به گزارش این روزنامه، حیوانات باغوحش «باغلارباغی» تبریز در شرایط بسیار نامطلوبی بهسر میبرند و چیزی که میتوان از حال و روز حیوانات زبانبسته فهمید، فراموشی مجموعه باغوحش از سوی مسئولان است.
از ازدحام سکوت شهربازی که میگذرم، بوی فضولات حیوانی جلوی راهم سبز میشود؛ بویی که پیش از این تنها در سفرهایم به روستا مشامم و ذهنم را از سبزی، از کاشتن، از صدای سگها پر میکرد.
حالا همان بو در آخرین ایستگاه یک شهربازی خسته و کمرمق، مردم را به باغ وحش دعوت میکند.
هرچند راهنمای درست و حسابی منصوب نشده که آدم را به سمت باغوحش «باغلارباغی» هدایت کند، اما هرکسی با قدرت بویایی میتواند درب ورودی را پیدا کند. از ورودی که پایم را تو میگذارم، مرد جوانی میگوید: «بلیط!» و میفهمم که باید از دکهای که چندمتر آنطرفتر است، 4000تومان بدهم و بلیط تهیه کنم.
دوباره به درب ورودی بزرگی که تنها یک در کوچک از آن میتواند بازدیدکنندگان را هضم کند، برمیگردم.
اینبار مرد جوان به نظرم خستهتر میآید و بیآنکه چیزی بگوید بلیط را از دستم میگیرد و لای چند کاغذ دیگری که در دست دارد، میگذارد.
همهچیز عادی بنظر میرسد و بویی که محوطه بیرون را پر کرده بود در بینیام تهنشین میشود. گویی که انگار از اول نبود.
قفسها با اندازه متوسط 2 یا 3متر مربع کنار هم چیده شدهاند و کسی که از ورودی نگاهی کلی کند، فکر میکند که همه حیوانات کنار یکدیگر همزیستی میکنند، اما فقط «فکر» میکند! نزدیکتر میشوم و مشخصات هر حیوان را مثل اسم و نژاد و تغذیهاش بر روی هر قفس میبینم که نصب شده است.
سمت دوسگ آلمانی که در یک قفس هستند میروم. سگی سیاه و سگی خاکستری که هردو روی کف چوبی قفس خوابیدهاند. چند مگس حوالی بینیشان پرسه میزنند. آب و غذایی دور و برشان نیست.
هرازگاهی چشمشان را باز و من را نگاه میکنند اما وقتی میفهمند من هم با همه آدمهای معدودی که هر روز از آنها عکس و فیلم میگیرند، فرقی ندارم، دوباره چشمشان را میبندند و فرضیه من را که خوابیدنشان بود، برهم میزنند.
خودم را مزاحم میبینم؛ مثل آدمهایی که وقتی حال خوشی ندارم حال ناخوششان را به رخم میکشند. عکسی میاندازم و دور میشوم. سگ خاکستری برای آخرینبار چشمانش را باز میکند و دوباره میبندد. قفسی خالی از غرور
گرگ تنهایی همسایه سگهاست؛ در قفسی که هیچ تفاوتی با قفس سگها ندارد، در حالتی که هیچ تفاوتی با حالت سگها ندارد. با خفیفترین صدایی که میشود از یک گرگ شنید، زوزه میکشد، زوزهای شبیه به تقلای پسربچهای که وقتی زمین میخورد هیچ تفاوتی با یک پیر ندارد. قفس را خالی از غرور میبینم و گویا ردپای سکوتبار آدمها جلوی قفس گرگ، دیده من را تایید میکند.
درست وسط باغوحش، قفس میمونهاست. البته فقط 2میمون. نزدیکتر میروم با انتظاری که فیلم باغوحش برزیل برایم ایجاد کرده است. هرقدم که نزدیکتر میشوم انتظار دارم هردو میمون از جایشان بلند شوند و این طرف و آن طرف بپرند. به شکل حیوانی بخندند و به شکل انسانی خوشحال باشند.
تراژدی گریهدار به جای نمایش خندهدار
یکی از میمونها که به نظر مادر است و آندیگری بچهمیمون، کنار همدیگر هستند. فضای قفسشان به شکل دایره و بزرگتر از قفس بقیه است. مادر نشسته و بچهمیمون سرش را روی پاهای مادر گذاشته است. هنوز من انتظار دارم همین حرکتشان آغاز نمایشی خندهدار باشد اما چیزی که چشمانم را پر کرده، پایان یک تراژدی گریهدار است. بچهمیمون مثل انسانی که بزرگ شده و میتواند تنهایی را، گرسنگی را و تمام بدبختیها را بفهمد، پنجه در قفس میاندازد. احساس میکنم چقدر اضافهتر از آنی هستم که جلوی قفس سگهای آلمانی بودم.
2سال پیش وضع بهتری داشتنند
نیم ساعت از لحظه ورود من به باغوحش گذشته و حالا 6 عصر است. دو خانواده را میبینم که وقتی سر من گرم بود آمدهاند. از تیپ و قیافهشان میتوان فهمید مسافرند اما مسافر داخلی. نزدیک خانوادهای میروم که جلوی قفس شیرها ایستادهاند. آنها هیچ شباهتی به مسافرانی که از یک مرکز تفریحی بازدید میکنند، ندارند. میشنوم که مادر خانواده میگوید: «دوسال پیش که آمده بودیم اوضاع دیگری بود، حیوانات از سر و کله هم بالا میرفتند. حالا چه به سرشان آمده که هرکدام گوشهای افتادهاند؟» پدر با سرش تایید و از هزینهای که بابت بلیطها پرداخته اظهار پشیمانی میکند.
مردی از کنار من میگذرد که از او محل قفس خرس را میپرسم. نگاهم نمیکند، دهانش را باز نمیکند و با دست، جلو را نشان میدهد؛ بیآنکه لحظهای توقف کند، به راهش ادامه میدهد با شاخه درختی که چند برگ سبز رویش هست. حتما قرار است یکی از حیوانات را سیر کند.
یاد باغوحشهایی میافتم که در شهرهای دیگر ایران رفتهام و یاد فیلمهایی که از باغوحشهای کشورهای خارجی دیدهام. اینجا هیچ شباهتی به آنها ندارد. نه صدای نعرهای هست، نه زوزه ای و نه از سمت باغ پرندگان صدای آواز میآید. شیر ماده و نر قفس بزرگتری دارند اما وقتی میبینم فقط به اندازه تنشان جا اشغال کردهاند، یاد مردههای متحرکی میافتم که در خانههای بزرگ ساکن هستند.
زخمی که دیدنی نیست، گریستنی است!
خرس تنهاست و قفسی شبیه به قفس شیرها دارد. میتوان بیقراری را در وجودش دید که بیهیچ وقفهای مدام قفس را دور میزند. راه میرود اما خسته است. خرس مثل میمون حیوان ضعیفی نیست ولی ضعفی که در تمام دورها او را همراهی میکند، انگار زخمی چندینساله هست که دیدنی نیست، گریستنی است.
فضای کلی باغوحش کوچک است و قفسهایی که وجود دارند، سادهترین تعابیر انسانها از قفس هستند. آنطرفتر باغ پرندگان است اما باغ نیست. عقاب هست، جغد هست، طوطی، مرغ عشق، فلامینگو و… هست اما وضعشان ازاهالی آنطرف بهتر نیست. هیچکدام نمیخوانند. حتی درون هیچیک از قفسها ظرف آب و دانه به چشم نمیخورد. روی برخی از قفسها نام و نشانی پرندگان نصب شده و روی بسیاری دیگر نشده. کاش کسی بود که ما و پرندگان را به هم معرفی میکرد یا حتی از جانب ما حال و احوالشان را میپرسید. اطراف را که میبینم هنوز همان یک نفری هست که سراغ قفس خرس را از او گرفته بودم، هنوز عصبانی است.
سمت درب خروجی که حرکت میکنم ساعت را میبینم که 6 و 30دقیقه است. آخرین قفسی که توی راهم هست قفس گربه سیاهگوش، حیوانی شبیه به پلنگ ولی کوچکتر است و جالب برایم آن است که با یک گربه معمولی توی یک قفس قرار دارند. شاید بعد از همزیستی، «هممردگی» عنوان فصل جدیدی برای کتابهای علوم تجربی بچهها در مدرسه باشد.
میخواهم خوشحالشان کنم
موقع خروج به جوان بلیطفروش خستهنباشید میگویم؛ نگاهم میکند اما چیزی نمیگوید. بیرون باغوحش همان خانواده مسافری را میبینم که نیم ساعت پیش جلوی قفس شیرها دیده بودمشان. در سکوت شهربازی دوباره صدای صحبتهایشان را میشنوم. همانطور که آهسته و کمرمق حرکت میکنند، پسربچه 4-5ساله با پدرش صحبت میکند:
– بابا وقتی بزرگ شدم میخوام این حیوونهای طفلکی رو خوشحال کنم.
– میخوای از قفسشون فراری بدی؟ (با خنده)
– نه
– پس چی؟
-میخوام قفس بزرگتری براشون بخرم و هرروز بهشون غذا بدم.
دریافت کننده: پرویز بابائی ** انتشار دهنده: رستگار
8023/6183
از ازدحام سکوت شهربازی که میگذرم، بوی فضولات حیوانی جلوی راهم سبز میشود؛ بویی که پیش از این تنها در سفرهایم به روستا مشامم و ذهنم را از سبزی، از کاشتن، از صدای سگها پر میکرد.
حالا همان بو در آخرین ایستگاه یک شهربازی خسته و کمرمق، مردم را به باغ وحش دعوت میکند.
هرچند راهنمای درست و حسابی منصوب نشده که آدم را به سمت باغوحش «باغلارباغی» هدایت کند، اما هرکسی با قدرت بویایی میتواند درب ورودی را پیدا کند. از ورودی که پایم را تو میگذارم، مرد جوانی میگوید: «بلیط!» و میفهمم که باید از دکهای که چندمتر آنطرفتر است، 4000تومان بدهم و بلیط تهیه کنم.
دوباره به درب ورودی بزرگی که تنها یک در کوچک از آن میتواند بازدیدکنندگان را هضم کند، برمیگردم.
اینبار مرد جوان به نظرم خستهتر میآید و بیآنکه چیزی بگوید بلیط را از دستم میگیرد و لای چند کاغذ دیگری که در دست دارد، میگذارد.
همهچیز عادی بنظر میرسد و بویی که محوطه بیرون را پر کرده بود در بینیام تهنشین میشود. گویی که انگار از اول نبود.
قفسها با اندازه متوسط 2 یا 3متر مربع کنار هم چیده شدهاند و کسی که از ورودی نگاهی کلی کند، فکر میکند که همه حیوانات کنار یکدیگر همزیستی میکنند، اما فقط «فکر» میکند! نزدیکتر میشوم و مشخصات هر حیوان را مثل اسم و نژاد و تغذیهاش بر روی هر قفس میبینم که نصب شده است.
سمت دوسگ آلمانی که در یک قفس هستند میروم. سگی سیاه و سگی خاکستری که هردو روی کف چوبی قفس خوابیدهاند. چند مگس حوالی بینیشان پرسه میزنند. آب و غذایی دور و برشان نیست.
هرازگاهی چشمشان را باز و من را نگاه میکنند اما وقتی میفهمند من هم با همه آدمهای معدودی که هر روز از آنها عکس و فیلم میگیرند، فرقی ندارم، دوباره چشمشان را میبندند و فرضیه من را که خوابیدنشان بود، برهم میزنند.
خودم را مزاحم میبینم؛ مثل آدمهایی که وقتی حال خوشی ندارم حال ناخوششان را به رخم میکشند. عکسی میاندازم و دور میشوم. سگ خاکستری برای آخرینبار چشمانش را باز میکند و دوباره میبندد. قفسی خالی از غرور
گرگ تنهایی همسایه سگهاست؛ در قفسی که هیچ تفاوتی با قفس سگها ندارد، در حالتی که هیچ تفاوتی با حالت سگها ندارد. با خفیفترین صدایی که میشود از یک گرگ شنید، زوزه میکشد، زوزهای شبیه به تقلای پسربچهای که وقتی زمین میخورد هیچ تفاوتی با یک پیر ندارد. قفس را خالی از غرور میبینم و گویا ردپای سکوتبار آدمها جلوی قفس گرگ، دیده من را تایید میکند.
درست وسط باغوحش، قفس میمونهاست. البته فقط 2میمون. نزدیکتر میروم با انتظاری که فیلم باغوحش برزیل برایم ایجاد کرده است. هرقدم که نزدیکتر میشوم انتظار دارم هردو میمون از جایشان بلند شوند و این طرف و آن طرف بپرند. به شکل حیوانی بخندند و به شکل انسانی خوشحال باشند.
تراژدی گریهدار به جای نمایش خندهدار
یکی از میمونها که به نظر مادر است و آندیگری بچهمیمون، کنار همدیگر هستند. فضای قفسشان به شکل دایره و بزرگتر از قفس بقیه است. مادر نشسته و بچهمیمون سرش را روی پاهای مادر گذاشته است. هنوز من انتظار دارم همین حرکتشان آغاز نمایشی خندهدار باشد اما چیزی که چشمانم را پر کرده، پایان یک تراژدی گریهدار است. بچهمیمون مثل انسانی که بزرگ شده و میتواند تنهایی را، گرسنگی را و تمام بدبختیها را بفهمد، پنجه در قفس میاندازد. احساس میکنم چقدر اضافهتر از آنی هستم که جلوی قفس سگهای آلمانی بودم.
2سال پیش وضع بهتری داشتنند
نیم ساعت از لحظه ورود من به باغوحش گذشته و حالا 6 عصر است. دو خانواده را میبینم که وقتی سر من گرم بود آمدهاند. از تیپ و قیافهشان میتوان فهمید مسافرند اما مسافر داخلی. نزدیک خانوادهای میروم که جلوی قفس شیرها ایستادهاند. آنها هیچ شباهتی به مسافرانی که از یک مرکز تفریحی بازدید میکنند، ندارند. میشنوم که مادر خانواده میگوید: «دوسال پیش که آمده بودیم اوضاع دیگری بود، حیوانات از سر و کله هم بالا میرفتند. حالا چه به سرشان آمده که هرکدام گوشهای افتادهاند؟» پدر با سرش تایید و از هزینهای که بابت بلیطها پرداخته اظهار پشیمانی میکند.
مردی از کنار من میگذرد که از او محل قفس خرس را میپرسم. نگاهم نمیکند، دهانش را باز نمیکند و با دست، جلو را نشان میدهد؛ بیآنکه لحظهای توقف کند، به راهش ادامه میدهد با شاخه درختی که چند برگ سبز رویش هست. حتما قرار است یکی از حیوانات را سیر کند.
یاد باغوحشهایی میافتم که در شهرهای دیگر ایران رفتهام و یاد فیلمهایی که از باغوحشهای کشورهای خارجی دیدهام. اینجا هیچ شباهتی به آنها ندارد. نه صدای نعرهای هست، نه زوزه ای و نه از سمت باغ پرندگان صدای آواز میآید. شیر ماده و نر قفس بزرگتری دارند اما وقتی میبینم فقط به اندازه تنشان جا اشغال کردهاند، یاد مردههای متحرکی میافتم که در خانههای بزرگ ساکن هستند.
زخمی که دیدنی نیست، گریستنی است!
خرس تنهاست و قفسی شبیه به قفس شیرها دارد. میتوان بیقراری را در وجودش دید که بیهیچ وقفهای مدام قفس را دور میزند. راه میرود اما خسته است. خرس مثل میمون حیوان ضعیفی نیست ولی ضعفی که در تمام دورها او را همراهی میکند، انگار زخمی چندینساله هست که دیدنی نیست، گریستنی است.
فضای کلی باغوحش کوچک است و قفسهایی که وجود دارند، سادهترین تعابیر انسانها از قفس هستند. آنطرفتر باغ پرندگان است اما باغ نیست. عقاب هست، جغد هست، طوطی، مرغ عشق، فلامینگو و… هست اما وضعشان ازاهالی آنطرف بهتر نیست. هیچکدام نمیخوانند. حتی درون هیچیک از قفسها ظرف آب و دانه به چشم نمیخورد. روی برخی از قفسها نام و نشانی پرندگان نصب شده و روی بسیاری دیگر نشده. کاش کسی بود که ما و پرندگان را به هم معرفی میکرد یا حتی از جانب ما حال و احوالشان را میپرسید. اطراف را که میبینم هنوز همان یک نفری هست که سراغ قفس خرس را از او گرفته بودم، هنوز عصبانی است.
سمت درب خروجی که حرکت میکنم ساعت را میبینم که 6 و 30دقیقه است. آخرین قفسی که توی راهم هست قفس گربه سیاهگوش، حیوانی شبیه به پلنگ ولی کوچکتر است و جالب برایم آن است که با یک گربه معمولی توی یک قفس قرار دارند. شاید بعد از همزیستی، «هممردگی» عنوان فصل جدیدی برای کتابهای علوم تجربی بچهها در مدرسه باشد.
میخواهم خوشحالشان کنم
موقع خروج به جوان بلیطفروش خستهنباشید میگویم؛ نگاهم میکند اما چیزی نمیگوید. بیرون باغوحش همان خانواده مسافری را میبینم که نیم ساعت پیش جلوی قفس شیرها دیده بودمشان. در سکوت شهربازی دوباره صدای صحبتهایشان را میشنوم. همانطور که آهسته و کمرمق حرکت میکنند، پسربچه 4-5ساله با پدرش صحبت میکند:
– بابا وقتی بزرگ شدم میخوام این حیوونهای طفلکی رو خوشحال کنم.
– میخوای از قفسشون فراری بدی؟ (با خنده)
– نه
– پس چی؟
-میخوام قفس بزرگتری براشون بخرم و هرروز بهشون غذا بدم.
دریافت کننده: پرویز بابائی ** انتشار دهنده: رستگار
8023/6183
کپی شد