دیوان شعر امام خمینی
مژدهی وصل
- گره از زلف خم اندر خم دلبر وا شد
- زاهد پیر چو عُشاق جوان رُسوا شد[1]
- قطرهی باده ز جام کرمت نوشیدم
- جانم از موج غمت، همقدم دریا شد
- قصهی دوست رها کُن که در اندیشهی او
- آتشی ریخت به جانمکه روانفرسا شد
- مژدهی وصل به رندان خرابات رسید
- ناگهان غلغله و، رقص و، طرب برپا شد
- آتشی را که ز عشقش، به دل و جانم زد
- جانم از خویش گذر کرد و، خلیل آسا شد.
بهمن 1367
1
- حافظ، با همین وزن، امّا با قافیه و ردیفی دیگر:روز هجران و، شب فرقت یار آخر شدزدم این فال و گذشت اختر و، کار آخر شد.و نیز صبوحی گفته است:گرهی از خم آن زلف چلیپا وا شدهر کجا بود دل گمشدهای پیدا شد.