی هنوز قفس اش را باز نکرده اند.
نزدیکی های ساعت هشت ندا می دهند که برای زیارت مشهد شلمچه آماده شوید، حال دیگر لحن شعر بچه ها عوض شده و آنان می خوانند «یاد امام و شهدا دلو می بره کرب و بلا ...»
** شلمچه: «زمان را نگهدارید این التماس بچه هاست»
اینجا شلمچه و مشهد کربلای ایران است؛ اسمش غریبانه دل را می سوزاند و 30 هزار لاله پرپر در دل دارد. اینجا پاها سست و گونه ها خیس می شود؛ هوایی برای نفس کشیدن نیست و بغض ها در گلو مانده.
نوشته اند با وضو وارد شوید «اینجا مقدس است»، دست و دل ها لرزان و درجه جنونمان از مجنون بالاتر است زیرا او تنها یک لیلی داشت و تو اینجا 30 هزار لیلی داری که نمی دانی کجا خوابیده اند! هیچ نشانی جز ایثار و این گمنامی باوقار به همراه ندارند و این موضوع دلت را بیشتر می سوزاند.
ساعت، صفر دقیقه به وقت عاشقی است؛ زمان را نگهدارید «این التماس بچه هاست»، هرکدام یک گوشه دنبال لاله ای سوز دل می گوید؛ خاک اینجا عجب خاکی است، دلبستگی ایجاد می کند، دلت نمی آید پاهایت را از خاک جدا کنی، شن های داغ زیر پایت را باید احساس کنی.
صدای غریبه زنی که با لهجه ای خاص مویه می کند توجه همه را به خود جلب کرد؛ دنبال پسرش آمده با التماس از او نشانی می طلبد و می گوید علی جان چرا با مادر غریبی می کنی، پسرم مادرت چندین سال است که هزار راه نرفته را برای دیدن لاله پرپرش طی می کند! پسرم تو اینجا همدم لاله های مادران دیگری و من تک و تنها در ولایتمان غریب؟
هرسال بویت را از این دیار استنشاق می کنم و تا سال بعد در وجودم ذخیره می کنم؛ علی جان من اتاق و لباس هایت را آنقدر بوییده ام و با اشک چشمانم شست و شو داده ام که دیگر اثری از آنها نمانده است. تنها پلاکت را با خود آورده ام تا به یمن این پلاک غم هجران به سر کنی و خود را به مادرت نشان دهی!
به خود که می آییم اشک گونه های همه را خیس کرده است و پاهایم بی اختیار مرا به سوی دیگری هدایت می کند؛ در همین حین سربند «یا فاطمه الزهرا (س)» که میان سیم های خاردار گره خورده دلم را به آشوب می کشد. حکایتها دارد این سربند! همین سربندی که میان گرد و غبار به رقص درآمده، همین سربند یا فاطمه را می گویم که رمز عملیات کربلای 5 از آن گرفته شده بود؛ باشد که گره خورد به گمنامی اش!
میدانداران عرصه دفاع که در عملیات کربلای 5 جانباز شده اند در شلمچه به ما در رابطه با این سربند قصه های زیادی گفتند که یکی از قصه ها مربوط به وحید است، سید ناصر راوی شلمچه به ما گفت وقتی وحید این سربند را به سر بست، نذرش حضور مادر ائمه در موسم شهادت بر بالینش بود.
سید از بی مادری وحید گفت و اینکه او طعم مهر مادری را نچشیده بود و تمام عشق و محبت مادری را در وجود بانوی دوعالم می دانست، البته وحید به آرزوی زیبایش رسید.
از سربند که فاصله می گیرم پاهایم دیگر نمی توانند ذره ای مرا به جلو برانند و خودم را روی خاک می اندازم؛ مشتی خاک بر می دارم و می بوسم و می بویم، وای چه احساس زیبایی! این خاک با انسان حرف می زند، روح انسان را با بوی غیرت و ایثار عطر افشانی می کند، چنگ دل در این جا نغمه های شهادت را با شور خاصی می نوازد؛ اینجا همه به دنبال گمشده آمده اند غافل از اینکه ما خود گمشده طریقتیم و شقایق ها رهیافته حقیقت!
اینجا شهدا دل های شکسته را با شهد صبر و عشق بند می زنند؛ سرم را که از روی خاک برمی دارم کنار دستانم سربند «یا ابا صالح» را می یابم و وقتی قدم ها را می نگرم، احساس می کنم یوسف زهرا(س) در این مکان و در بین لاله های گمگشته مادران ایران زمین است.
دلم عجیب هوای عشق بازی کرده اما تفسیر کردن واژه عشق در این دیار چه سخت است؛ آری در زیر نور آفتاب تابان خوزستان دنبال لیلی های بی نشان گشتن دشوار است؛
** اروند خروشی از حماسه به بلندای تاریخ
در همین حال و هوا کاروان را صدا می زنند و دوباره باید دل از خاک لاله ها برکنیم و راهی شویم، شلمچه عجیب دل ها را هوایی کرد. اتوبوس که به راه افتاد و همه چشم ها پشت سر است و گونه ها خیس؛ دیگر اتوبوس ساکت است؛ صدایی در میان نیست، کمی طول می کشد اما برای دیدن غروب اروند لحظه می شماریم و به شاه بیت سفر می رسیم.
پا که به اروند می گذاری، نیزارها با ابهتی تمام به استقبال می آید و تو را تا کنار اروند راهنمایی می کند، نی های اروند رازهای زیادی از شب های عملیات در دل دارد و غواصان پرپر داخل آب را خوب به خاطر سپرده اند.
این نی ها بهتر از همه روایتگر دلسوختگی و دلدادگی اند و بهتر از هر کسی غیرت لاله ها و داغ شقایق ها را احساس کرده اند؛ اروند چه زیبا با نی های وجودش حماسه غواصان والفجر 8 را به نمایش گذاشته است.
در این لحظه مرد عصا به دستی که گوشه ای به اروند خیره مانده، نگاهم را دزدید و دل مرا برای دقایقی از نی های اروند جدا کرد؛ هنوز هم موج های به ظاهر آرام ولی وحشی اروند با احساساتش بازی می کند، این را می توان از شکستن غرور اشک در دریای چشمانش مشاهده کرد.
آهسته آهسته به سویش گام برداشتم بی آنکه سرش را تکان دهد با لبخندی گفت «چه آرام و بی صدا می آیی»، می خواهی علت سکوتم را بدانی؟ «تو به حیرت من مانده ای و من متحیر اروند».
سکوت و آرامی موج هایش را نمی توانم باور کنم، گول ظاهر آرامش را نخورید، این رودخانه طوفان هایی باور نکردنی در دل دارد و من مطمئنم این رودخانه خجالت و سکوتش را از شب های عملیات وام گرفته است.
دیگر بغض گلویش تبدیل به هق هق اشک شده و با همان لحن می گوید «اروند قصه 2 برادر داخل آب را حتما به یاد دارد، او بهتر از من به خاطر سپرده که چگونه برادری سر برادر دیگرش را که موج انفجار گرفته بود و می خواست فریاد بزند برای لو نرفتن عملیات زیر آب کرد».
اروند باید فریاد خاموش آن برادر و اشک های بی نشان این دیگری را به یاد داشته باشد؛ آری اروند از روی لاله های گلگون شرمنده است؛ اروند نباید عشق بازی های حماسه آفرینان را فراموش کند، باید گواه همیشه زنده تاریخ ایثار باشد.
او را با اشک و عصا و خاطره های غواصان تنها می گذارم و به سوی غروب می روم تا شاید نشانی از لاله ها بجویم که ناگهان شربتی را به دستانم می دهند و می گویند نذرش صلوات است شربت را که تمام می کنم دیگر موقع رفتن است و دوباره وقت وداع و خداحافظی؛ چقدر غریبانه باید دل از این دیار برکنیم، اینجا حال و هوای عجیبی دارد؛ آخر دنیاست، اینجا انتهای عاشقی و تجلی گاه غیرت و ایثار هزاران شقایق به خون آغشته است.
و باز صدای تکراری «سوار اتوبوس شوید»
امشب خاطره های شلمچه و اروند خواب را از چشمانم گرفته است، حماسه گری های لاله ها لحظه ای ذهنم را رها نمی کند؛ در حیاط اردوگاه قلم به دست قدم می زنم و تنها چند جمله روی دفترم با مداد می توانم بنویسم «با تمام وجود احساستان می کنم و دوستتان دارم، برای ما همیشه زنده اید راهتان همیشه پایدار و نامتان همیشه جاوید است» در همین فکر و خیال ها هستم که صدای اذان صبح بلند می شود بعد از اقامه نماز در فکر ادامه سفرم؛ سفر به هویزه، دهلاویه و چذابه؛ می گویند چذابه نقطه پایان سفر است.
** هویزه؛ تنها، بی پناه و گمنام
پا که به هویزه می گذاری مقتل دسته جمعی و چند پاره شهید حسین علم الهدی و یارانش به استقبالت می آیند، هویزه جایی که عشق بازی هست سال دفاع مقدس را باید برای عشاق باز گوید، خاک خونین و دلسوخته اینجا باید از رازهای یاران حسین بگوید، باید با تمام قدرت خاطره از جا کنده شدن سنگر رزمندگان را در شب های نقل پاشی دشمنان بازگو کند.
خاک ایجا باید از له شدن قامت لاله ها در زیر چرخ تانک ها سخن بگوید و روایتگر تکرار دوباره حادثه تاخته شدن اسب بر قامت امام حسین(ع) و یارانش در کربلا باشد.
اینجا روایتگر زخم داغ شقایق ها و قامت های خمیده و شهامت خورشید است، اینجا گوشه ای از بهشت حماسه و ایثار است، اما اینجا را با تمام مظلومیتش تنها می گذاریم و با یاد چمران و همراهانش در انتظار ورود به دهلاویه می نشینیم.
** دهلاویه، یادمانی که با نام چمران گره خورده است
نام چمران بی اختیار بر زبان ها جاری می شود و دهلاویه با چمران و شجاعت هایش معنا می شود؛ قدم به دهلاویه که می گذاری طنین زمزمه های عاشقانه چمران با دلت بازی می کند، زمزمه هایی که روح را به سوی عبودیت عروج می دهد، در این جا به دنبال خاطره های عاشقانه چمرانی و در یادمانش که شروع به اقامه نماز می کنی او را در کنار خودت احساس می کنی که بعد نماز دستهایش را به سوی خدا بلند کرده و می گوید «خدایا تو را شکر می کنم که اشک را آفریدی که عصاره ی حیات انسان است آنگاه که در آتش عشق می سوزم یا در شدت درد می گدازم یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی آب می شوم و سراپای وجودم روح می شود، لطف می شود عشق می شود، سوز می شود و عصاره ی وجودم به صورت اشک آب می شود و به عنوان زیباترین محصول حیات که وجهی به عشق و ذوق دارد و وجهی دیگر به غم و درد در دامان وجود فرو می چکد، اگر خدای بزرگ از من سندی بطلبد، قلبم را ارائه خواهم داد و اگر محصول عمرم را بطلبد، اشک را تقدیم خواهم کرد؛ خدایا تو را شکر می کنم که به من درد دادی و نعمت درک درد عطا فرمودی، تو را شکر می کنم که جانم را به آتش غم سوزاندی و قلب مجروحم را برای همیشه داغ دار کردی، دلم را سوختی و شکستی تا فقط جایگاه تو باشد».
چمران را با زمزمه هایش تنها می گذارم و بی آنکه طنین نجوایش را بر هم زده باشم از کنارش برمی خیزم و راهی نقطه پایان سفر می شوم.
**چذابه؛ قدمگاه فرشتگان
به چذابه که می رسی نم نم باران گونه هایت را خیس می کند؛ انگار باران نیز دوست دارد راوی آن سال ها باشد.
چذابه چه اسم پر جذبه ای دارد و تمام غربت شقایق های گمگشته را می توان در این جا دید؛ دلم هوای کربلا گرفته است.
صدای شور و هیاهوی رزمندگان قبل از اجرای عملیات به گوش می رسد، اینجا همه آشنا می زنند غریبه ای در میان نیست؛ مزارهای اینجا محل راز و نیاز است، محل نذر و اهدای صلوات، مزارهایی که با نی وجود درست شده اند و این سادگی و گمنامی دل ها را می خراشد.
اینجا نقطه پایان سفر است، همه اینجا دل ها را به دل شقایق ها گره می زنند، اینجا اشک و آه و عشق به هم آمیخته است، بوی لاله ها به مشام می رسد، سوغاتی اینجا یک مشت خاک است که باید سرمه چشمان دل تنگ کنیم، اینجا نقطه پایان دلباختگی است، نباید بگذاری پیشانیت با خاک غریبی کند، اینجا باید دو رکعت نماز بگذاری، سجاده اینجا خاک است، خاکی که از خون لاله ها بوی کربلا گرفته و سنگری که با سیم های خاردار در نقطه صفر مرزی هم کلام گشته، دل را با یادگارهای شور و حماسه پیوند می زند.
گره آخر را باید خوب بزنی، گره ات را محکم بزن، یوسف زهرا(س) اینجاست، کنار لاله ها و شقایق ها شاید گره گشای آخر او باشد با عشق دلت را گره بزن ...
تا چشم وا می کنی پایان سفر است؛ چقدر زود دیر می شود و چقدر دیر سفر تکرار؛ کاش عقربه ها از حرکت بایستند و اینگونه از هم سبقت نگیرند.
اینجا انسان را دچار می کند و به قول شاعر دچار باید بود دچار یعنی عاشق !
صور خداحافظی نواخته می شود، گویی روزگار بازی خود را تکرار می کند.
« سوار اتوبوس شوید» این کلام آخر است.
گزارش از سیده فاطمه سجادی
8137/3072
فضای اتوبوس به طور عجیبی عرفانی است، دعوتنامه هایمان همگی امضا شده اند، دل هر کس در گوشه ای دنج خلوت گزیده است؛ چفیه هایمان را دور گردن حلقه کرده ایم، مسافر جاده کربلاییم، مسافری که در راه نمی ماند و تا چشم بر هم زند، به مقصد خواهد رسید.
همگی در افکار خود غرق شده ایم که ناگهان به تنگه ای می رسیم، می گویند اینجا «مرصاد» است.
** تنگه غیرت ایرانی
آری به مرصاد و تنگه غیرت ایرانی رسیدیم، نخستین جایی که می خواهی دیدارها را تازه کنی؛ از اتوبوس که پیاده می شوی همه جا را آشنا می یابی، شهدا را با تمام وجود احساس می کنی، کنار تانکی که از عراقی ها به جا مانده می توانی غیرت شهید و حماسه ایثار را مشاهده کنی.
بی اختیار به گوشه سنگری که از آن سال ها به جا مانده پناه می برم و خود را از سیل جمعیت زائران جدا کرده و گوشه سنگر پنهان می کنم.
برای دیدار آمده ام، برای عاشق شدن و عاشق ماندن، گوشه سنگر کوچک که می نشینم، بویش را احساس می کنم؛ اینجا عطر یاس و گل نرگس به هم آمیخته است.
شروع به صحبت می کنم باید به آنها بگویم «تقصیر دلم نیست و آنگونه که باید غربت حماسه هایشان را معنا نکرده ام» باید بگویم که خود نخواسته اند که خلوت نشین غربتشان باشم.
باید بگویم که دوستشان دارم و دلم با آنان است و باید به این فرشتگان بگویم که شما آسمانی شدید و ما هنوز زمینی هستیم؛ هرچند شوق آسمان ما را محو خود کرده است اما اوجمان از زمین از ارتفاع فواره ای بیش نیست.
«آسمانی شدن از خاک بریدن می خواست / بی سبب نیست که فواره فرریختنی است!»
در همین میان صدای کاروان بلند می شود: «سوار اتوبوس شوید» جاده دلتنگ است و ما را سوی کربلا می خواند؛ بی اختیار پرچم یا «اباصالح» را که گوشه ای در سنگر خودنمایی می کند، می بوسم و در حالی که نگاه های شهدا را پشت سر احساس می کنم با دلی اشکبار جدا می شوم و آنان را با تمام دلتنگی های نگفته ام تنها می گذارم.
سوار اتوبوس که می شوم صدای دعای عهد «اللهم رب النور العظیم و ...» بلند شده و اتوبوس راهی می شود و من قلم به دست صوت دعا را گوش می دهم که چه عاشقانه قرائت می شود.
قلمم نمی تواند جوابگوی دلتنگی هایم باشد و دفترم را بی اختیار می بندم در حالی که ستاره اشک دفترم را مهر عاشقی می زند.
ساعت ها از جدایی مان از میعادگاه مرصاد می گذرد و تا چشم باز می کنیم، خود را در خوزستان می یابیم؛ ساعت یک و نیم بامداد را رد کرده است و کم کم به عدد 2 نزدیک می شود، به اردوگاه که می رسیم کوله بارهایمان را می گشاییم که در همین حین صدای نوحه تلفن همراه یکی از زایران ما را به خود می آورد، اینکه چه کسانی در این مسیر کوله خود را باز کرده اند و پلاک خونین دوستانشان را نظاره گر بوده اند.
خواب با چشمهایمان از شوق دیدار بیگانه شده است و بعد از نماز صبح همگی در حیاط اردوگاه منتظریم، دل به دل هیچکدام مان نیست، مانند پرنده ای می مانیم که می خواهد پرواز کند و اوج بگیرد ولی هنوز قفس اش را باز نکرده اند.
نزدیکی های ساعت هشت ندا می دهند که برای زیارت مشهد شلمچه آماده شوید، حال دیگر لحن شعر بچه ها عوض شده و آنان می خوانند «یاد امام و شهدا دلو می بره کرب و بلا ...»
** شلمچه: «زمان را نگهدارید این التماس بچه هاست»
اینجا شلمچه و مشهد کربلای ایران است؛ اسمش غریبانه دل را می سوزاند و 30 هزار لاله پرپر در دل دارد. اینجا پاها سست و گونه ها خیس می شود؛ هوایی برای نفس کشیدن نیست و بغض ها در گلو مانده.
نوشته اند با وضو وارد شوید «اینجا مقدس است»، دست و دل ها لرزان و درجه جنونمان از مجنون بالاتر است زیرا او تنها یک لیلی داشت و تو اینجا 30 هزار لیلی داری که نمی دانی کجا خوابیده اند! هیچ نشانی جز ایثار و این گمنامی باوقار به همراه ندارند و این موضوع دلت را بیشتر می سوزاند.
ساعت، صفر دقیقه به وقت عاشقی است؛ زمان را نگهدارید «این التماس بچه هاست»، هرکدام یک گوشه دنبال لاله ای سوز دل می گوید؛ خاک اینجا عجب خاکی است، دلبستگی ایجاد می کند، دلت نمی آید پاهایت را از خاک جدا کنی، شن های داغ زیر پایت را باید احساس کنی.
صدای غریبه زنی که با لهجه ای خاص مویه می کند توجه همه را به خود جلب کرد؛ دنبال پسرش آمده با التماس از او نشانی می طلبد و می گوید علی جان چرا با مادر غریبی می کنی، پسرم مادرت چندین سال است که هزار راه نرفته را برای دیدن لاله پرپرش طی می کند! پسرم تو اینجا همدم لاله های مادران دیگری و من تک و تنها در ولایتمان غریب؟
هرسال بویت را از این دیار استنشاق می کنم و تا سال بعد در وجودم ذخیره می کنم؛ علی جان من اتاق و لباس هایت را آنقدر بوییده ام و با اشک چشمانم شست و شو داده ام که دیگر اثری از آنها نمانده است. تنها پلاکت را با خود آورده ام تا به یمن این پلاک غم هجران به سر کنی و خود را به مادرت نشان دهی!
به خود که می آییم اشک گونه های همه را خیس کرده است و پاهایم بی اختیار مرا به سوی دیگری هدایت می کند؛ در همین حین سربند «یا فاطمه الزهرا (س)» که میان سیم های خاردار گره خورده دلم را به آشوب می کشد. حکایتها دارد این سربند! همین سربندی که میان گرد و غبار به رقص درآمده، همین سربند یا فاطمه را می گویم که رمز عملیات کربلای 5 از آن گرفته شده بود؛ باشد که گره خورد به گمنامی اش!
میدانداران عرصه دفاع که در عملیات کربلای 5 جانباز شده اند در شلمچه به ما در رابطه با این سربند قصه های زیادی گفتند که یکی از قصه ها مربوط به وحید است، سید ناصر راوی شلمچه به ما گفت وقتی وحید این سربند را به سر بست، نذرش حضور مادر ائمه در موسم شهادت بر بالینش بود.
سید از بی مادری وحید گفت و اینکه او طعم مهر مادری را نچشیده بود و تمام عشق و محبت مادری را در وجود بانوی دوعالم می دانست، البته وحید به آرزوی زیبایش رسید.
از سربند که فاصله می گیرم پاهایم دیگر نمی توانند ذره ای مرا به جلو برانند و خودم را روی خاک می اندازم؛ مشتی خاک بر می دارم و می بوسم و می بویم، وای چه احساس زیبایی! این خاک با انسان حرف می زند، روح انسان را با بوی غیرت و ایثار عطر افشانی می کند، چنگ دل در این جا نغمه های شهادت را با شور خاصی می نوازد؛ اینجا همه به دنبال گمشده آمده اند غافل از اینکه ما خود گمشده طریقتیم و شقایق ها رهیافته حقیقت!
اینجا شهدا دل های شکسته را با شهد صبر و عشق بند می زنند؛ سرم را که از روی خاک برمی دارم کنار دستانم سربند «یا ابا صالح» را می یابم و وقتی قدم ها را می نگرم، احساس می کنم یوسف زهرا(س) در این مکان و در بین لاله های گمگشته مادران ایران زمین است.
دلم عجیب هوای عشق بازی کرده اما تفسیر کردن واژه عشق در این دیار چه سخت است؛ آری در زیر نور آفتاب تابان خوزستان دنبال لیلی های بی نشان گشتن دشوار است؛
** اروند خروشی از حماسه به بلندای تاریخ
در همین حال و هوا کاروان را صدا می زنند و دوباره باید دل از خاک لاله ها برکنیم و راهی شویم، شلمچه عجیب دل ها را هوایی کرد. اتوبوس که به راه افتاد و همه چشم ها پشت سر است و گونه ها خیس؛ دیگر اتوبوس ساکت است؛ صدایی در میان نیست، کمی طول می کشد اما برای دیدن غروب اروند لحظه می شماریم و به شاه بیت سفر می رسیم.
پا که به اروند می گذاری، نیزارها با ابهتی تمام به استقبال می آید و تو را تا کنار اروند راهنمایی می کند، نی های اروند رازهای زیادی از شب های عملیات در دل دارد و غواصان پرپر داخل آب را خوب به خاطر سپرده اند.
این نی ها بهتر از همه روایتگر دلسوختگی و دلدادگی اند و بهتر از هر کسی غیرت لاله ها و داغ شقایق ها را احساس کرده اند؛ اروند چه زیبا با نی های وجودش حماسه غواصان والفجر 8 را به نمایش گذاشته است.
در این لحظه مرد عصا به دستی که گوشه ای به اروند خیره مانده، نگاهم را دزدید و دل مرا برای دقایقی از نی های اروند جدا کرد؛ هنوز هم موج های به ظاهر آرام ولی وحشی اروند با احساساتش بازی می کند، این را می توان از شکستن غرور اشک در دریای چشمانش مشاهده کرد.
آهسته آهسته به سویش گام برداشتم بی آنکه سرش را تکان دهد با لبخندی گفت «چه آرام و بی صدا می آیی»، می خواهی علت سکوتم را بدانی؟ «تو به حیرت من مانده ای و من متحیر اروند».
سکوت و آرامی موج هایش را نمی توانم باور کنم، گول ظاهر آرامش را نخورید، این رودخانه طوفان هایی باور نکردنی در دل دارد و من مطمئنم این رودخانه خجالت و سکوتش را از شب های عملیات وام گرفته است.
دیگر بغض گلویش تبدیل به هق هق اشک شده و با همان لحن می گوید «اروند قصه 2 برادر داخل آب را حتما به یاد دارد، او بهتر از من به خاطر سپرده که چگونه برادری سر برادر دیگرش را که موج انفجار گرفته بود و می خواست فریاد بزند برای لو نرفتن عملیات زیر آب کرد».
اروند باید فریاد خاموش آن برادر و اشک های بی نشان این دیگری را به یاد داشته باشد؛ آری اروند از روی لاله های گلگون شرمنده است؛ اروند نباید عشق بازی های حماسه آفرینان را فراموش کند، باید گواه همیشه زنده تاریخ ایثار باشد.
او را با اشک و عصا و خاطره های غواصان تنها می گذارم و به سوی غروب می روم تا شاید نشانی از لاله ها بجویم که ناگهان شربتی را به دستانم می دهند و می گویند نذرش صلوات است شربت را که تمام می کنم دیگر موقع رفتن است و دوباره وقت وداع و خداحافظی؛ چقدر غریبانه باید دل از این دیار برکنیم، اینجا حال و هوای عجیبی دارد؛ آخر دنیاست، اینجا انتهای عاشقی و تجلی گاه غیرت و ایثار هزاران شقایق به خون آغشته است.
و باز صدای تکراری «سوار اتوبوس شوید»
امشب خاطره های شلمچه و اروند خواب را از چشمانم گرفته است، حماسه گری های لاله ها لحظه ای ذهنم را رها نمی کند؛ در حیاط اردوگاه قلم به دست قدم می زنم و تنها چند جمله روی دفترم با مداد می توانم بنویسم «با تمام وجود احساستان می کنم و دوستتان دارم، برای ما همیشه زنده اید راهتان همیشه پایدار و نامتان همیشه جاوید است» در همین فکر و خیال ها هستم که صدای اذان صبح بلند می شود بعد از اقامه نماز در فکر ادامه سفرم؛ سفر به هویزه، دهلاویه و چذابه؛ می گویند چذابه نقطه پایان سفر است.
** هویزه؛ تنها، بی پناه و گمنام
پا که به هویزه می گذاری مقتل دسته جمعی و چند پاره شهید حسین علم الهدی و یارانش به استقبالت می آیند، هویزه جایی که عشق بازی هست سال دفاع مقدس را باید برای عشاق باز گوید، خاک خونین و دلسوخته اینجا باید از رازهای یاران حسین بگوید، باید با تمام قدرت خاطره از جا کنده شدن سنگر رزمندگان را در شب های نقل پاشی دشمنان بازگو کند.
خاک ایجا باید از له شدن قامت لاله ها در زیر چرخ تانک ها سخن بگوید و روایتگر تکرار دوباره حادثه تاخته شدن اسب بر قامت امام حسین(ع) و یارانش در کربلا باشد.
اینجا روایتگر زخم داغ شقایق ها و قامت های خمیده و شهامت خورشید است، اینجا گوشه ای از بهشت حماسه و ایثار است، اما اینجا را با تمام مظلومیتش تنها می گذاریم و با یاد چمران و همراهانش در انتظار ورود به دهلاویه می نشینیم.
** دهلاویه، یادمانی که با نام چمران گره خورده است
نام چمران بی اختیار بر زبان ها جاری می شود و دهلاویه با چمران و شجاعت هایش معنا می شود؛ قدم به دهلاویه که می گذاری طنین زمزمه های عاشقانه چمران با دلت بازی می کند، زمزمه هایی که روح را به سوی عبودیت عروج می دهد، در این جا به دنبال خاطره های عاشقانه چمرانی و در یادمانش که شروع به اقامه نماز می کنی او را در کنار خودت احساس می کنی که بعد نماز دستهایش را به سوی خدا بلند کرده و می گوید «خدایا تو را شکر می کنم که اشک را آفریدی که عصاره ی حیات انسان است آنگاه که در آتش عشق می سوزم یا در شدت درد می گدازم یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی آب می شوم و سراپای وجودم روح می شود، لطف می شود عشق می شود، سوز می شود و عصاره ی وجودم به صورت اشک آب می شود و به عنوان زیباترین محصول حیات که وجهی به عشق و ذوق دارد و وجهی دیگر به غم و درد در دامان وجود فرو می چکد، اگر خدای بزرگ از من سندی بطلبد، قلبم را ارائه خواهم داد و اگر محصول عمرم را بطلبد، اشک را تقدیم خواهم کرد؛ خدایا تو را شکر می کنم که به من درد دادی و نعمت درک درد عطا فرمودی، تو را شکر می کنم که جانم را به آتش غم سوزاندی و قلب مجروحم را برای همیشه داغ دار کردی، دلم را سوختی و شکستی تا فقط جایگاه تو باشد».
چمران را با زمزمه هایش تنها می گذارم و بی آنکه طنین نجوایش را بر هم زده باشم از کنارش برمی خیزم و راهی نقطه پایان سفر می شوم.
**چذابه؛ قدمگاه فرشتگان
به چذابه که می رسی نم نم باران گونه هایت را خیس می کند؛ انگار باران نیز دوست دارد راوی آن سال ها باشد.
چذابه چه اسم پر جذبه ای دارد و تمام غربت شقایق های گمگشته را می توان در این جا دید؛ دلم هوای کربلا گرفته است.
صدای شور و هیاهوی رزمندگان قبل از اجرای عملیات به گوش می رسد، اینجا همه آشنا می زنند غریبه ای در میان نیست؛ مزارهای اینجا محل راز و نیاز است، محل نذر و اهدای صلوات، مزارهایی که با نی وجود درست شده اند و این سادگی و گمنامی دل ها را می خراشد.
اینجا نقطه پایان سفر است، همه اینجا دل ها را به دل شقایق ها گره می زنند، اینجا اشک و آه و عشق به هم آمیخته است، بوی لاله ها به مشام می رسد، سوغاتی اینجا یک مشت خاک است که باید سرمه چشمان دل تنگ کنیم، اینجا نقطه پایان دلباختگی است، نباید بگذاری پیشانیت با خاک غریبی کند، اینجا باید دو رکعت نماز بگذاری، سجاده اینجا خاک است، خاکی که از خون لاله ها بوی کربلا گرفته و سنگری که با سیم های خاردار در نقطه صفر مرزی هم کلام گشته، دل را با یادگارهای شور و حماسه پیوند می زند.
گره آخر را باید خوب بزنی، گره ات را محکم بزن، یوسف زهرا(س) اینجاست، کنار لاله ها و شقایق ها شاید گره گشای آخر او باشد با عشق دلت را گره بزن ...
تا چشم وا می کنی پایان سفر است؛ چقدر زود دیر می شود و چقدر دیر سفر تکرار؛ کاش عقربه ها از حرکت بایستند و اینگونه از هم سبقت نگیرند.
اینجا انسان را دچار می کند و به قول شاعر دچار باید بود دچار یعنی عاشق !
صور خداحافظی نواخته می شود، گویی روزگار بازی خود را تکرار می کند.
« سوار اتوبوس شوید» این کلام آخر است.
گزارش از سیده فاطمه سجادی
8137/3072
کپی شد