دیوان شعر امام خمینی
سرِّ جان
- با که گویم راز دل را؟ کس مرا همراز نیست
- از چه جویم سِرّ جان را، در به رویم باز نیست[1]
- ناز کُن تا میتوانی، غمزه کُن تا میشود
- دردمندی را ندیدم، عاشق این ناز نیست
- حلقهی صوفی و، دیر راهبم هرگز نجوی
- مرغ بال و پر زده، با زاغ هم پرواز نیست
- اهل دل عاجز ز گفتار است با اهل خود
- بیزبان با بیدلان هرگز سخنپرداز نیست
- سر بده در راه جانان، جان به کف سرباز باش
- آنکه سر در کوی دلبر نفکند، سرباز نیست
- عشق جانان، ریشه دارد در دل از روز اَلَست
- عشق را انجام نَبْود، چون ورا آغاز نیست
- این پریشان حالی از جالم «بلیٰ» نوشیدهام
- این «بلیٰ» تا وصل دلبر، بیبلا دمساز نیست
دی 1365
1
- خواجه با همین وزن و ردیف فرموده است:زاهد ظاهرپرست، از حال ما آگاه نیستدر حق ما هر چه گوید، جای هیچ انکار نیست.