نادر ساعی‌ور نویسنده رمان «یاشماق» با اشاره به مصایبی که بر سر انتشار این رمان به وجود آمده بود، نوشته است: هر کس از من بخواهد، از آثارم، اثری که به خودم نزدیک‌تر باشد را معرفی کنم، حتما داستان‌ها و بخصوص «یاشماق» را معرفی خواهم کرد؛ زیرا در داستان و رمان، انسان به‌ دور از تمامی سفارش‌ها و نیازهای مالی، تنها برای رهایی از تمام سوال‌ها، کابوس‌ها و عقده‌ها دست به قلم می‌برد و حاصلش کاملا صادقانه و شخصی است.

ساعی‌ور با اشاره به بازه‌ زمانی اتفاقات رمان، تاریخ تبریز را مملو از اتفاقاتی دانست که باید درباره آن نوشت.

وی مدت‌زمان نوشتن رمان را هشت ماه اعلام کرد و افزود: خلق یک رمان، حداقل برای من با هیچ اثر ادبی و هنری دیگر قابل مقایسه نیست؛ زیرا نوشتن رمان، تمرکز و انرژی زیادی می‌طلبد و نمی‌توان هم‌زمان با آن، کار دیگری انجام داد.

رمان «یاشماق» به بهانه روایت جنگ ایران و عراق به روایت جنگی دیگر در گذشته‌ نه چندان دور می‌پردازد. 

در بخشی از کتاب یاشماق می خوانیم:

یوسف از هزار توی زمان عبور می‌کند. نه به جلو ... به عقب! برای احراز یا اثبات گمشده‌اش! در این کاووش بی‌پایان، هر ذره و هر حرف و نگاهی، معنایی بعید می‌یابد. یوسف، ناگریز به تاویل نشانه‌هاست.

زیرا که کلید هر مرحله، در تاویل نشانه‌های مرحله قبل نهفته است. گاهی کلید را می‌یابد و به دالان تاریک دیگری پا می‌گذارد. باز بازی از نو آغاز می‌شود. دالان کم کم روشن می‌شود و نشانه‌ها خودی نشان می‌دهند و باز چرخه تاویل ...

دکتر بهزاد با این‌ که نا امید است، سعی می‌کند خودش را امیدوار نشان دهد. باز هم نسخه می‌نویسد؛ کلی قطره و آمپول، زارا هم می‌داند که دیگر از این داروها کاری ساخته نیست. اما تلاشش را می‌کند. از وقتی با من ازدواج کرده روز به‌روز بیش‌تر به حرف‌هایم ایمان آورده. سال اول مطمئن بود که کور نمی‌شوم. چون من در هیچ‌ یک از خواب‌هایش کور نبودم. هر چه به او توضیح دادم که خواب‌ها احتمالاً مربوط به گذشته‌ من بوده و نه تصویری از آینده‌ام، به گوشش نرفت. فکر می‌کرد دنبال بهانه هستم تا از زیر پیشنهاد نجیبانه‌اش در بروم!

در تمام مصاحبه‌ها و تحقیقات میدانی هم ندیده بود جانبازان شیمیایی کور ‌شوند. سال دوم امیدوار بود کور نشوم. اما قبول کرده بود بینائی‌ام ضعیف خواهد شد و باید تا آخر عمر لنزها را که هر سال بر ضخامتشان افزوده می‌شد، در چشمانم تحمل کنم. اما حالا بعد از هفت سال کاملاً پذیرفته که باید بقیه‌ عمرش را، البته اگر بخواهد، با یک کور زندگی کند. امروز هم فقط به‌ خاطر چند روز بیش‌تر، با دکتر بهزاد چانه می‌زند. پیشنهاد می‌دهد ناهار را پیتزا بخوریم، آن هم در پیتزا "یاشماق".

این پیشنهاد را درست وقتی می‌دهد که تازه از عرض خیابان گذشته‌ایم و چراغ دوباره قرمز شده. می‌دانم که قرار است حرف‌های مهمی بین ما رد و بدل شود. سال‌ها پیش، پیتزا غذای مورد علاقه‌ نامزدها بود. هر زوج مکانی برای خودشان داشتند. ما هم پیتزا "یاشماق" جنب میدان ولی عصر را انتخاب کرده بودیم. این مکان‌ها شاهد گفت و گوهای جالبی هستند. زوج‌هایی که از آرزوهای بزرگ برای آینده حرف می‌زنند. اما دوران پیتزاخوری که تمام می‌شود، حرف‌های گنده‌ گنده هم کم‌کم از زندگی رخت برمی‌بندد. بنابراین مکنونات درونی نسل مرا، می‌توانید در پیتزا فروشی‌ها پیدا کنید.

ما هنوز هم وقتی پیتزا می‌خوریم، چیزی ناگهان درونمان به جنبش می‌آید که برویم به روی منبر و زمین‌ و زمان را بدوزیم به هم تا ثابت کنیم می‌توانیم در آینده کوه‌ را هم از جا بکنیم. قدیم‌ها کرسی چنین خاصیتی داشت. برای همین، مادرم همیشه می‌گفت: "کرسی باشیندا بستانا گئدن چوخ اولار!" تازه پیتزا را سفارش داده‌ایم که زارا شروع می‌کند:"اگه می‌دونستیم وضع چشات این‌ قدر خرابه، زودتر اقدام می‌کردیم".

یاشماق در یکهزار نسخه و ۲۰۵ صفحه توسط انتشارات روزنه به چاپ رسیده است.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.