مردم آذربایجان یک داستان فولکوریک بسیار زیبا دارند با نام "آپاردی سئللر سارانی" که آن را هر مادربزرگ آذری به گوش کودکانش نجوا کرده است، افسانهای که گاه با آن خندیدهاند و گاه با آن گریستهاند.
به گزارش ایسنا، منطقه آذربایجانشرقی، سیل دوباره آمد، اما اینبار فقط سارای را با خود نبرد، اینبار دو روی تلخ و شیرین نداشت، اینبار فقط یک رو داشت، یک روی تلخ؛ آن هم در فروردینی زیبا...
این رویداد داستانی برای کودکان این دیار رقم زد که تصویر افتادن و فرورفتن چند خودروی سواری، یک دوچرخه، جیغ و داد کردن چند زن و بچه در انبوهی از سیل را به یاد داشته باشند و بیاموزند که سیل چگونه میتواند بهاری را خزان کند.
روایت اول:
مگر میشد نزدیکش شد!
«شوکه شدم، تا برگشتم سمت پل غله زار، دیدم که چند خودرو در سیل فرو رفتند، به سختی میتوانستم صدای سرنشینان خودرو را بشنوم، صدای آنها در انبوه صدای ناظرین و خروش سیل گم و گمتر شد، چندین بار تا لب مسیر سیل رفتیم و برگشتیم، هیچ کس نمیتوانست کاری بکند، مگر میشد نزدیکش شد...»
اینها بخشی از روایت تلخ "مهدی" از فاجعه پل غلهزار در آذرشهر است، میگوید: کاش میشد با سیل گلاویز شد و عزیزان را از آن پس گرفت، ولی ما دیدیم که نمیشود!
میپرسم دقیقاً یادتان هست که چند ماشین در سیل فرو رفتند، میگوید: در آن لحظه حال خوشی نداشتم ، فکر میکنم چهار ماشین بود، . من توان و یارای دیدن این تصاویر را نداشتم، به سختی سر پا ایستاده بودم.
او ادامه میدهد: بستگانم مدام تماس میگرفتند و از من میخواستند محل را ترک کنم، سعی کردم در آن لحظه به چند نفری که میشد از میان گل و لای نجات داد، کمک کنم، الان که برخی تصاویر و فیلمهایی که در آن روز توسط برخی ثبت شد را میبینم، داغ دلم تازه میشود، اصلاً باورم نمیشود که سیل بتواند چنین بیرحمانه عزیزان ما را در خود ببلعد.
از او درباره صدای زنی (در ویدئوهای منتشر شده سیل در فضای مجازی) میپرسم که در کنار تماشاگران ایستاده و مدام از ائمه اطهار کمک میطلبد و سراغ فرزندانش را میگیرد، میگوید: من دورتر از او ایستاده بودم و متوجه شدم او دنبال فرزندانش میگردد، نفهمیدم که فرزندانش در میان سیل بودند یا نه؟ فکر میکنم نمیدانست آنها کجا هستند و گمان میکرد شاید اسیر سیل شده باشند، در آن لحظه همه دعا میکردیم عزیزانمان در آن بین نباشند. روایت دوم:
سیل ویرانگر مرا با خود برد!
به دیدار احمد محمودی 27 ساله از روستای چنار شهرستان عجبشیر که در بیمارستان امام رضا (ع) بستری است، میروم، آثار جراحات ناشی از سیل در چهرهاش نمایان است، میگوید: زمان وقوع سیل در خانه پدر همسرم مهمان بودیم، کم و بیش شنیده بودیم که قرار است سیل بیاید، ولی راستش را بخواهید منتظر چنان اتفاق هولناکی نبودیم، فکر میکردیم، همچون سالهای پیش باران شدت گرفته و سیل کم قدرتی نیز در روستا راه بیفتد، در یک لحظه صدای داد و بیداد اهالی روستا شدت گرفت، با عجله از خانه خارج شدیم، باور کردنی نبود! آقای محمودی از یادآوری آنچه روی داده، در عذاب است، به گفته خودش نمیداند تا چند وقت دیگر باید خاطره این رویداد تلخ را با خود به دوش بکشد، ادامه میدهد: ناگهان سیل ویرانگر مرا با خودش برد که در نهایت با کمک اهالی روستا از سیل نجات یافته و به بیمارستان منتقل شدم؛ اما خیلی از هم روستاییانم مثل من خوش شانس نبودند و نتوانستند از چنگال سیل رها شوند.
او میگوید: کاش خانهها را در مسیر و یا حریم رودخانه نسازیم، متاسفانه تا این بلا بر سر آدم نیامده، نمیتواند لمس کند که تا چه اندازه یک سیل ویرانگر است، در حالی که سیل در چند دقیقه همه چیز را میبلعد و فرو میبرد، برای مقابله راهی جز رعایت نکات ایمنی در ساخت و سازها و توجه به هشدارها نداریم.
روایت سوم:
رفتم همسایه را نجات دهم، ولی ... محمد محمدپور، یکی دیگر از مصدومان این حادثه است که او نیز اهل روستای چنار عجب شیر میباشد، میگوید: آن روز در خانه پدرم حضور داشتم، خودم با دیدن میزان بارش متوجه شدم که قرار است سیل بیاید، به خاطر همین خانوادهام را به بیرون از خانه و به بلندیهای اطراف هدایت کردم. او میافزاید: وقتی که خودم میخواستم به خانوادهام ملحق شوم، یکی از زن های روستا از من درخواست کمک کرد که شوهرش را از بین گل و لای نجات دهم که متأسفانه نتوانستیم همسر آن خانم را نجات دهیم و من هم در این حین مصدوم شدم..
روایت چهارم:
داشتیم سیل را تماشا میکردیم...
رقیه انسانی نیز دیگر مصدومی است که در بیمارستان امام رضا (ع) ملاقات کردم، پرستاران میگویند او به همراه دو فرزندش اسیر سیل شده بودند و با خوش شانسی نجات پیدا کردهاند، از او درباره نحوه وقوع سیل میپرسیم، به سختی میتواند بر روی لحظه وقوع سیل تمرکز کند، میگوید: آنقدر سریع اتفاق افتاد که نتوانستم تصویر کاملی از آن لحظه را در ذهنم به یاد بسپارم، باران به شدت میبارید و رفته رفته سیل در روستا جاری شد و من به همراه دو فرزندم در حال تماشای سیل بودیم، ناگهان بر سرعت سیل افزوده شد، هجم وسیعی از آب و گل و لای را در پیش روی خود دیدم...غرق شدیم... چشمانم پر از گل و لای شده بود و به سختی میتوانستم نفس خودم را نگاه دارم، یادم هست ضربات مکرر قطعات سنگ و درخت را بر پیکر خود حس میکردم، در آن لحظه فقط میخواستم دو فرزندم نجات پیدا کنند. او ادامه میدهد: خدا به ما لطف کرد و با عوض شدن مسیر سیل نجات یافتیم، ولی به خاطر شدت جراحات وارد شده به من، توسط اهالی منطقه به بیمارستان عجب شیر و سپس از آن به بیمارستان امام رضا (ع) منتقل شدم . خانم انسانی دعا میکند، هیچ گاه این تجربه تلخ، برایش تکرار نشود، از او درباره دو فرزندش میپرسم که میگوید: خوشبختانه وضعیت سلامت آنها نیز راضی کننده است و تأکید میکند: امیدوارم هیچ گاه نه ما و نه حتی مسئولین این حادثه را فراموش نکنیم، خانههایی محکم بسازیم و هیچ گاه به تماشای سیل ننشینیم! روایت پنجم:
کاش سیل را شوخی نگیریم
در پشت درهای بسته بخش آی سی یو بیمارستان امام رضا (ع) تبریز هستم، کودک هفت ساله نیمه جان عجبشیری را به این بخش منتقل کردند، مسئولان بخش میگویند حال عمومی وی خوب است، نمیتوانم او را ببینیم و روایت کودکانه او از سیل را بشنوم، روایتی که حتما شنیدنی بود، روایتی که حتما میگفت کاش به ما از همان کودکی بیاموزند که سیل را شوخی نگیریم و برای مواجهه با آن آماده باشیم.
روایت ناتمام ...
وجه اشتراک تمام روایتهای ناشی از بلایای طبیعی، یک جمله بسیار ساده است، جمله ای که میگوید بلایای طبیعی باید جدی گرفته شود، چه از سوی مسئولین و چه از سوی مردم...
نگارنده: زهرا حیدری آزاد
انتهای پیام
کپی شد